لاریسا باز روی لحاف میافتد؛ اما این بار تنها نبود. هامان در نزدیکی صورتش لـ*ـب میزند:
- خیلی شیرینی!
لاریسا با ناز میخندد:
- تازه فهمیدی؟
هامان چشمک میزند:
- تازه چشیدمت.
لاریسا در گلو میخندد و با انگشت اشاره، لـ*ـب زیرین هامان را به بازی میگیرد و زمزمه میکند:
- فکر کنم بهتره بریم.
هامان با...