کافه‌ی عاشقی

(SINA) · 3/8/23

اصلا بعضی ها آمده اند
که معجزه زندگی آدم باشند.
می آیند که وسط بدبختی های روزمره ات،
برای لحظاتی هم که شده
پرت شوی وسط خوشبختی.
می آیند که حتی وقتی از دردهایت برایشان حرف می زنی،
از اینکه او را داری که اینطور دو جفت گوش شده
برای شنیدن حرف هایت،
کیف کنی و یکهو دردهایت فراموشت شوند.
اصلا بعضی ها انقدر با خودشان معجزه می آورند
که اگر یک روز نباشند،
همین نبودنشان می شود
بزرگ ترین درد زندگی.
دردی که هیچ معجزه ای نمی تواند کمرنگش کند.

سلام به دوستای گل رمانی
در این تاپیک می‌تونید عکس، دلنوشته، خاطرات، آهنگ و حتّی ویس های زیباتون رو به اشتراک بگذارید.
اسپم ندهید

moh@mad · 17/8/23

چای
قهوه
نسکافه
نمی‌دانم
هر کدام دیرتر خنک و تمام شود
تا بهانه با تو بودنم بیشتر شود

Z_Hananeh · 17/8/23

هـر روز صفحه ی نیازمندیـهــا را

زیر و رو میکنــم !

میدانــم بالاخره

یک روز

به مــن لعنتی نیاز پــیدا میکنـــی ...!

(SINA) · 19/8/23

کم نه
زیاد می خواهمت!!
آنقدر که در تمام خاطره هایم
تو باشی.
قدم بزنی، بدوی، بخندی، بخوانی
برقصی، بمانی
و بدانی که من چقدر عاشق این
فعل ماندنم!!

YaSnA_NHT๛ · 19/8/23

چه خوش خیال است
فاصله را می گویم
به خیالش تو را از من دور کرده
نمی داند جای تو امن است
اینجا در میان دل من.

moh@mad · 20/8/23

دوست داشتنت همیشه برایم پر از احساسی مبهم بوده است
مثل نوشیدن قهوه‌ای تلخ
که مرا یاد نگاه شیرین تو می اندازد….

Melika_hsh · 20/8/23

مثل همیشه خودش کلید انداخت و اومد تو. دستاشو به هم مالید و گفت: هوا چقدر سرده! فک کنم برف بیاد.
با لبخند گفتم: سلامت کو؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت: علیک!
خنده ی تو گلویی کردم و جواب سلامش رو دادم. پالتوش رو از تنش خارج کرد که پرسیدم: مگه با ماشین نیومدی؟
جواب داد: چرا! ولی راه حیاط رو که پیاده اومدم.
به سمتش رفتم و در آ*غو*ش گرفتمش. آروم لـ*ـب زدم: حالا گرم شدی؟
اوم کشداری میکشه و با لـ*ـذت خودش رو تو آ*غو*شم جا میده. رو موهاش بـ*ـو*سه ای میزارم که میگه: خیلی دوستت دارم.
جواب محبتش رو با همون جمله ی دوست داشتنی میدم: عاشقتم.
آروم از آ*غو*شم جدا میشه که میگم: برو پذیرایی جلو شومینه بشین گرم بشی. منم برات چای میارم.
با لبخند ازم دور شد و رفت پذیرایی جلو شومینه نشست. رفتم آشپزخونه و دوفنجون چای ریختم. برگشتم. شومینه خاموش بود. هوای خونه سرد بود‌. به مبل نگاه کردم، نبود.

دوباره حواسم نبود دو فنجون چای ریختم :) ♡

moh@mad · 21/8/23

سرمای نبودنت انقدر عمیق است
که دیگر گرمای فنجان های داغ قهوه هم
بی فایده است

Deana · 21/8/23

.

دوستش نداری رهایش کن

بگذار حق آدمهایی که

دوستش دارند و

او بخاطر تو از آنها

فاصله میگیرد ضایع نشود.

moh@mad · 22/8/23

از همان روزی که گفتی اهل چای و قهوه ای
کافه گردی میکنم شاید تو را پیدا کنم

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

کاربر نیمه فعال

کاربر ممتاز

عضو جدید انجمن

کاربر نیمه فعال

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

کاربر ممتاز

همراه رمان ۹۸

کاربر ممتاز

دوستدار انجمن رمان ۹۸

کاربر ممتاز

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین