خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

nsrt_sbni

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/23
ارسال ها
3
امتیاز واکنش
14
امتیاز
13
سن
22
زمان حضور
21 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
" IN HIS NAME "
نام اثر: نجاتم بده | save me
نویسنده: Bethel Gold
مترجم: nsrt_sbni کاربر انجمن رمان 98
موضوع: عاشقانه
خلاصه:
مورگان، خواهر و مادرش را در یک حادثه مرگ بار از دست داد.
او روزی به خانه برگشت و متوجه شد پدرش که تنها خانواده اش بود، با مرگ دیدار کرده است.
از یک سو، آن، با مورگان آشنا می شود؛ که قصد دارد به مورگان کمک کند تا خود را التیام بخشد.
آیا مورگان به آن اجازه می دهد کمکش کند تا غم و اندوه خود را به پایان برساند؟
یا فقط به خود اجازه می دهد که در رنج و عذاب غرق شود؟
مورگان از سرنوشتی شوم رنج کشیده و هنوز به یاد گذشته است.
و آن؛ کسی که گذشته ای دارد و خیلی وقت پیش آن را به فراموشی سپرده.
او به اندازه مورگان، ترسیده و وحشت زده است.
ریکاردو نیز داستان خودش را دارد.




در حال ترجمه نجاتم بده | nsrt_sbni کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: Z.a.H.r.A☆، Tiralin، YeGaNeH و 3 نفر دیگر

nsrt_sbni

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/23
ارسال ها
3
امتیاز واکنش
14
امتیاز
13
سن
22
زمان حضور
21 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:

برای خرید اقلامی که پدرم گفته بود در راه برگشت از مدرسه تهیه کنم، رو به روی خواروبار فروشی ایستادم.
همراه یکی از هم کلاسی هایم به نام بتریس بودم و او، هنگام خرید، کمکم کرد.

کارم که تمام شد، از خواروبار فروشی بیرون آمده و راه خانه را در پیش گرفتیم.
وقتی به خانه رسیدم، از یکدیگر خداحافظی کردیم و من، از پله هایی که به در خانه منتهی میشد، بالا رفتم.

کلید هایم را از جیبم بیرون آورده و لحظه ای که کلید را داخل قفل گذاشتم؛ در، کمی باز شد.
با خود فکر کردم:
- عجیبه!

در را باز کردم و وارد شدم. خانه تاریک بود.
- اگه بابا خونه بود برقارو خاموش نمی کرد.
امیدوارم بودم کار دزد نباشد!

به آشپزخانه رفته و خرید هایم را آنجا گذاشتم. سر راهم کت و کیف دستی پدر را در اتاق نشیمن دیدم.
با خودم گفتم:
- خب ممکنه بابا خونه باشه یا یه چیزی یادش رفته و با عجله زده بیرون.

رو به اتاق خالی صدا زدم:
- بابا؟
ولی جوابی نشنیدم؛ پس تصمیم گرفتم به سمت اتاقش بروم.

داخل اتاقش هم نبود؛ در هیچ کدام از اتاق ها نبود. کم کم داشتم نگران می شدم.
با عجله از پله ها پایین می رفتم و پدر را صدا می زدم؛ ولی باز هم هیچ جوابی نمی گرفتم.

وقتی تمام خانه را زیر و رو کردم، از گشتن دور و اطراف دست کشیدم و به خود گفتم:
- واسش اتفاقی نمیفته؛ فقط دارم منفی بافی می کنم.
تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم؛ اما تاثیری نداشت.
حدودا بعد از پنج دقیقه، شکی در ذهنم شکل گرفت؛ بلند گفتم:
- شاید با یکی قرار ملاقات داشته باشه و نمی خواد مزاحمش شم.
ولی با نگاه به کت و کیف دستیش در اتاق نشیمن، خلافش به من ثابت می شد.
داشتم تلاش می کردم اتفاق دفعه قبل تکرار نشود؛ گمان می کردم مشکلی برای پدر پیش آمده و مدام با او تماس می گرفتم که باعث شد ملاقاتش به خوبی پیش نرود.

- احتمالا یا سر قرار رفته یا داره میاد و نزدیک خونه س؛ واسش یه پیام میفرستم. امیدوارم زود جواب بده.
کاری که گفته بودم را انجام دادم و قبل از اینکه برای درست کردن شام از پله ها پایین بروم، کت و کیف پدر را داخل اتاقش گذاشتم.

حین خورد کردن پیاز برای شام، انگشتم را بریدم و درد را که با سوزش ناشی از پیاز همراه شده بود، احساس کردم.

با درد فریاد زدم:
- آخ!
چاقو را انداختم؛ انگشت آسیب دیده ام را با خون زیادی که از آن بیرون می آمد، گرفتم و به سمت سینک آشپزخانه رفتم.

خونی که از انگشتم بیرون می زد، کم نبود؛ بلکه مانند لوله ای که ترکیده، فوران کرده بود.
در حالی که با درد مبارزه می کردم، شیر آب را باز کرده و انگشتم را زیر آب گرفتم.

خونم بند نمی آمد؛ یک حوله از آشپزخانه برداشتم؛ شیر آب را بستم و حوله را دور انگشتم پیچیدم.
از آشپزخانه بیرون آمده و به سمت انباری رفتم تا جعبه کمک های اولیه را بیاورم.
حوله را روی زخمم فشار دادم و فکر کردم:
- غیر عادیه.
وقتی وارد انباری شدم، زحمت روشن کردن چراغ را به خود ندادم؛ چون به خوبی با جای وسیله ها آشنا بودم.
به سمت راست انباری رفتم تا جعبه را از قفسه بردام که در همان حین، سکندر خوردم.

