اورسولا بر روی زمین میافتد و آه از دردش، بلند میشود. خیلی خون از دست داده بود. به در خانه درختی نگاه انداخته و هلن را صدا میزند. طلسم شکسته شده و هلن با سرعت خود را از خانه بیرون میاندازد. با دیدن وضعیت بد اورسولا، چشمانش گرد شده و سریع به سمتش میرود و کنارش مینشیند و نگران میگوید:
- حالت...