رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...شنیدم: آقای پارسا خان؟ آقای دکتر پارسا؟
رو به روش ایستادم: بله؟
-خوابیدن توی بخش اطفال؟ پیش بچه ها؟
-کاری نکردم. کسی هم چیزیش نشده.
-آقا. میفهمی چی...
-بس کنید.
با قدم های بلند و عصبانیت از بخش خارج شدم. سرم رو میون دست هام گرفتم.
-خدایا خودت این ماجرا رو ختم به خیر کن!
#داستان_کوتاه_مهمان_بیگانه
...جاش بلندش کرد : من اشتباه میکردم. هرکسی باید به آرزو هاش برسه.
و با دست به بیمارستان اشاره کرد: آرزوی تو اونجا براورده میشه.
لبخندی زدم. بعد از خداحافظی به ساختمون بیمارستان نگاه کردم.
حالابه آرزوم رسیده بودم!
آقای دکتر پارسا کیانی!
به سمت ساختمون بیمارستان رفتم...
#داستان_کوتاه_مهمان_بیگانه
...پر شده. آقای رئیس هم گفتن دیگه کسی رو اونجا نفرستیم.
باز هم فکر کردم.
-بخش اطفال؟
-سه بچه مبتلا اونجان.
-خب. با مدیر هماهنگ کن بخش رو به نیم تقسیم کن. نصف بخش کودکان نصف بخش هم بقیه.
برگه رو به سمتش دراز کردم: مجبوریم!
برگه رو ازم گرفت.
راه افتادم به سمت بخش اطفال...
#داستان_کوتاه_مهمان_بیگانه
...اون ها صبح بلند میشن ببینن تو نیستی قشقرق به پا میکنن. پاشو. پاشو برگرد خونه.
ساکم رو از زمین بلند کردم: نمیرم خونه.
و رفتم داخل بیمارستان.
-کجا؟
-میرم بخوابم.
-قاطی مریض ها؟
-ابولا که ندارن. دست و پاشون شکسته.
-برات بد میشه.
-نمیشه.
و به راهم ادامه دادم...
#داستان_کوتاه_مهمان_بیگانه
...کردم بیرون و بعد خودم هم بیرون رفتم. پام به چیزی برخورد کرد. نزدیک بود دادم بلند شه که جلوی دهنم رو با دستم گرفتم. با عجله ساکم رو گرفتم دستم و الفرار!
در رو باز کردم. حالا داخل کوچه بودم. شروع کردم به دویدن. وقتی به خیابون رسیدم یه نفس راحت کشیدم.
-خدایا خودت کمکم کن!
#داستان_کوتاه_مهمان_بیگانه
...برم سر کار هام. ولی انگار نشدنیه.
دراز کشیدم. سرم از این همه دعوا درد میکرد. یاد اون همه درسی که خونده بودم افتادم. اون همه کار که پیش همه کرده بودم تا بتونم برای درسم پول خرج کنم. اما پدرم همه ی آرزو های من رو خراب کرده بود و این من بودم که برای خواسته هام میجنگیدم...
...پانیذ بود. نمیدونستم چی بگم. هیپنوتیزم شده بودم.
-هایا؟
به خودم اومدم: بیا تو عزیزم.
در باز شد و پانیذ اومد داخل اتاق.
-کارم داشتی؟
-اهوم. بابام کارت داره. گفت بیام صدات بزنم.
آب دهانم رو به سختی قورت دادم: باشه عزیزم. الان میام.
لبخندی زد و رفت...
#رمان_امید_ثانیه_ها
#داستان_کوتاه_مهمان_بیگانه
...بیرون رفتم، لباس هام رو پوشیدم و از خونه بیرون زدم و رفتم سمت محل کارم...
هندزفری هام رو توی گوشم گذاشتم و آهنگی پلی کردم...
برخلاف حالم آهنگ یه آهنگ بندری بود! قهقهه بلندی سر دادم و سرم رو روی صندلی های اتوبوس گذاشتم و تا خود مقصد به آهنگ گوش دادم...
#رمان_امید_ثانیه_ها...
...نکردم و رفتم سراغ اون دفتر مسخره! و بر داشتمش.
-بفرمایید بابا بزرگ.
-آفرین دختر.
و توی دفتر اتفاق خوبی که افتاده بود رو نوشت.
-بیا برو بزارش سر جاش!
-چشم.
اینکه توی دفتر چینوشته شده بود و برای چه زمانی بود رو هیچ کسی نمیدونست...
اما من کشفش میکنم!
#رمان_امید_ثانیه_ها
#داستان_کوتاه_مهمان_بیگانه
...الان منتقل میشی به اتاق عمل و بعد...
همه ی مراحل عمل رو برام توضیح میده. اما من گوش نمیکنم. فکرم جای دیگه ایه ...
-متوجه شدی عزیزم؟
سرم رو به معنی بله تکون میدم. و من رو میبرن به اتاق عمل!
***
-به! هایا جان دست شکسته!
-آرزو مسخره نکن . سر خودت میاد ها!
#رمان_امید_ثانیه_ها...
...میدم.
-خب یه چیزی بگو صدات رو بشنوم.
به سختی میگم :
-سلام.
-دستت رو میتونی تکون بدی؟
-نمیدونم.
حرف زدن برام مثل جان کندن بود .
پرستار به دستم فشار کمی وارد میکنه که با جیغ من مواجه میشه :
- آروم باش! باید از دستت عکس برداری بکنیم. منتقلش کنید لطفا !
#رمان_امید_ثانیه_ها
#داستان_کوتاه_مهمان_بیگانه
...من مقابل کار های تو هیچه.
با صدای عفریته، گوش هامون رو میگیریم
- هایا! کدوم جهنمی هستی؟
اوه اوه چه عصبی!
سریع میرم پیشش.
-همینجام!
دستش رو تو هوا به نشونه تهدید تکون میده :
- ببین من میرم حسینیه محله ! شیش دانگ حواست به خونه باشه ها!
- باشه. خداحافظ.
#رمان_امید_ثانیه_ها...
...ذره بین بشی و کاملا رو هدفت فوکوس کنی ...
برای رسیدن به اون روز نباید در مقابل مشکلاتی که جلو راهت سبز می شن کم بیاری، چون هیچ مسئله ای بدون راه حل نیست ...
نباید بگی من بدشانسم، سرنوشت من اینه و مسیر هدف رو رها کنی، شانس تویی، سرنوشت هم دست خودته !
#رمان_امید_ثانیه_ها
#داستان_کوتاه_مهمان_بیگانه
...به دنبال دستیافتن به بلندی ها ولی نا آگاه از حقایقی؛ گویا حس میکند زندگی چیزی را در وجودش پنهان کردهست. و با فهمیدنش، آشوب میکند و میشکند دل بیقرار همیشگیاش را ...
این رمان اختصاصی انجمن رمان 98 نوشته شده و هرگونه کپی برداری، پیگرد قانونی دارد.
#رمان_امید_ثانیه_ها...