شکر خدا با صورت پخش زمین نشدم و توانستم تعادل خود را حفظ کنم.
به پشت سرم نگاه کردم تا ببینیم پایم به چه چیزی گیر کرده بود؛ اما نتوانستم درست تشخیص دهم. به همین دلیل زانو زدم تا بهتر بررسی کنم...


در حال ترجمه نجاتم بده | nsrt_sbni کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tiralin، -FãTéMęH-، MaRjAn و یک کاربر دیگر

nsrt_sbni

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/23
ارسال ها
3
امتیاز واکنش
14
امتیاز
13
سن
22
زمان حضور
21 ساعت 36 دقیقه
نویسنده این موضوع
- مورگان! مورگان! مورگان!
صدای ان که نامم را صدا می زد را تشخیص دادم.
- مورگان بیدار شو!
وقتی دوباره صدارا شنیدم، چشمانم را باز کرده و با بدنی که خیس عرق بود روی تـ*ـخت نشستم.

قبل از نگاه کردن به ساعت روی میز کنار تـ*ـخت، چشمانم با نگاه نگران ان تلاقی کرد.

به خاطر خوابی که دیده بودم، مغزم قدرت تحلیل نداشت و با اینکه خبردار شدنم از مرگ پدر این گونه نبود؛ ولی بازهم آن خواب ها را می بینم.

ان پرسید:
- مورگان! خوبی؟

سوالش را نادیده گرفته و پرسیدم:
- از کی سعی داشتی بیدارم کنی؟

جواب داد:
- نیم ساعتی میشه...
سر تکان دادم و او توضیح داد:
- داشتم مدیتیشن انجام می دادم که یهو دیدم داری می لرزی و بابا رو صدا میزنی.
سعی کردم بیدارت کنم ولی همش غلت میخوردی و تا همین الان جواب نمی دادی.

می توانستم آرام شدن نفس هایم را حس کنم.
دوباره به ساعت نگاه کردم و متوجه شدم یک و پانزده دقیقه صبح است.

ان پرسید:
- ازون خوابا آره؟
چرخی زدم و وقتی به او نگاه کردم، اشک در چشمانم جمع شد.
بازوانش خود به خود از هم باز شدند و با هق هق بی صدایم، به آ*غو*شش پناه بردم.

پس از لحظه ای گفتم:
- هنوز درد داره

- می دونم چیزای زیادی رو از سر گذروندی و ممکنه فراموش کردنشون سخت باشه ولی چرا سعی نمیکنی بیخیالشون بشی و بذاری خدا شرایط رو درست کنه یـ...

حرفش را قطع کردم و به پشت دراز کشیدم تا او را ببینم:
- چی رو درست کنه؟

از زمانی که مرا از بیمارستان بیرون آورد، این جمله را می گفت و این اصلا چیزی نبود که می خواستم بشنوم؛ چون اگر خدایش از وقوع آن اتفاقات جلوگیری می کرد، هیچ چیز مانند الان نبود و من به همین خاطر از انجام آنوه می گفت اجتناب می کردم.

- دقیقا مسئولیت چی رو به عده داره؟ بهم بگو ان! چی رو؟ همش بهم میگی این خدا حواسش بهمون هست و با این حال بابامو نجات نداد...دنیای منو...همه چیز منو...
با درد گریه کردم.
- اول مامان و خواهرم و بعدش بابامو از گرفت...
اگه همینطور که تو ادعا داری حواسش بهمون هست چرا نتونست از بابام محافظت کنه؟ چرا؟"
هق زدم و پرسیدم:
- بهم میگی مواظب آدمای خوبه بابامم مرد خوبیه پس چرا نجاتش نداد؟
اشک هایی که روی گونه هایم سرازیر شده بودند را پاک کردم.

ان آهی کشید؛ سپس دستم را در دست خود گرفت و با آرامش فشرد:
- مورگان! تو هر...
دستم را بلند کردم تا او را قبل از گفتن هر چیزی که می خواست به زبان بیاورد، متوقف کنم.

گفتم:
- دیگه نمیخوام هیچ کدوم از اون دروغا رو بشنوم"
سری تکان داد و سراغ کتاب خواندنش رفت.
ایستادم و تصمیم گرفتم برای آب خوردن به طبقه پایین بروم.


همانقدر که دلم نمی خواست چیز هایی که می گفت را بشنوم؛ به همان اندازه دوست ندارم با این طرز بیان با او صحبت کنم.
حرف زدن با این لحن باعث می شود احساس بدی داشته باشم اما نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم.

می دانم که او فقط تلاش می کند از عذاب، رها شوم؛ اما گفتن اینکه آن خدا به ما توجه می کند به نظر من مسخره است.
او برای نجات خانواده ام توجهی نشان نداد.

هر وقت این گونه خواب ها را می بینم یا اتفاقات را به خاطر می آورم، احساس شکستگی و گاهی اوقات احساس تنهایی به من دست می دهد...فکر کردن به هر کدام از آن اتفاقات غم انگیز است.

بطری را یخچال بیرون آوردم، آب را داخل لیوانی که به دست گرفته بودم ریختم و تا قطره آخر نوشیدم.

- کمک می خوام.


در حال ترجمه نجاتم بده | nsrt_sbni کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tiralin، -FãTéMęH-، MaRjAn و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا