رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...او هم به ده سال پیش و مراسم ختمی که خودش جای خاله آسمان بود فکر میکرد، من که به آنزمان فکر نمیکردم. دلم اصلا مرور گذشته را نمیپذیرفت.
شاید نیمی از جیغهایم، از ترس گذشته بود. از تکرار همان اتفاقاتی که قبلا افتاده بود... شاید امید داشتم ملکا زنده باشد... شاید...
#پارت_هفت
#برگِ_ریحان
#فَرواک
...کشیدم و یقهاش را گرفتم. با عجز نالیدم:
- من... من...
ولی بعد تغییر موضع داده و خشمگین گفتم:
- ولم میکنی یا نه؟!
فهمیدم صبرش تمام شده!
یقهام را گرفت و او هم داد زد:
- تو هم این بچه بازیتو تموم میکنی یا نه!؟ یعنی چی! ول کن یقهمو، دیوونه شدی!
یقهاش را ول نکردم...
#پارت_شش
#برگِ_ریحان...
...انگار خودش فهمید که چادر سیاهش را روی صورتش کشید و کف بیمارستان افتاد. شیون میکرد... و من همانطور ایستاده بودم و به روبهرویم نگاه میکردم.
شوک شده بود! به سمتم اومد.
- چی میگی؟
سد اشکهایم شکست و با حالت زاری روی زمین افتادم.
- ملکا رفت! رفت... رفت... هق... خدا!
#پارت_پنج
#برگِ_ریحان
#فَرواک
...کردم.
- متاسفه؟! مثل فیلما!
به خانم ایزدی که گریه میکرد و به صورتش میزد نگریستم، نگران چه بود؟! دانش آموزش یا تخته شدن در دبیرستانش؟!
- خانم ایزدی؟
نگاهم کرد.
- نبضش نمیزنه!
ماشین ایستاد و دو مرد سریعا برانکار ملکا را به داخل بیمارستان بردند. ما هم به دنبالشان...
#پارت_چهار
#برگِ_ریحان...
...زدم.
صدای خانم ایزدی کم کم بلند شد:
- خدایا این مصیبت چی بود؟ خدایا چه غلطی بکنم؟ جواب خانوادهشو...
محکم روی صورتش کوبید و وحشتزده ناله کرد:
-وای! وای... وای خدا!
اهمیتی ندادم و تنها به پلکهای بسته ملکا خیره شدم.
چشمهای سیاه رنگی که میدانستم دیگر باز نخواهند شد.
#پارت_سه
#برگِ_ریحان...
...تا مرا از ملکا جدا کند؛ اما بدتر جسم بیجانش را در آ*غو*ش کشیدم.
داد زد:
- سعیدی! برو آبدارخونه آبقند بیار!
صدای گریه حسینی روی روانم رژه رفته و اذیتم میکرد، انگار صدای زجههای خودم را نمیشنیدم.
به سمت حسینی جهیدم و داد زدم:
- خفهشو! مگه چیشده اشک تمساح میریزی؟
#پارت_دو
#برگِ_ریحان
#فَرواک
...هیکلی مرا سفت گرفت.
تقلا کردم و داد زدم:
- پروانه ولم کن!
فریاد زدم و حنجرهام سوخت:
- ولم کن!
از زیر دستش فرار کردم و درحالی که یکی دوبار روی برفها سُر خوردم، به سمت جمعیتی که جلوی سرویس بهداشتی جمع شده بودند، دویدم و به ریحان گفتن همکلاسیهایم بیاهمیتی کردم.
#پارت_یک
#برگِ_ریحان
#فَرواک