رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
صدای سرگرد رو بهسختی شنیدم:
- سریعتر خانوادهش رو در جریان بذارید، تا بیان پزشکی قانونی برای اثبات هویت و تحویل جنازه.
بهسختی لـ*ـب باز کردم تا با صدایی خشدار جوابش رو بدم:
- من دلش رو ندارم جناب سرگرد. بهخدا که نمیتونم، خودتون بگید، من جرئتش رو...
حالت تهوع نذاشت ادامه بدم. دستم رو گرفتم...
#پارت_۷
مروارید و اتوسا از اونجا دور شدن و غزل رو کرد به نوید و گفت:
- به بچه ها بگو همه تا یک ساعت دیگه باشگاه باشن.
نوید سری تکون داد و رفت.
اتاق کار غزل که خلوت شد؛ نگاهی به قهوه سردش کرد. دیگه قابل خوردن نبود. نگاهش و گرفت و به سمت لپ تابش برگردوند. ایمیل هاش رو باز کرد و شروع به خوندن...
#پارت_۷
به اطراف نگاه میکند؛ دوست دارد بگوید لطفاً سریعتر بروید ولی سعی میکند خود را با دیدن مناظر پشت شیشه خاکی سرگرم کند.
بعد از ساعتها رانندگی طی مسافتی طولانی، بالأخره عصر به روستا میرسند. صدای گریه و زاری جمعیتی از مردم در کنار قبرستان، تا جاده هم میآید.
- لطفاً نگه دارید.
- چی؟...