هامان بیحال میخندد و میگوید:
- فقط دلتنگ غذاهای خوشمزهات بودم.
صدای خندهی بلند پارسیس لبخند بر لـ*ـب*انش میآورد. پارسیس با یک سینی بزرگ پیدایش میشود. کنارش جا گرفته و سینی را مقابلش بر روی میز میگذارد:
- بفرما اینم یه غذای خوشمزه برای آقای بیمار.
لبخند میزند و میگوید:
- مرسی. خیلی خوشحالم...