رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت6
استرس شدیدی رو تحمل میکردم. کاوه پشت سر من حرکت میکرد. بعد از عبور از پله ها، به یه سالن بزرگ مثل تالار رسیدیم. چقدر با شکوه بود. پر از مجسمه های طلایی، ستون های بزرگ که روی اونا نقش شیر حک شده بود. سهراب که من رو بی حواس غرق در تماشا دید، بازوی دست راستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند. با...
#پارت6
با صدای بوق ممتدی از افکارم خارج شدم و معینو که پشت تالیسمان مشکی خوشگلش بود دیدم، پشت فرمون برام دست تکون داد.
از روی نیمکت ایستگاه اتوبوس بلند شدم و به سمتش رفتم، سوار ماشین شدم و یه سلام آروم و با بی میلی گفتم؛ حتی بهش نگاهم نکردم.
معین فقط دنبال عشق و حال خودش بود و البته به نظرم...
#بالیشکسته
#پارت6
وارد شدم و به محض دیدن چهره خشمگین پدر و مادرم عمو رو کنار خودم حس کردم.
انگار یک حس امنیتی رو در کنارم احساس کردم.
داداش، همش مواظبش هستی این دختر هوایی شده.
سلام علیکم، وایسا بیاییم داخل و بعد دعوا رو راه بنداز!
تو برو بالا.
با ترس و لرز به عمو خیره شدم که بابام با دادی که...
#پارت6
صبح با صدای اذان بیدار شدم رفتم سمت روشویی وضو گرفتم و دیدم مامان و بابام هم دارن نماز میخونن.
برگشتم سمت اتاقم سجاده کرمی رنگم رو پهن کزدم و چادری که بابام برام از مشهد خرید زمینه سفید رنگی داشت با گلهای بنفش؛ سرکردم و مشغول نماز خوندنم شدم.
بعد از اتمام نمازم چقدر حس خوبی بهم تزریق...
#پارت6
به ناچار در کلاس رو بستم و اومدم داخل حیاط. روی نیمکتی نشستم و دیگه نتونستم تحمل کنم و بغضم شکست. اَه همش باید دیر برسم چی میشد مثل اینهمه آدم ماشین داشتم خودم خیلی خانوم میومدم دم در دانشگاه؟!
اشکام رو پاک کردم و بخاطر ناشکری ای که کردم از خدا عذرخواهی کردم. بخاطر اینکه دوتا کلاس داشتم...
#پارت6
روز عروسیم بود. هه چه عروسیای؛ هیچوقت فکر نمیکردم یروزی اینطوری عروس بشم، آه..
مادرم چادر سفیدی روی سرم انداخت.
با لبخندی که بغض داشت گفت: -سفید بخت بشی دخترم.
نتونستم تحمل کنم و بغضم شکست، دستامو دور مامانم حلقه کردم و رفتم تو آ*غو*ش گرماش. با صدای کِل زنا از مادرم جدا شدم و همراه...
#پارت6
جیک :
صبح از خواب بیدار شدم اما سرم مثل همیشه که از خواب بیدار می شدم گیج رفت !
دوباره خواب های که حتی من آشنایتی با اونا نداشتم دیدم !
یعنی این سر دردا معنیش چیه ؟
بلند شدم ساعت هشت بود و یک ساعت دیگه باید به کالج می رسیدم اریک هم که یک تبدیل شده بود و نمی تونست بخوابه ولی از دیشب...
••• بغض هایم را به آسمان سپردم، خدا به خیر کند باران امشب را! •••
••• ریحانهرادفر•••
#پارت6
میدانستم چه میخواهد بگوید و از آنکه بخواهد به زبان بیاوردش جلوگیری کردم. رویم را به سمت او بازگرداندم و با لبخند گفتم:
- چکامه، خیالت راحت باشه قبلاً پول پسانداز کردم. حسابای این چند وقت رو هم...
#پارت6
یاد لیلا افتادم.لیلا دختر آقای احمدی بود و عضو فعال ستاد.توی ماموریت آخرشکه ۷ماه پیش بودعاشق رقیبش شده بود و وقتی جلوی چشم خودش اون رو کشتن لیلاهم افسرده و پرخاشگر شد و مجبور شون که بفرستنش تیمارستانتحمل این موضوع برای هممون سخت بودبرای همین بعد از اون اتفاق قبل هر ماموریت ازمون تعهد...
#پارت6
چشم های سبز آبی زمردی رنگی که جایگزین چشم های مشکی و تیله ای ام شده بود و مردمکی که یک رز سفید داشت به همراه تار های کمی مواج طلایی رنگ موهایم، تلنگری بر یاد آوری قدرت های خدا برایم بود. اما هضم این حجم از افسانه برای یک شب، دشوار تر ازچیزی بود که فکرش رو میکردم. سخت از زمین جدا شدم و خاک...
#پارت6
بعد از رفتن خانوم زیاری، زلزله به بحث داغ امروز تبدیل می شه. به سپیده نگاه می کنم و می گم:
- سپیده؟
- هوم
- این زلزله که اومده، الان فرض کن مردمش در چه حالیَن؟ تو سرمای اونجا چند نفر، چند خانوار بدون خونه و زندگی شدن؟ چند تا از عزیزاشون رو یک جا از دست دادن؟ درحالیکه سرم پایینه و یه حس بد...