خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Z.a.H.r.A☆

نویسنده‌ی برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,349
امتیاز واکنش
9,319
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
166 روز 12 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: اگر شوالیه نباشد | If Not For The Knight
نویسنده: دبی بوک | Debbie boek
مترجم: Z.a.H.r.A☆کاربر انجمن رمان 98
ژانر: عاشقانه، تاریخی
خلاصه: در سال 1066 نورمن‌ها* به طرز وحشیانه‌ای، ساکسون‌ها* را شکست دادند و ویلیام* فاتح به عنوان پادشاه انگلستان تاج‌گذاری کرد. حتی با وجود اینکه کشور آن‌ها (ساکسون‌ها) اکنون به ویلیام تعلق دارد و بااینکه آن‌ها با شوالیه‌های کارکشته‌ی نورمن که بی‌رحمانه شورش‌ها را سرکوب می‌کردند، قابل مقایسه نبودند،به شورش علیه حکومت او ادامه دادند. بر خلاف میل آن‌ها (ساکسون‌ها)، کالدر ویندیم*، یکی از باارزش‌ترین شوالیه‌های پادشاه، ارباب دهکده‌ای کوچک در شمال می‌شود. او وظیفه دارد قلعه‌ای بسازد تا از سرزمین‌های پادشاه محافظت کند و راهی بیاید تا همه تحت حمایت او زندگی مسالمت آمیز با هم را بیاموزند.کالدر تلاش می‌کند تا از فرمان پادشاه خود پیروی کند، اما در این روند، به یک زن دوست داشتنی و جوان ساکسون دل می‌دهد. رابـ*ـطه آن‌ها باعث شکاف عمیق‌تر بین نورمن‌ها و ساکسون‌ها می‌ شود.
______________________________

1_ Normans
2_saxons
3_William
4_Calder Windham

#اگر_شوالیه_نباشد




در حال ترجمه رمان اگر شوالیه نباشد | ☆Z.a.H.r.A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: -FãTéMęH-، Tiralin، Kameliea_1234 و 8 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

نویسنده‌ی برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,349
امتیاز واکنش
9,319
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
166 روز 12 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمال انگلستان 1067
ریگان* به آرامی به روستا بازگشت. به دلیل جمع آوردی پامچال های زرد و سنبل آبی وحشی در درون سبدش، که بالاخره توانسته بود آن را پیدا کند از خود خرسند بود و خودش را تحسین می‌کرد. او در حین جمع آوری آن‌ها بسیار سرگردان شده بود و مطمئن بود که به خاطر دوری تمام روز از کلبه مجازات خواهد شد. او بدون توجه به این موضوع یقین داشت که می‌تواند پدرش را قانع کند که مهربان تر باشد. به هر حال او می‌خواست که تازه ترین و زیبا ترین گل‌ها را برای گل‌سر عروسش انتخاب کند. مطمئنا پدرش از این موضوع عصبانی نخواهد شد. آه عمیقی کشید. حتی از خودش هم نمی‌توانست این احساس سنگینی در قلبش را پنهان کند. زمانی که با ادگار* بودند، ادگار به او قول فرزندانی را داده بود. هر دو می‌دانستند که روزی ازدواج خواهند کرد. قبول کردن این که بالاخره روزش فرا رسیده بود، سخت است. ادگار مرد خوبی بود و ویژگی های خوشایندی داشت. به او احترام می‌گذاشت، حالش خوب بود و در اصطبل رئیسش سخت کار می‌کرد. کلبه‌ی که او ساخته بود برایشان زیاد بزرگ نبود اما فضای کافی داشت. آن‌ها قادر خواهند بود که با یکدیگر از فرزندانی که روزی به دنیا خواهد آورد مراقب کنند. البته از نظر ریگان، او باید به دلیل اینکه ریگان مالیخولیایی* بود از او فرار می‌کرد.اکنون باید شادترین دوران زندگی او باشد اما می‌دانست که چاره‌ای برای بهتر کردن حال خود ندارد. ادگار او را بسیار دوست داشت اما او نمی‌تواند. احساس ناراحتی می‌کند که اوضاع باید اینگونه باشد. ریگان همیشه در رویاهای خود تصور می‌کرد که که توسط او جادو شده است و شور و اشتیاق زیادی دارد. او نمی‌تواند دوستی و محبت بی‌شمار ادگار را احساس کند.او به این امید که این مسئله در ذهنش حل شود برای چیدن گل‌ها رفته بود. اما مطمئن نبود که این روش به او کمک خواهد کرد یا نه. در حالی که راهش را از میان میدان گل‌های وحشی می‌گذراند با حسرت لبخند می‌زد. او فکر کرد که شاید احمق است و افکار کودکانه‌اش موجب می‌شود که به شوهر آینده‌ی خود احساس متفاوتی داشته باشد.
شاید عشق یکی از ملاک‌های مهم ازدواج خوب نبود. شاید مادرش حق داشت که که می‌گفت عشق در بین دو فرد متاهل، در حالی که زندگی خود را ادامه می‌دهند رشد می‌کند. ریگان در تفکرات خود در مورد عروسی قریب الوقوعی که هنوز در آن شرکت نکرده بود گم شده بود که متوجه صداهایی شد که بی‌شباهت به صدای جیغ و گریه نبود.صداهای ناخوشایندی که از طرف روستا می‌آمد باعث شد که او از یک تپه بالا برود. جایی که می‌توانست به دره نگاه کند و روستایش را زیر نظر داشته باشد. او در عین ناباوری و با چشمان گشاد به دود تیره که از کلبه‌ها بالا می‌رفت خیره شده بود.مردم با مردانی سوار بر اسب می‌جنگیدند یا از آن‌ها می‌گریختند.او مات و مبهوت در جایش خشک شده بود. ریگان با وحشت شاهد کشته شدن هم وطنانش بود. دیگر سلاح‌های دست ساز آن‌ها در برابر حمله‌ی ارتش بی‌تاثیر است.
مغزش فریاد می‌زد:
-(نورمن‌ها! )
همانطور که ذهن و بدنش شروع به این کار کردند. ریگان حس می‌کرد که قلبش تند می‌زند و با همان سرعت می‌دوید. پاهایش، او را از سراشیبی به سمت روستا می‌برد. او هنگام دویدن که بی‌شباهت به پرواز کردن نبود، دعا می‌کرد:
-لطفا حال پدر و مادرم خوب باشه!
پایین تپه کش موهایش افتاد. بافت موهایش به اندازه‌ی کافی شل شده بودند و فرهای بلند و مسی رنگش در هنگام دویدن با صورتش برخورد می‌کردند. پایش که نمی‌توانست به وضوح آن را ببیند در دامان کتانی بلندش گیر کرد و به سمت جلو پرت شد و شقیقه‌اش با یک صخره‌ی بزرگ برخورد کرد. سبد گل از دستش پرتاب شد، فریاد ها محو شدند و دنیای اطرافش سیاه شد.

