رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت17
مه کمکم شکافت و حالا واران نیز میتوانست مقابلش را ببیند. آغل حالا کاملاً دیده میشد. گلهای ریز پیچکهای سبز کمکم در حال شکوفایی بودند و زیبایی خاصی به صحنهی تکراری مقابل میدادند.
با صدای فردی از پایین درخت نگاه هر دویشان به سمت پایین تغییر مسیر داد:
- تونستین دزد رو بگیرین؟
با...
مادرم را میبینم که پا روی پلهبرقی گذاشته و بدون توجه به منی که خیلی از او دور شده بودم، به سمت پایین میرفت. کم کم هق هقم بلند میشود و مظلومانه صدایش میزنم:
- مامان.
چندین نفر در نزدیکی به سمتم چرخیدند و من با ترس نگاهم را از آن غریبهها گرفته و قدمهایم را تندتر برداشتم. کنار پلهبرقی...
#پارت17
سلنا:
من کجا بودم؟
یعنی نجات پیدا کرده بودم؟
توی قصری عجیب درست مثل اونی که قبلاً دیدم بودم.
چقدر اینجا سیاه بود ابر ها داشتن به سرعت دور هم می چرخیدن و بالای قصر در آسمان مثل خرس ها غرش می کردن!
انگار خیلی وقت پیش اینجا بودم اما نمی دونم یه احساس تاریک توی وجودم بهم میگه تو قبلا خیلی...
#نبض_سرنوشت
#پارت17
-پنجاه میلیون. اگه ببری بیشتر از همه واسه خودت نفع داره؛ پس تلاشتو دو برابر کن.
بیحوصله سری تکان میدهم .
رها با لحن شیطونی میگه: عسل این رفیق مهران زوم کرده روت ها!
آب دهنم رو قورت میدم و آروم نگاهی بهشون میندازم.
سینا نگاهم میکند و به سامان چیزی میگوید.
سعی...
#پارت17
با بچهها توی حیاط وایستاده بودیم، که نفس، سارا و آهار از توی سلف بیرون اومدند.
آتوسا صداشون زد اونها هم اومدند سمتما! آتوسا نتوانست تحمل کنه و مثل کاراگاهها از آهار پرسید:
- کجا بودید؟ چرا سر کلاس نیومدید؟
نفس خندهای کرد و گفت:
- چون حوصله نداشتیم.
سارا ضربهای به بازوی من زد و...