خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Hope.sk

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/22
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
104
امتیاز
83
سن
18
زمان حضور
20 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان : پروژه سری
جلد اول مجموعه جاسوس ویژه
نام نویسنده: سپیده طراوت کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر رمان: معمایی، علمی-تخیلی
ناظر: -FãTéMęH-

خلاصه:
رمان پروژه سری روایتگر دو زندگی متفاوت اما مرتبط به هم هست؛ دو جاسوس که برای شرکت در پروژه‌ای مرگبار انتخاب میشن، پروژه‌ای که به‌طرز نگران کننده‌ای احتمال موفقیتش پایینه و تنها راه خروج از اون به یاد آوردن اسراری فراموش شده هست که به یاد آوردن اون‌ها باعث مرگ‌ها و خ**یا*نت‌های بسیاری میشه اما برای فرار از پروژه سری به یاد آوردن‌شون ضروریه.


در حال تایپ رمان پروژه سری | Hope.sk کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عالی
  • تشکر
Reactions: daryam1، YeGaNeH، *NiLOOFaR* و 4 نفر دیگر

Hope.sk

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/22
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
104
امتیاز
83
سن
18
زمان حضور
20 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
مرد دکمه کتش را باز کرد و روی صندلی مخصوصش نشست و به مانتور کامپیوترش خیره شد؛ اول هیچ‌کس در اتاق نبود. اتاق وسایلی طوسی رنگ داشت و یکی از ضلع‌های اون شیشه‌ای بود و به صاحب اون دفترکار منظره زیبایی از شهر ونکوور می‌داد. مرد سرعت فیلم را زیاد کرد؛ زنی قد بلند که پوستی سفیدتر از برف داشت وارد اتاق شد و کمی بعد جاسوس ویژه زن هم وارد اتاق شد و به محض ورودش مرد سرعت فیلم را کم کرد.
جاسوس فلشی را به زن داد و گفت:
- هر چی برای نابود کردن سازمان بهش نیاز داری این توئه.
زن فلش را گرفت و به چشم‌های قهوه‌ای جاسوس ویژه‌اش خیره شد و گفت:
- خسته نباشی! می‌دونم که به دست آوردنش زیاد راحت نبود.
زن فلش را در جیب کت خاکستری‌ رنگش گذاشت و با افسوس گفت:
- این سازمان قرار نبود این‌طوری بشه... این سازمان عالی بود تا اینکه اون مردک تمام اختیاراتم رو ازم گرفت.
- می‌خوای بکشیش؟
- خیلی زود میرم سراغش.
جاسوس یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- ولی تو دوستش داری.
زن پوزخندی زد و ادامه داد:
- دیگه ندارم، برعکس تو... علاقه‌ت به اون کاملاً مشهوده.
جاسوس با سردی گفت:
- علاقه‌ای در کار نیست‌... اگه بفهمم خیانتکار همونه می‌کشمش، بدون درنگ.
زن لبخندی با افتخار به جاسوسی که خودش آموزش داده بود کرد و گفت:
- عالیه، فقط خاله‌ت بخاطر کشتن بچه‌ش میوفته دنبالت، البته روحش.
جاسوس با پوزخند گفت:
- می‌دونی که اصلا بخاطر کشتن اون زنیکه عذاب وجدان ندارم. قرار بود همکار جدیدم رو بهم معرفی کنی.
زن از میزش پرونده‌ای برداشت و آن را به جاسوس داد و گفت:
- اسمش میترا هست و نگران نباش، دختر احساساتی‌ای نیست.
مرد متوجه بوی آشنایی شد؛ نگاهش را از مانتیور گرفت و به زنی که برای قتلش اومده بود نگاه کرد.
- خوب به نظر می‌رسی خواهر کوچولو.
دقایقی گذشت و بعد صدای شلیک گلوله سکوت اون خونه خلوت رو شکست. مرد کنار خواهرش زانو زد و برای آخرین بار چشم‌های آسمانی‌ رنگ خواهرش رو دید و آخرین نفس او را شنید.


در حال تایپ رمان پروژه سری | Hope.sk کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، YeGaNeH، *NiLOOFaR* و 3 نفر دیگر

Hope.sk

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/22
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
104
امتیاز
83
سن
18
زمان حضور
20 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
چهار سال پیش:

خورشید همراه با رایان که در این مدت خیلی باهاش صمیمی شده بود وارد یکی از اتاق‌های عمارت بزرگی که ادینبورگ اسکاتلند بود شدند؛ تم اتاق دارک آکادمیا‌ بود. اتاق نسبتاً بزرگ بود اما خبری از تـ*ـخت توی اون نبود و در قفسه‌های توی اتاق پر از کتاب‌هایی با قطرها، موضوعات و رنگ‌هایی متفاوت بود. آتش توی شومینه گرم بود، برعکس قلب‌های سرد افرادی که توی این عمارت رفت و آمد داشتن.
پرسیوال عینک گردش را برداشت از پشت میز چوبی‌اش بلند شد و به خورشید و رایان نگاه کرد و به مبل‌های چرمی اتاق اشاره کرد و خورشید و رایان با حرکاتی‌ ربات مانند روی یک خط صاف حرکت کرد و هر کدوم روی مبل ها نشستن.
آرتور با صدایی سرد و جدی گفت:
- شما آینده‌ی این سازمان هستین... هر دوی شما توی دوره عملکرد محشری رو از خودتون نشون دادین؛ صحبت از آینده شد، به‌نظر شما میشه آینده رو پیش‌بینی کرد؟
رایان اول شروع به صحبت کرد؛ صدایی رسا و لهجه‌ای ایرلندی داشت:
- این امکان‌پذیر نیست.
و به همین جمله کوتاه بسنده کرد.
پرسیوال شصت و چند ساله پوزخندی زد و گفت:
- اما هست، آینده رو میشه پیش‌بینی‌ کرد، همون‌طور که آینده شما از قبل پیش‌بینی‌ شده‌.
در چشم‌های رایان و خورشید یکم تعجب دیده میشد.
پرسیوال یک والتر پی‌پی‌کی مشکی رنگ رو روی میز جلو مبلی چوبی که رو به روی خورشید و رایان بود گذاشت.
- از قبل، با استفاده از گذشته شما آینده‌تون پیش‌بینی شده... یکی از شما اون یکی رو می‌کش... .
خورشید با بهت پرسید:
- چرا؟
و این اولین‌باری که بدون اجازه حرف مافوقش‌ رو قطع می‌کرد.
- چون فقط یک نفر از شما می‌تونه زنده بمونه... آخرین ماموریت دوره‌‌ آموزشی‌تون. موفق باشید!
- پرسیوال این‌ رو گفت و بعد پاکتی رو روی میزش گذاشت و در حالی که با پاکت نگاه می‌کرد گفت:
- بعد از اتمام ماموریت بازش کن.
و بعد از اتاق خارج شد.
رایان بلند شد و درحالی‌که عصبی توی اتاق قدم میزد گفت:
- من هیچ‌وقت این‌کار رو نمی‌کنم، نه با تو!
خورشید درحالی‌که بغض کرده بود گفت:
- راه دیگه‌ای نداریم.
رایان دستی توی موهاش کشید و گفت:
- تو تازه پونزده ساله‌ت هست، هنوز بچه‌ای... این درست نیست، هیچ‌وقت‌ نباید قاطی این بخش از دنیا می‌شدی. ببین همیشه یه راهی هست... قول میدم جفتمون‌ رو از این وضعیت نجات بدم.
خورشید رو به روی رایان ایستاد.
- نمی‌تونم فرار‌ کنم!
رایان‌ دست‌هاش‌ رو روی بازوهای‌ خورشید گذاشت و با اطمینان گفت:
- من مطمئن‌ میشم که بتونی!
- خودم نمی‌خوام!


در حال تایپ رمان پروژه سری | Hope.sk کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: daryam1، YeGaNeH، *NiLOOFaR* و 3 نفر دیگر

Hope.sk

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/22
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
104
امتیاز
83
سن
18
زمان حضور
20 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
رایان با شنیدن این حرف کمی شوکه شد و آروم زمزمه کرد:
- چرا؟
نگاه طوسی رنگ خورشید به کف‌پوش قهوه‌ای تیره اتاق بود و همچنان تلاش می‌کرد گریه نکنه، با صدایی که کمی می‌لرزید گفت:
- نمی‌تونم فرار‌ کنم، نباید فرار کنم... اگر فرار کنم میرن سراغ عزیزترین‌ کسی که دارم... متاسفم ولی اون لیاقتش‌ خیلی بیشتره.
و بعد خورشید به رایان شلیک‌ کرد؛ شلیکی مستقیم به سمت سر و رایان خیلی زود برای همیشه چشم‌ها‌ش رو بست و‌ خورشید هم با گریه به جسد دوستش نگاه می‌کرد.
سعی می‌کرد خودش رو آروم کنه اما فایده‌ای که نداشت هیچ، اشک‌هاش‌ هم حتی بیشتر میشد؛ یاد تمام خاطراتش با رایان افتاده بود و با مرور هر کدوم اشک ریختنش‌ بیشتر میشد.
موقع مرگ تمام خاطراتت از جلوی چشم هات رد میشه؛ خورشید با خودش داشت فکر می‌کرد که این جمله رو میشه از زاویه‌‌ی دیگه‌ای‌ هم نگاه کرد؛ موقع مرگ تمام خاطرات مشترک‌تون از جلوی چشم‌های کسی که شاهد پر کشیدن روحت و خالی از زندگی شدن بدنت بوده رد میشه.
هق‌هق خورشید حدود بیست دقیقه بعد تموم شد اما اشک‌هاش‌ همچنان توی باریدن با همدیگه مسابقه داشتن و خورشید مسخ و بی‌حس دیگه برای پاک‌ کردنشون‌ تلاشی نمی‌کرد؛ فقط به گوشه‌ای زل زده بود و به صداهای ذهنش‌ گوش‌ می‌کرد.
صداهایی که حرف‌های بی‌رحمانه‌ای می‌زدن‌ و خورشید هر لحظه بیشتر از خودش متنفر میشد. با بدنی لرزون‌ بلند شد و کنار جسد رایان نشست و چشم‌های قهوه‌ای رنگ اون رو بست.
زمانی که می‌خواست چشم‌های رایان رو ببنده‌ دستش کمی رو صورت اون مکث کرد؛ مدت زمان زیادی از مرگ رایان نگذشته بود اما خورشید توهم زده بود و حس می‌کرد صورت و بدن رایان حتی از یخ‌ هم سردتر هست؛ شاید هم سرما از دست‌های خودش بود و نمی‌دونست. زانوش‌ رو بـ*ـغل کرد و دوباره شروع به هق‌هق کرد دقایقی بعد از پس پرده اشکی‌ چشم‌هاش متوجه برق چیزی در گردن رایان‌ شد.
خورشید دستش رو دراز کرد و فلشی‌ رو که رایان مثل گردنبند بسته بود رو برداشت و در کمال تعجب دید که اسم اصلی خودش و نه خورشید، روی اون نوشته شده.
فلش رو برداشت و اون رو توی کفشش‌ پنهان کرد و به سمت اسلحه‌ای که باهاش رایان رو کشته بود رفت و اون برداشت؛ بعد به سمت میز رفت و پاکتی رو که پرسیوال گفته بود برداشت و باز کرد. توی پاکت یک کارت، یک دستبند و یک کاغذ مشکی رنگ بود.
روی کارت عکس، لول‌ یا سطح دسترسی خورشید به اطلاعات‌ بود و اسم جدید‌ بدون فامیلیش که بی‌هویتی و بی‌کس‌ بودن خورشید رو بهش یادآوری می‌کرد روی اون حک شده بود؛ شالوت. خورشید حتی نمی‌دونست این‌ اسم چه معنی‌ای داره و چه مفهومی پشتش‌ هست.
پشت کارت علامت‌ سازمان‌شون بود؛ ماری که دم خودش رو می‌خوره‌ و اسم سازمان هم پشت کارت طوسی رنگ نوشته شده بود؛ Shadow (سایه). چیزی که بیشتر جلب توجه می‌کرد این بود که سازمان می‌دونست‌ خورشید رایان رو می‌کشه و هیچ فرصتی به اون نمیده‌.


در حال تایپ رمان پروژه سری | Hope.sk کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: daryam1، YeGaNeH، *NiLOOFaR* و 3 نفر دیگر

Hope.sk

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/22
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
104
امتیاز
83
سن
18
زمان حضور
20 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
خورشید به دستبند نگاه کرد؛ نقره‌ای رنگ بود و اگر اون رو می‌بست به شکل ماری میشد که دم خودش رو می‌خوره. خورشید دستبند رو نبست و کاغذ مشکی رنگ که ماموریتش روی اون با جوهری طلایی نوشته شده بود رو برداشت و از اتاق خارج شد و به سمت آینده‌ نه‌چندان آرومش‌ قدم برداشت.
***
آتنا به افسون که روی چمن‌های سرسبز حیاط بزرگ عمارت دراز کشیده بود و از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پروژه سری | Hope.sk کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: daryam1، YeGaNeH، *NiLOOFaR* و 3 نفر دیگر

Hope.sk

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/22
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
104
امتیاز
83
سن
18
زمان حضور
20 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
زمان حال
خورشید روان‌نویسش‌ رو با حرص رو میز کوبید و سرش رو چرخوند و به هامان و مهراد که کنار هم روی تـ*ـخت نشسته بودن چشم غره رفت. مهراد با دیدن چشم غره خورشید در دفاع از خودش گفت:
- تقصیر من نیست که هامان با گزارش نوشتن مشکل داره!
خورشید با لحن آروم ولی عصبی‌ای گفت:
- هامان می‌بندیش‌ یا ببندمش؟
هامان با‌شه‌ای گفت و خودش به جای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پروژه سری | Hope.sk کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: daryam1، YeGaNeH، *NiLOOFaR* و 3 نفر دیگر

Hope.sk

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/22
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
104
امتیاز
83
سن
18
زمان حضور
20 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
هامان در‌حالی‌که یه علامت تعجب بالای سرش ظاهر شده بود پرسید:
- چطور؟
خورشید با لبخندی خبیثانه‌ گفت:
- ماه پیش وقتی لپ‌تاپ‌ الکس رو هک کردی من متوجه شدم.
هامان که چشم‌های قهوه‌ایش‌ خیلی درشت شده بود گفت:
- شوخی نکن!
- شوخی نمی‌کنم.
خورشید بلند شد و ادامه داد:
- من باید برم توالت‌.
بعد از رفتن خورشید مهراد با نگرانی گفت:
- می‌دونی‌ که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پروژه سری | Hope.sk کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: daryam1، YeGaNeH، *NiLOOFaR* و 3 نفر دیگر

Hope.sk

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/22
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
104
امتیاز
83
سن
18
زمان حضور
20 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
چهل دقیقه بعد مهراد سرش با فلش مشغول بود و خورشید هم به کارش نظارت می‌کرد و بعضی جاها کمکش می‌کرد و هامان اتاق رو متر می‌کرد‌‌. اتاق خورشید جزو اتاق‌های‌ کوچیک خوابگاه بود چون فقط دوتا تـ*ـخت برای دو نفر توش بود؛ سمت راست و چپ تـ*ـخت‌هایی بودن چسبیده به دیوار با روتختی‌های‌ مشکی. بین تـ*ـخت پنجره‌ای کشویی بود و از اون می‌تونستی ساختمون دوقلوی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پروژه سری | Hope.sk کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: daryam1، YeGaNeH، *NiLOOFaR* و 3 نفر دیگر

Hope.sk

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/22
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
104
امتیاز
83
سن
18
زمان حضور
20 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
خورشید با لحنی که سعی می‌کرد نرم باشه گفت:
- هلیا... تو این‌جا‌ چی‌کار می‌کنی؟
هلیا از آ*غو*ش خورشید بیرون اومد و لبخندی زد و چال گونه‌ش رو نمایان کرد و گفت:
- تو به من بگو این‌جا‌ چی‌کار می‌کنی؟ اوه دختر، فکر می‌کردم مردی!
خورشید ابرویی بالا انداخت و با لحنی که هامان می‌تونست کمی غرور رو توش متوجه بشه گفت:
- کشتن من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پروژه سری | Hope.sk کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: daryam1، YeGaNeH، *NiLOOFaR* و 3 نفر دیگر

Hope.sk

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/1/22
ارسال ها
19
امتیاز واکنش
104
امتیاز
83
سن
18
زمان حضور
20 ساعت 34 دقیقه
نویسنده این موضوع
مهراد به قیافه گیج هامان و بعد به خورشیدی که هم قد خودش بود نگاه کرد و پرسید:
- آم‌... چی‌کار‌ می‌کنن؟
خورشید بازدمش رو با صدا از طریق دهانش بیرون داد و وقتی به خودش مسلط شد گفت:
- هیچی... من باید برم، با اندرو کلاس دارم. بعد می‌بینمتون.
در واقع خورشید دلش نمی‌خواست جواب سوال مهراد رو بده هامان و مهراد هم متوجه این موضوع...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پروژه سری | Hope.sk کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: daryam1، YeGaNeH، *NiLOOFaR* و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا