- عضویت
- 20/4/22
- ارسال ها
- 107
- امتیاز واکنش
- 979
- امتیاز
- 213
- سن
- 17
- محل سکونت
- اردبیل
- زمان حضور
- 7 روز 7 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام دلنوشته: امشب
نام دلنویس: Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: تراژدی
مقدمه:
امشب دف خون میزنم! با اشک، رقص باران میزنم. دنیا را همه زندان و خود را مرغ بیمار میبینم. آتش افروز همچو شمعی، بر روی نامهی مرگ میغلتم. اگر او مرگ باشد، من آتشم؛ مرگ دو چندان میشوم.
از هر چه گویند، کلامم جز رهایی رنگی ندارد. آنان لعاب اند و من، خاک گلدانم.
نشسته ام نه، زمین خورده ام؛ رنگ سرخ لاله نیست، خون زانوانم است که لاله را سیراب کرده است.
همه دنیا چشم و من اشک هایش هستم؛ میپرسی دریا؟ تکه ای از وجود من است!
درب های اندرونی کاخ ویرانه ام باز است؛ آ*غو*شم را گویم، به قلب بی پناهم، پناه آور!
از کرده ی خود نادمم. از چه میگویم؟ از چه؟ از تنها اشتباهم، یعنی زندگی ام!
گویند صورت مسئله چیست آن را گو، نه شرح حالت. من خودم صورت مسئله ام تو اگر پاککنی، پاک کن زندگیام.
امشب را تا به سحر به فردا فکر میکنم. فردا هم رسید و من همچنان در فردا سفر میکنم.
بیا با هم بنویسیم کتابی از جنس دهر. من از سیاهی قلم گویم و تو از سفیدی کاغذ. به انتها که رسید این دفتر، آنگاه این قلب سیاه من است که خط کشیده بر ذهن سفیدت.
میخواهم صورتت را لمس کنم تا با دست خویش باور کنم این قاب عکس مردهی توست؛ اما هر بار تو اینجایی تا من دروغ بگویم به خودم.
این چشم من است که تماما دیوار رو به رویش عَلَم شده. تو دیوار نیستی این منم که خویشتن را مانع میبینم.
میگویند بغض همچو نارنجکی است با چهل ترکش. پس بغض های بیشمار من مگر در بیابان آزاد شده که همه غافل اند.
از یاد برده بودم که چطور من، من شدم!
از یاد برده بودم که چطور درد را هجی کردم!
از یاد برده بودم که از همه و همه جا به آوارهخانهی خودم پناه برده بودم!
از یاد برده بودم که تمامی من، تمام شده از بس که تمامم را گذاشتم!
اما میگویند دم مرگ همه لحظه های زندگی جلوی چشمانت در آنی گذر میکند. چه خوب که در آخرین نفس هایم شانس مرور حماقت هایم را دارم!
نام دلنویس: Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: تراژدی
مقدمه:
امشب دف خون میزنم! با اشک، رقص باران میزنم. دنیا را همه زندان و خود را مرغ بیمار میبینم. آتش افروز همچو شمعی، بر روی نامهی مرگ میغلتم. اگر او مرگ باشد، من آتشم؛ مرگ دو چندان میشوم.
از هر چه گویند، کلامم جز رهایی رنگی ندارد. آنان لعاب اند و من، خاک گلدانم.
نشسته ام نه، زمین خورده ام؛ رنگ سرخ لاله نیست، خون زانوانم است که لاله را سیراب کرده است.
همه دنیا چشم و من اشک هایش هستم؛ میپرسی دریا؟ تکه ای از وجود من است!
درب های اندرونی کاخ ویرانه ام باز است؛ آ*غو*شم را گویم، به قلب بی پناهم، پناه آور!
از کرده ی خود نادمم. از چه میگویم؟ از چه؟ از تنها اشتباهم، یعنی زندگی ام!
گویند صورت مسئله چیست آن را گو، نه شرح حالت. من خودم صورت مسئله ام تو اگر پاککنی، پاک کن زندگیام.
امشب را تا به سحر به فردا فکر میکنم. فردا هم رسید و من همچنان در فردا سفر میکنم.
بیا با هم بنویسیم کتابی از جنس دهر. من از سیاهی قلم گویم و تو از سفیدی کاغذ. به انتها که رسید این دفتر، آنگاه این قلب سیاه من است که خط کشیده بر ذهن سفیدت.
میخواهم صورتت را لمس کنم تا با دست خویش باور کنم این قاب عکس مردهی توست؛ اما هر بار تو اینجایی تا من دروغ بگویم به خودم.
این چشم من است که تماما دیوار رو به رویش عَلَم شده. تو دیوار نیستی این منم که خویشتن را مانع میبینم.
میگویند بغض همچو نارنجکی است با چهل ترکش. پس بغض های بیشمار من مگر در بیابان آزاد شده که همه غافل اند.
از یاد برده بودم که چطور من، من شدم!
از یاد برده بودم که چطور درد را هجی کردم!
از یاد برده بودم که از همه و همه جا به آوارهخانهی خودم پناه برده بودم!
از یاد برده بودم که تمامی من، تمام شده از بس که تمامم را گذاشتم!
اما میگویند دم مرگ همه لحظه های زندگی جلوی چشمانت در آنی گذر میکند. چه خوب که در آخرین نفس هایم شانس مرور حماقت هایم را دارم!
دل نوشته امشب | Melika_hsh کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: