رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت۱۳
چندروز بعد که یکم کارام سبک شده بود چون به آرتین گفته بودم یه سفر باهم میریم دیشب از مامان نظر پرسیدم و اون هم گفت اوکیه و قرار شد با خالهاینا و بچههاش و داییم اینا بریم استانبول یه چندروز. البته خوشبختانه مامان درکم کرد و خاله راحیل و دعوت به مسافرت نکرد، چون اصلا حوصله دیدن ریخت نحس...
#شبیخوننیرنگ
#پارت۱۳
چهل روز بعد...
غم از دست دادن بابا و مامان کم نشده بود اما تا حدودی قابل تحمل شده بود.
هیچ چیز تلختر از این نبود که جای حضور گرم مامان و بابا قاب سنگی باشه و همه محبتش مشتی خاک سرد بشه فاصله بین ما.
شاید تا امروز امیدم این بود اونها برگردن اما...سنگ سرد بهم یادآوری میکرد...
#پارت۱۳
از دور دیدمش که داشت برام دست تکون میداد، لبخند به لـ*ـب به سمتش رفتم و به رسم احترام جلویش خم شدم.
بعد از سلام و احوال پرسی خانوم مهربون که اسمش یادم رفته بود، بهم اشاره کرد که کنارش بنشینم؛ بعدش رو کرد بهم و گفت:
- عزیزم تو ویلا برات نتونستم کار جور کنم ولی اگر قبول کنی یه کار دیگه برات...
همه با بهت و شک نگاهش میکنند. همچین حکمی در ذهنشان نمیگنجید. سختترین حکم تبعید فرد بود، نه کشتن!
سولون که تردید را در نگاه مردم میبیند، سریع با اخم میگوید:
- حکم همون تبعیده. از کشتن خبری نیست.
لاریسا نفس حبس شدهاش را رها میکند. حداقل زنده میماند. بیشترین نگرانیاش برای هامان بود. معلوم...
#پارت۱۳
با پیتر در کافهای که تمام دیوار و میز و صندلیاش چوبی بود نشسته بودیم و بوی چوب و ادکلن تمام کافه را دربرگرفته بود؛ من از پیتر خواستم تا به اینجا بیاییم، این محل را دوست داشتم. پیتر به قهوهای که در لیوان قرار گرفته بود نگاه میکرد.
_چرا اطلاع ندادی که اومدی؟ مطمئنن کل فامیل میخوان...