رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
کاترینا از پلهها پایین آمد و با اخم و خشم گفت:
- تو مستحق مرگی. باید به سربازها خبر بدیم.
به سمت دختری برمیگردد و میگوید:
- برو به قصر و این قضیه رو گزارش کن.
دختر هنوز قدمی برنداشته بود که چاقوی پرتاب شده، در قلبش فرو رفت.
همه هینی کشیدن و دختر با چشمانی باز بر روی زمین افتاد. همه از او...
-راز هر کی نمیدونست، تو که میدونستی من چقدر بچه دوست دارم...
صدای زنگ گوشیم مانع ادامهی درد و دلم با همدمم بود. کنار قبر راز نشسته بودم و از عشق و قشنگیاش میگفتم. نگاههای پر از ترحم رو روی خودم احساس میکردم.
گوشی رو از توی جیب پالتوم در آوردم و بدون نگاه به مخاطبم، تماس رو وصل کردم...
#پارت۳۹
به طنین نفس هایش که بین صداهای مختلف طبیعت پخش میشد گوش میکردم که از روی کاپوت پایین پرید و سمت برکه رفت، بعد از نگاه کوچکی که به اطرافش داشت به سمتی از زمین خم شد و تعدادی سنگ ریزه در مشتش جمع کرد. در حینی که سنگی را به سمت برکه پرت میکرد پرسید:
_گفتم بیایم اینجا که یه سوال ازت...