رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت5
با رفتن خورشید، بالاخره لاریسا قصد رفتن کرد. سوار بر اسب شده و به طرف ده تازاند.
از کنار کلبههای چوبی که هر کدام با حصار چوبی حریم خود را معین کرده بود، گذشت.
هر کدام سرپناه یک خانواده به حساب میرفت و به دلیل چوبی بودنشان، به راحتی صدای حرف و خنده از درون آنها شنیده میشد. لاریسا...
#پارت5
خیره بهش زل زده بودم، اونم نامردی نمیکرد و با یه لبخند جذاب من رو نگاه میکرد. بین ما سکوت حاکم بود، بیرون صدای خنده و صحبت میآمد. به محض اینکه، سهراب میخواست سکوت رو بشکنه، از بیرون صدایی امد.
- سرورم، اجازه ورود میدهید؟
سهراب چشمهاش رو از من گرفت و به ورودی چادر نگاه کرد.
- داخل...
سریع خود را شستم و بعد از پوشیدن حوله، سریع از حمام بیرون زدم. خود را به اتاقم رساندم. پا روی پارکتهای کرمی گذاشته و کنار کمددیواری مدرن سمت راست اتاق ایستادم. در ریلی کرمی رنگش را کنار کشیدم. نگاهی به لباسها انداختم. آذرماه بود و باید لباس گرم میپوشیدم؛ پس یک بافت یقه اسکی سفید با یک شلوار...
#بالیشکسته
#پارت5
عمو، لطفاً
انگشتش رو روی دماغم گذاشت و گفت:
- فسقل جون، بپر سوار ماشین شو تا امروز کار دست جفتمان ندادی.
عمو، مگر من چی گفتما؟ فقط خواستم یک آشنایی بیشتر با این لیدی جذابتون داشته باشم.
سوار ماشین شدیم.
اخم کردم و رویم رو سمت شیشه بردم.
دختر جون، چه سودی برای تو داره؟
من فقط...
#پارت5
با جیغ از خواب بیدار شدم. عرق کرده بودم، داشتم از گرما میسوختم.
از رخت خوابم بلند شدم؛ دستم رو سمت لیوان آبی که رو پاتختی بود، بردم و یه نفس سر کشیدم.
بعد از اینکه آرم شدم، صدای قطرات باران رو شنیدم.
بیهوا بلند شدم و به قصد حیاط، از اتاقم بیرون شدم. همین که وارد حیاط شدم، یهو رعد برق...
#پارت5
من و لاله خنده ای کردیم که لاله با ترس گفت:
- وایی آذی واسه امتحان فردا خوندی؟
با حالت تعجب و استرس گفتم:
- امتحان؟ فردا مگه امتحانه؟
نیلو پوکر فیس گفت:
- اووو دایی این کلا شوته. پیام استادو مگه تو گروه ندیدی؟ گفت امتحان یکشنبه کنسله چون استاد نیست واسه همین فردا میگیره.
زدم تو سرم و...
#پارت5
پوزخندی زد و گفت:
- اینارو میخوای بیاری عمارت؟
بقچه رو داد دست خدمتکار، و یکی از النگوهاش رو از دستش دراورد.
پرت کرد طرفم و گفت:
- اینو بردارین ببرین بفروشین چندتا لباس درست حسابی بگیرین. عمارت خان جای گدا بازی نیست که بخوای این کهنه هارو ببری اونجا.
چشمام رو روی هم فشار دادم و نفسم...
#پارت5
تو اینجا چی کار می کنی سموئل ؟ بهم بگو سانی کجاست ؟
خندید، انگار منتظر بود تا اینو ازش بپرسم !
سموئل گفت :
_ تند نرو جیک ، نگران اون هم نباش می خواست زیاد تر از دهنش حرف بزنه منم فرستادمش جایی که شاید اصلا نتونه حرف بزنه .
_ باهاش چی کار کردی ؟ اصلا تو مگه نباید توی قصر باشی الان ماه...
#پارت5
آراد درحالی که دستش روی گوشش بود به نیلی گفت:
- خدایی خودت خندت نمیگیره، ترانه هم دختر عموته هم دختر عمهی مامانت؟
نیلی چشمانش را ریز کرد و گفت:
- آبجی آرام عشق منه! بیشتر از این خندم میگیره که تو داییمی!
آراد مات شد و اولین نفراتی که شروع به خندیدن کردند دایی و آیناز بودند و...
#پارت5
وفایی ادامه داد:
_طی تحقیقات ما مشخص شد که اونا به افرادی که ذهن خوانی میکنن و هیپنوتیزم انجام میدن بیشتر نیاز دارن.و در آخر بهتون بگم که شما وقتی وارد اون ستاد شدین تا یک ماه فرصت دارین اعتماد اونهارو جلب کنین و بعد یک ماه امیر جمالی رو به مکانی که بهتون اطلاع میدیم میارین و تحویل ما...
...و الوعده وفا.
اوایل رمانیم، لطفا صبور باشین تا قسمتهای جذاب برسه.
یه چند تا کد دادم تو این پارتها، ببینم کی زودتر متوجه میشه.:bookreadb:
#پارت5
چند دقیقهایی بود که جلوی خانهشان ایستاده بودم. آن حرفها، دست و پاهایم را زنجیر کرد و به اینجا رساند. آه صدادار و جانسوزی از حنجرهام خارج...
#پارت5
صبحونه ام رو می خورم و بلند می شم و بعد از جمع کردنشون به اتاقم میرم تا حاضر بشم. موهای فرفری ام رو با هزار بدبختی شونه اش می کنم و می بافمشون. یه کرم ضد آفتاب و یه رژ کالباسی کمرنگ هم می زنم. همین.
"چه خبره عروسی که نمی روم محل کاره ها."
مقنعه ام رو اتو می زنم و لباس هام رو می پوشم و با...