رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت_6
روی زمین افتادم و اشک، تصویرها را برایم تار کرده بود. همچنان خیرهاش بودم. صورتش را برگردانده بود. چند قدمی جلو آمده بود و ترحم نگاهش را نصیبم کرد.
خون از سر و رویم میچکید. به سختی نیمخیز شدم و نقاشی آغشته به خون را سمتش گرفتم. خم شد و از دستم گرفت. حیرتی که در نگاه نافذش بود را دوست...
﷽
#انقلاب_عاشقی
#پارت_6
چند قدمی از خانه مهلا دور نشده بود که خالد با آن قد متوسط وشکمی که رو به چاقی می رفت،صد راهش شد وبا چشمان قهوه ای تلخ اش به ساره خیره شد وگفت:
-به به...ساره خانم! چه عجب ما شما را زیارت کردیم..
ساره با چشمانی که ، ترس را می شد از آن دید،با عجله وبا لحنی محکم همراه با...
#سودای_شقایق_ها
#پارت_6
پرستو ماشین را کنار خیابان پارک کرد و ادامه داد:
- دویست شیش رو دادیش رفت؟! چرا استعفا دادی خره؟!
دستش را جلوی دهانش مشت کرد و با افسوس ادامه داد:
- اِ اِ اِ، اون همه برای اون شرکت کار کردی که که آخرش به همین راحتی استعفا بدی؟! همش یک ترم از درست مونده بود؛ قشنگ با مدرک...
#سماع_کبود
#پارت_6
به قلم الناز
تاوان از دیدن مزدک پایین پلهها که انگار مضطرب به نظر میرسید، ابروانش بالا رفت. مزدک هرچند که خیلی حرف میزد؛ اما کارش حرف نداشت و اگر الان استرس داشت و ناخونهایش را میجوید، گواهی اتفاق بدی را میداد. بهمن هم انگار متوجه حال بد او شده بود، که با عجله خود را...
#نبض_سرنوشت
#پارت_6
مادرم میگفت تو هم مثل رضا قوی هستی.
تمام تلاشت اینه نشکنی. سرت خم نشه جلوی کسی، گریه نکنی!
تو بلدی چه جوری خودت رو سر پا نگه داری!
کاش بود و بهش میگفتم خسته شدم از مثل پدرم بودن!
خسته شدم از تظاهر به قوی بودن!
بگم شبم روز نمیشه تا یه دل سیر گریه نکنم.
برای خانواده قشنگی...