رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#شبیخوننیرنگ
#پارت۲۰
تیام
عصبانیتم رو سر پدال گاز خالی کردم؛ کلافه دست توی موهام بردم و چنگی به روشون زدم. بلند و بریده غریدم:
- لعنت بهت الهه... لعنت بهت با این بهونههات گند زدی به نقشههام. فکر همه جاش رو کردم الی قبول نکردنت.
به آهنگی که پخش میشد توجهی نداشتم. صدای گوشی که روی داشبورد بود...
#پارت۲۰
دستمال رو پس زدم و با اخم و چشمانی نم دار رو بهش در حالی که زخم پام رو نشونش میدادم گفتم:
-میبینی چیکارم کردی؟ خجالت نمیکشی؟ با چه رویی جلو کسی که به این حال انداختیش دستمال میگیری؟
با تعجب و ناباوری در حالی که داشت نگام میکرد گفت:
-با منی؟
با حرص گفتم:
-بله با شما هستم جناب
و بعد...
گوشه گونهام، کمی رنگ قرمز گرفته بود. به دستان شسته شدهام نگاه کردم و بعد محکم با انگشت شصت بر روی رنگ قرمز کشیدم. چندین بار با مایع محکم بر رویش دست کشیدم تا پاک شد. حالا قرمز بودنش به خاطر رنگ نبود؛ بلکه به خاطر کشیدن محکم دستم بر روی آن، قرمز شده بود. پوستم حساس بود و با کوچکترین فشار، رنگ...
موهایش را پشت گوشش زد و جواب داد:
- از قبیله سولون.
ابروهای مرد بالا رفته و میگوید:
- تو رو هم تبعید کردند؟
لاریسا آرام سرش را تکان میدهد. میترسید با فهمیدن این موضوع او را رها کند و برود. با حرف مرد ترسش آب شد و لبخند جای آن را گرفت:
- سولون دیوونهست. چطور تونسته یه دختر بچه رو تبعید کنه؟...
#پارت۲۰
روزانه تعداد زیادی گردشگر به شهر سانتاکلارا میآمدند؛ که البته دلیل اصلی آن کلیسایی بود که برای برخی مقدس، برای برخی با شکوه، و برای من نفرتانگیز بود. آقای تیلور، شهردار شهر، مدتی است که به تکاپو افتاده، و دلیل اصلی آن گردشگرانی هستند که چهارشنبه، یعنی فردا وارد شهر میشدند، تا به موقع...