در حال تایپ رمان نیلگاه | sahar m و yasnazare کاربران انجمن رمان ۹۸

yasnazare · 8/4/24

پارت ۹
نیلگون
پرونده زیر دست سرگرد وثوق افتاده بود و من هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. باید صبر می کردم و منتظر خبر از اداره آگاهی می شدم.
اوضاع شرکت اصلا خوب نبود، صبح که رفتم شرکت...

sahar m · 9/4/24

پارت ۱۰
ارسلان :
از ساعت ۷ صبح داشتم دنبال فیلم دوربین های در پشتی خونه ارجمند می‌گشتم ولی اصلا انگار آب شده بود رفته بود توی زمین بدتر از اون این بود که اصلا یادم نمیومد فیلم ها رو گرفتم یا کلا گذاشتمش کنار و واقعا هیچ چاره جز برگشتن به...

sahar m · 12/4/24

پارت ۱۱
ارسلان:
دو روز گذشته بود هنوز خبری از فیلم ها نبود واقعا به بن بست رسیده بودم تمام اون اطراف چرخیده بودم دوربین دیگه پیدا نکرده بودم. اینکه چی قرار بود جوابگو باشم،...

sahar m · 18/4/24

پارت ۱۲
ارسلان:
سر چرخوندم گفتم:
_نه متاسفانه. اما چندتا سوال ازتون داشتم.
سریع جواب داد:
_درخدمتم بفرمایید.
کاغذ گذاشتم جلوم خودکار برداشتم و گفتم:
_اون شب دقیقا چندتا خدمه خونتون بودن؟
یکم فکر کرد و گفت:
_شب شلوغی نبود فقط دوتا...

yasnazare · 21/4/24

نیلگون
پارت۱۳

جلسه ی دادگاه از اون چیزی که فکرش رو می
کردم خیلی بهتر پیش رفت و بعد این همه مدت یه ذوق قشنگی تو وجودم پیچید! خداروشکر که به رسولی نباختم و تونستم ثابت کنم حق با موکل من بوده خدا میدونه چقد تو ذهنم سناریو شکست دادن رسولی رو...

sahar m · 25/4/24

پارت ۱۴
ارسلان:
وقتی نشستم کیف لپ تاب گذاشتم کنارم و شروع کردم به ورق زدن پرونده بعد گفتم:
_خوب توی اظهاراتتون گفته بودین که ساعت ۱۱ خونه ترک کردین درسته؟
کمی گیج بود برای همین مکث کرد و گفت:
_الان دقیق یادم نیست ولی باید همون...

yasnazare · 26/4/24

پارت ۱۵
نیلگون

مثل همیشه مسیر برگشت از آگاهی تا شرکت ترافیک بود، سئوالات سرگرد وثوق عجیب بود حالت چهره ش بعد جواب های من عجیب تر! نمیدونم، انگار بین مرز باور کردن و باور نکردن حرفام گیر کرده بود. یه سری سئوال پرسیدن که‌ از نظر من...

sahar m · 28/4/24

پارت ۱۶
ارسلان:
آخر وقت شده بود که تحقیقات درباره پلاک ماشین به دستم رسید دزدی بود ولی توی یکی از دوربین های کنترل ترافیک یک عکس از دزد ماشین افتاده بود این پیشرفت خوبی بود. البته که پیدا کردن این آدم مثل پیدا کردن سوزن توی انبارکاه بود...

yasnazare · 29/4/24

پارت ۱۷
ارسلان:
مازیار زود پرید وسط حرفم وگفت:
_با نیلگون ارجمند؟جدا؟
یکجوری اسم دختره رو گفت انگار سلبریتی همه میشناسنش. گفتم:
_اره دختره امروز برای یک پرونده ای اظهارات داد.
احمد هم با تعجب کرد و گفت:
_این بشر استاد پیچوندن البته نه...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

عضو جدید انجمن

عضو جدید انجمن

عضو جدید انجمن

عضو جدید انجمن

عضو جدید انجمن

عضو جدید انجمن

عضو جدید انجمن

عضو جدید انجمن

عضو جدید انجمن

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین