خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم...

رمان هیس. آنها نباید بدانند!
نویسنده: سارا اکبری کاربر انجمن رمان ۹۸

ژانر: معمایی
نام ناظر عزیز: YeGaNeH
خلاصه:
درست زمانی که شیر زن داستان از هیچستانِ گذشته‌ی خودش شروعی دوباره داره، متوجه می‌شه این مسیر به اون آسونی که فکر می‌کنه نیست. در مسیر این شروعِ دوباره، به چیستان‌ها و جواب‌هایی می‌رسه که اصلا خوشایند و قابل‌تحمل نیست؛ در پستوهای این راز و کشفش تاب میاره و سکوتِ داستان، داخل ذهنش باز میشه و وقتی رازِ سر به مهرِ داستان، از زیر قبا بیرون میاد و میگه من هستم! اهالی داستان باید جوابگوی خیلی چیزها باشن و تمام افرادی که در نحس بودنِ این سکوت مقصرن، یک به یک به منجلاب چون و چراییش کشیده میشن...


در حال تایپ رمان هیس. آنها نباید بدانند! | س اکبری کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: MĀŘÝM، ZaHRa، M O B I N A و 10 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشمانش مشکی بود. لـ*ـب‌های پهن و نچسبی داشت و صورتی دراز که اصلاً و ابداً از این درازای بی‌قواره خوشش نمی‌آمد. همه‌ی این‌ها را که می‌گذاشتی کنار، تازه اول ماوقعِ این نارضایتی‌ها سر در می‌آورد! موهای وز و فر اما مشکی‌اش! نژاد پوستش گندمی بود و به زعمِ خودش زیر آفتاب‌های تهِ مرداد و کنارِ خزر، ملانینِ پوستش جوجه‌کشی راه می‌انداخت و اینطور سبزه‌اش می‌کرد! هی به منصور می‌گفت تیر و مرداد، وزغ هم از خانه‌اش بیرون نمی‌آید که ما می‌آییم ولی به خرجش نمی‌رفت و انگار ساقدوشش بود و مجبور بود به مثابهِ سبک و سیاق شجره‌ی خانوادگیش در مسافرت‌های تابستان، همراه منصور و دار و دسته‌ی از خودش علاف‌تر باشد. از قدش بدش نمی‌آمد، هر چند منصور، لقب ممتاز و زیبای چنار را هر از گاهی بر سر و کولش می‌کوباند و البته جوابِ به جایی هم می‌گرفت! ماهیچه و عضلات و دیگر چیزهایی که مربوط به انـ*ـدام ناسازش بود نیز جان گرفته بود از صدقه سرِ وزنه‌هایی که منصور از سرِ مثلاً رفاقت برایش می‌خرید و او نیز بالاخره بعد از مدتی هر چند طولانی به این وسائل اجباری خانه‌ی تقریباً خالیش سلام کرده بود و قرار بسته بود که مِن بعد، داخلِ آدم حسابشان کند و با آنها دمخور شود. روبروی چمن‌های باغ سماواتی ایستاده بود و فکر می‌کرد آخرین‌باری که بی‌هیچ دغدغه‌ای در چنین مایملکی پا روی پا انداخته و در کمال آرامش، چای خورده کی بوده؟ بعد فکر کرد گربه‌ی کوچک بالای دیوارِ سر درِ چلچراغِ باغ سماواتی با این جثه‌ی کوچکش چگونه و از کجا بپرد، کمترین آسیب را می‌بیند؟ گربه‌ی بیچاره که هنوز در کش و قوس ارتفاعِ دیوار به راست و چپ می‌رفت و دو دو تا چهارتایش به ثمر نمی‌رسید همانجا ‌ایستاد و فقط صدای میو میو کردنش در خیابان طنین انداخت.

-به به پسر آ سید شما کجا اینجا کجا؟ خونه‌ی فقیر فقرا تشریف آوردید.


در حال تایپ رمان هیس. آنها نباید بدانند! | س اکبری کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، M O B I N A، فاطمه بیابانی و 10 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
سماواتی خوش‌مشرب با آن لباس‌هایی که داد می‌زد درون غار تنهاییش راحت است، سر رسیده بود. ابرو بالا انداخت و دستانش را از جیب‌های تو دوزی و جنس‌کرکیش کند و انگشت اشاره‌اش را کشاند به سمت گربه‌ی سفید مشکی روی دیوار. سماواتی که عادت داشت به این عجائب و قرائنِ پسر آ سید لبخندش پهن‌تر شد و سر کج کرد به سمت باغ فقیر و فقرا!

-بیا بریم تو می‌گم، دارا یه چهارپایه بذاره بیارتش پایین. پدر سوخته چجوری رفته بالا نمی‌دونم، آناکوندا هم نمی‌تونه این دیوارا رو طی‌الارض کنه. به جان سید راس می‌گم بریم تو، از من قول که تا چند دقیقه‌ی دیگه این گربه میاد پایین.

باغ سماواتی سر و گردن و گوشه و ضلع نداشت. یک زمین درندشت بی در و پیکر و پر قفل و زنجیر بود که البته مجسمه‌های عهد قجر و درخت‌های هندی و مصری را باید به آن افزود. از نظر پسر آ سید این موضوع جای بحث بیشتری داشت چون... بگذارید بقیه‌اش را بعداً کشف کنید. نشستند روبروی استخرِ بیست در سی و نه متری و چای آوردند و باقلوا و سماواتی با همان پیژامه‌ای که با بلوزش ست بود نشست کنار پسر آ سید:

- به جان تو نه، به جان هفت سر عائلم دارم میگم این بندِ قرارداد به نفع جفتمونه. بذار جوش بخوره من نمی‌ذارم ضرر کنی.

پسر آ سید پای چپش را روی پای راستش جابه‌جا کرد و لبه‌ی سبابه‌اش را روی بینی و لـ*ـب‌هایش گذاشت و با لبخند محوی به سماواتی خیره شد. سماواتی که حساب کار دستش آمده بود، از یاداوری گزیدگی چندین سال پیش، سر قائله‌ی منصور حجج، سر تکان داد و با لبخندِ پهنی که زد، دندان طلایش برق زد: به خدا این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست. تناقض نداره. سفسطه نمی‌کنم. این مدار، مدارِ خود جوشه. دلال نداره. سید بیا نه نگو، بذار ما هم یه دوزار کاسب شیم. بازار خرابه به جان خودت. نسترن از اونور آب کلافم کرده. پول کم آورده. تو راضی میشی زن و بچه ی من برگردن تو این آپولی آباد؟ بگم چند منه؟ ها؟ سید تو رو خدا یه حرفی بزن!

لبه‌ی سبابه‌اش را از روی صورتش برداشت و دست برد داخل جیب کرکیِ تو دوزیش و یک تسبیح آبی براق آورد بیرون و نشان سماواتی داد: به این تسبیح قسم، من پای این قراردادُ امضا نمی‌کنم. به قدر کفایت از دلائلت شنیدم و قانع نشدم برادر. تمام.

خواست از جایش بلند شود که سماواتی از جایش برخاست و دست گذاشت روی شانه‌اش: باشه باشه تسلیم. نهارو همینجایی. اصلا قرارداد نخواستیم. منصور گفته بود مُرغت مثل قدیم یه پا داره، ما خواستیم یه تیری تو تاریکی بندازیم، شاید فرجی شه. بی‌خیال برم بگم دارا بساط نهارُ به پا کنه.


در حال تایپ رمان هیس. آنها نباید بدانند! | س اکبری کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ZaHRa، M O B I N A، YeGaNeH و 7 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسمش سید نبود اما به سبک و سیاق شیعه‌ها، این سیّد بودنِ خاندان پدری‌اش، شده بود یک برند، یک افتخار، یک مدال، برای اینکه داد بزند من عاشقِ علی هستم. سید اما کمی ته‌تغارِ ذهنش متمایل به خدایِ محض بود. دوست داشتنِ علی، جزو سر قفلیِ وجودِ خانوادگیشان بود، اما بیشتر حرف‌هایش رو به سوی خالقِ علی بود. علی گه‌گاه می‌شد واسطه. می‌آمد وسط که گره‌های کوری که بین رابـ*ـطه‌ی او با خالق افتاده است را باز کند. در تصورات سید، خدا خیلی خیلی منطقی به نظر می‌رسید و گه‌گاه اصلاً نمی بخشید تا پای محمد و علی و آلش به میان نیاید. سید، ریشه‌ی مذهبی محکمی داشت، اما...!
اما آن اتفاقات کذایی، داخل آینه‌ی تمام صیقلِ خدادوستی‌اش خش انداخته بود. اتفاقاتی که نباید گفته می‌شد. نه تا وقتی که قولش به حاج میرزای سماور فروش را یادش بود. آن گذشته‌ی نحس باید در سکوتی مهر و موم شده، دفنِ خاطرات می‌شد و بس...
بلوار ولی عصر را پیچید به سمت ژاله و آرنجش را تکیه داد روی لبه‌ی پنجره و دست راستش روی فرمان لغزید و فکرش به سمت اینکه امروز ساعت ده، سبزینه وقت دکتر داشته، رفته است یا باز مثل همیشه، پشت گوش انداخته؟! پایش را بیشتر روی پدال گاز فشار داد و اتوبان ژاله را در کمتر از بیست دقیقه پشت سر گذاشت و رسید به خیابان شهید بهشتی. کنار تابلوی توقف ممنوع نگه داشت و به گل فروشیِ اُرکیده خیره شد. امروز ستِ صورتی زده بود. لبخند محوی روی لبان سید آمد و فکر کرد موهای لـ*ـختش را باید بدهد زیر آن روسری لامصّب. اصلا عقیده‌ای به آن دنیا دارد؟ مشتری داشت چانه می‌زد و صورتی پوشش با لبخند، شاید می‌گفت برایمان سود ندارد اگر با این قیمت بفروشیم. سید فکر کرد مردم چقدر خسیس شده‌اند، نداری نخر برادر من. اگر داری دیگر با دختر مردم کل‌کل کردن ندارد بیا برو پی کارت، بگذار به کار و کاسبیش برسد. در همین فکر و خیال بود که صدای تقه‌ای به شیشه‌ی پنجره، زاویه‌ی سر سیّد را به سمت راست و پیاده‌رو و چهره‌ی میانسال کلاه‌پوش برگرداند و شیشه را کشید پایین: جریمه بذارم برات سیّد؟
سید به تکانِ سر بسنده کرد و فرشچیِ پلیس به مثابهِ روزها و ماه‌ها و سال‌هایی که این کار روتین همیشگی را انجام می‌داد با لبخند، جریمه را نوشت و با دو دست تقدیم سید کرد: حالت خوبه سید امروز؟
باز سید به تکان سر بسنده کرد و فرشچی پلیس، لبخند زنان دور شد. سر سید برگشت به سمت گل‌فروشی که دیگر داشت بسته می‌شد. به ساعت جلوی داشبورد نگاهی انداخت و معده‌اش آلارم زد که وقت نهار است. صورتی پوشش از داخل مغازه آمد بیرون و مثل مردها کرکره را کشید پایین و قفل سر درش را به زحمت زد و کیف صورتی‌اش را روی شانه‌های کم عرضش محکم کرد و آرام و با وقار دور شد.


در حال تایپ رمان هیس. آنها نباید بدانند! | س اکبری کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ZaHRa، YeGaNeH، فاطمه بیابانی و 5 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
سید کفش‌هایش را روی دمِ دری مشکی درآورد و در را صفورا خانم باز کرد و همزمان گزارش روزانه را طوطی‌وار تحویل سید داد و سید راه بین درب و پلکان عریض و طولانی تا اتاقش را بی‌هیچ حرف و تأیید و حتی اعتراضی طی کرد و در مسیر، مراقب بود به گوشواره‌ی مجسمه‌ی آبیِ فرشته نخورد و یا برگ گلدان‌های حسن یوسفِ روی میز کنده نشود و یا حتی صدای قدم‌هایش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هیس. آنها نباید بدانند! | س اکبری کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ZaHRa، YeGaNeH، -FãTéMęH- و 2 نفر دیگر

س اکبری

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
  
عضویت
30/3/20
ارسال ها
119
امتیاز واکنش
2,654
امتیاز
213
سن
42
زمان حضور
2 روز 14 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
درب اتاق مادرش را با احتیاط گشود و بعد از وارد شدنش درب را به روی صفورا که همیشه خارج از محدوده‌ی قلمرو سید، پشت سرش بود، بست. بوی عود گل مریم تمام فضای اتاق مادر را پر کرده بود و چشم سید افتاد به پنجره‌های بسته و رفت سمت آنها و بازشان کرد و پرده را روی گیره، محکم بست و نشست روی راک کنار تـ*ـخت مادر. دست کشید روی موهای مجعد و مشکی‌اش. با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان هیس. آنها نباید بدانند! | س اکبری کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشویق
  • جذاب
  • تشکر
Reactions: ZaHRa، -FãTéMęH- و MaRjAn
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا