رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت_3
***
-با صدای گوشخراش همیشگی زنگ گوشی، دستم را به طرفش دراز کردم:
- بله؟
صدای همیشه شاد سارا در گوشم پیچید:
- الو ساحل! کجایی ما منتظریم.
- ها؟ مگه قرار بود جایی بریم؟
با تحکم گفت:
- کتابخونه.
با یادآوری قرارمان به سرعت تماس را قطع کردم، به سمت کمد رفتم و با شتاب لباس پوشیدم. مثل همیشه...
﷽
#انقلاب_عاشقی
#پارت_3
پس از گذشت کوچه پس کوچه ها به بازار رسیدند.
ساره به سمت سبزی فروشی عمواکبر رفت و سپس رو به گفت:
-سلام عامو اکبر ،یه دو کیلو سبزی تازه مخصوص قلیه ماهی بدین بیزحمت.
عمو اکبر دستی به ریش سفیداش کشید وبا مهربانی روبه او گفت:
-سلام بابا جان! باشه چشم دخترم!
و بعداز چند دقیقه...
#سودای_شقایق_ها
#پارت_3
دیگر نتوانستم بیشتر از آن تظاهر به بیخیالی کنم و ناگهان گریه سر دادم، میان گریه ام گفتم:
- خیلی خوشگل بود!
ناهید به طرفم آمد و بـ*ـغلم کرد. همینطور که سرم را به سـ*ـینه اش فشار میداد با صدایی محزون گفت:
- غصه نخور سارا! به این فکر کن که چقدر خوب شد الان فهمیدی! اگه باهاش...
#دلهای_شکسته
#پارت_3
- ما یه خوانوادهی مذهبی هستیم.
پدرم حاج مرتضی یه فرد سنتی و سخت گیره، درست شبیه عموم حاج رضا.
خانوادهی عموم درست برعکس ما، سه پسر دارن و در همسایگی دیوار به دیوار ما به سر میبرند. عموم چون دختری نداشت، من و خواهرام رو مثل دختر نداشتهاش، دوست داره و همینطور پدرم، پسر...
#پارت_3
حال گاهی دلم پر میزند برای حس و حال ان روزهایم. گاهی انقدر ای کاش میگویم و زار میزنم که گویی عزیز ترین فرد زندگی ام مُرده...
هر روز ان کابوس کذایی به سراغم امده و تکرار میشود. هر روز بیش از دیروز شیره ی جانم را مینوشد و پیر ترم میکند.
چگونه فراموش کنم ان بد*کاره هایی که خطابم کردند...
#سماعکبود
#پارت_3
به قلم ریحانهرادفر
سرش را بلند کرد و با چهرهای تهی از پشیمانی و احساس به آن دو خیره شد.
-از اجبار خوشم نمیاد قبلا هم گفتم.
بدون هیچ حرف دیگری قدم به سمت در بزرگ برداشت و از اتاق بیرون رفت.
در بزرگ اتاق بهمن را به هم کوبید که صدایش در کل عمارت جهانگیری پیچید!
خدمتکارانی...
#نبض_سرنوشت
#پارت_3
الانم که اینجوری!
این طرح رو هم، باید تا هفته بعد تحویل بدم و هنوز هیچکاری نکردم.
وینستون رو خاموش کردم و دوباره نشستم.
سعی کردم فکرم رو متمرکز کنم و روی طرح کار کنم.
کار بهترین چیز برای حواس پرت کردنه!
پدرم همیشه میگفت، وقتی چیزی حالت رو بد میکنه سعی کن کمتر بهش فکر...