! حقیقت !
[کاش چشماتو رو حقایق نمیبستی #نامرد]
-میترسم علی!
-از چی؟!
-از اینکه بفهمن
-نترس عشق! چیزی نمیشه زود بر میگردیم.
دستامو گرفت!. رو شنهای ساحل کنارم نشست:
-اونجا رو ببین.
-خب
-اون تویی اینم من، قبوله؟!
پقی زدم زیر خنده و دستامو دور بازوهاش حلقه کردم:
-خیلی دیوونهای میدونی؟!
-آره...