رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت_9
اهورا دستاش رو به سمت میز قهوه ایی سوخته رنگ برد و پرونده روبروش که مربوط به این جریان میشد رو باز کرد.
روزنامه وار نگاه کلی بهش انداخت؛ بعد از چند دقیقه سرش رو بالا گرفت و چشم دوخت به آقای هاشمی و گفت:
- آقای هاشمی تسلیت میگم انشالله غم آخرتون باشه؛ چند تا سوال برای تکمیل پرونده داریم...
﷽
#انقلاب_عاشقی
#پارت_9
ساره به آن دو خیره می شود،آیا راهی که رضا در پیش گرفت و آخر چنین گشت واقعا ارزشش را داشت؟!
رضا را خوب می شناخت،او کسی نبود که راه اشتباهی را در پیش بگیرد!
دخترکی گندمگون با چشمانی عسلی به او نزدیک می شود، سلام می دهد و به او تسلیت گفته وخود را ریحانه خواهر دوست نزدیک...
#پارت_9
قصهی من به سر رسیده بود و نوبت حامی بود که قصهاش را بازگو کند. خواست شروع به حرف زدن کند که پسر جوانی برای گرفتن سفارش آمد. حامی از قبل قهوه سفارش داده بود. هـ*ـوس بستنی شکلاتی کرده بودم. با خجالتی که نمیدانم از کجا سرچشمه میگرفت، خواستهام را گفتم و حامی خندهی مردانهای سر داد و...
#سودای_شقایق_ها
#پارت_9
#مهناز_رضوی
ناهید با لحنی سرشار از ناامیدی گفت:
-بیا اینم از عشق و عاشقیه سارا و سام؛ بعد از پنج سال اینجوری بهم خورد. اونوقت منِ سادهلوح نشستم به حرف های یه غریبه اونم تو وبلاگ دلخوش کردم و میخواستم بیشتر باهاش آشنا شم. حالا دیگه عمرا همچین کاری کنم.
پرستو که انگار...
#دلهای_شکسته
#پارت_9
پزشکی، درست است. امیرحسین به من گفته بود که هیچ تفاهمی با من ندارد.
اگر من بتوانم خوب درس بخوانم و رشتهی خوبی مثل پزشکی قبول شوم، میفهمد که آنچنان بیتفاهم هم نیستیم. آنوقت حتما پشیمان میشود و دوباره به من پیشنهاد ازدواج میدهد، حتما هم همینطور خواهد شد.
امیر حسین...
#سماع_کبود
#پارت_8
به قلم الناز
تبسم آهی کشید. خسته شده بود از این بحثهای همیشگی. میدانست پدرش به هیچکس رحم نمیکرد و از هر کس میتوانست به نحوی در کارهایش استفاده میکرد؛ حتی از تبسم. اگر خواسته بود تبسم در انگلیس درس بخواند، برای این بود میخواست که از او و کارهایش دور باشد. این نهایت...
#نبض_سرنوشت
#پارت_9
فردا باید برم واسه معامله خونه ای که هفته پیش دیدم.
حس خوبی به قرار فردا ندارم. میترسم اما نمیدونم از چی فقط میدونم اتفاقات خوبی در راه نیست.
پاکت وینستون تو کیفم انداختم.
وای به حال اون روزی که رعنا بفهمه که هنوز وینستون میکشم.
هر چند که تاثیری در حل کردن مسائل نداره؛...
#پارت_9
#رویای_قاصدک
از آسانسور خارج میشوم و به سمت اتاق اساتید به راه می افتم. نگاهی به تلفنم میکنم. با سه تماس بی پاسخ روبرو میشوم که یکی از موسسه و دوتای دیگر از طرف تیداست. وارد اتاق اساتید میشوم و همزمان با تیدا تماس میگیرم. با اولین بوق پاسخ میدهد.
_جانم آبجی سرکلاس بودم تماس گرفتی متوجه...