________________________________
1_ Regan
2_Edgar
3_سودازَدگی[۱] یا مالیخولیایی (از یونانی: μελαγχολία به معنی: اندوه) نوعی افسردگی است که مهم‌ترین ویژگی آن بی‌لذتی همراه با اختلال بارز روانی-حرکتی و بی‌اشتهایی و احساس گنـ*ـاه و بی‌انگیزگی است


در حال ترجمه رمان اگر شوالیه نباشد | ☆Z.a.H.r.A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: -FãTéMęH-، Tiralin، Kameliea_1234 و 7 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

نویسنده‌ی برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,349
امتیاز واکنش
9,319
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
166 روز 12 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای کالدر در حیاط بلند شد:
-دراکو*، همه‌ی مردان را حساب کردند؟
او پاسخ داد:
-بله میلورد*(ارباب)، حساب کردند.
مردان روستا، بدون سلاح، در یک گروه بزرگ در این روستا جمع شده بودند. سربازان از زمین‌های کشاورزان و صنعتگران دفاع می‌کردند که آن‌ها نیز داشتند علیه نورمن‌ها اسلحه برمی‌داشتند. شوالیه‌ها برای جنگجویان بزرگ خود_که هر دو مرد بودند حیرت زده بودند و اسب‌هایشان از سر تا پا با زره‌ی محافظ پوشانده شده بودند. بیشتر شوالیه‌ها کلاه‌های مخروطی شکلی را که در طول نبرد به سر می‌گذاشتند برداشته بودند، اما زره‌ها و سلاح‌های آن‌ها همچنان روستاییان را از خود دور می‌کرد. کالدر سوار بر اسب جنگی سیاه و سفید بزرگ خود دور هرکدام از دایره‌های مردان رفت که او را با نفرت و بی‌اعتمادی نگاه می‌کردند. قبلا بارها این نگاه را دیده بود و اجازه نمی‌داد که این نگاه او را آزار دهد. برخی از مردان ترس خود را نشان می‌دادند اما نه همه‌ی آن‌ها. او به این موضوع فکر کرد که اگر بخواهد می‌تواند همه‌ی آن‌هارا بکشد، اما آیا او باید انتخاب کند؟! با صدای بلند و قوی به اسیران گفت:
-ای شما مردان! من کالدر ویندیم هستم. به دستور پادشاه ویلیام، این سرزمین به همراه شما و آن‌ها، اکنون متعلق به برادر من، آریک*، ارل(فرمانده) ماربلور* خواهد بود. در عرض یک هفته شما باید سوگند وفاداری یاد کنید. اگر این کار را نکنید بلافاصله به جرم خیـ*ـانت به دار آویخته خواهید شد.هر یک از شما می‌توانید بر ضد مردان من یا برادرم و مردان او، سلاح بردارید اما در این صورت به شما اطمینان می‌دهم که مرگتان آرام و دردناک خواهد بود، آیا می‌توانید من را درک می‌کنید؟!
صدایش به طرز شگفت انگیزی قولی را که داده بود غیر قابل انکار نشان می‌داد بنابراین هیچکدام از مردان به سخنان او شک نکردند. زخم نازک و ماه مانندی که از چشم راست او تا استخوان فکش کشیده شده بود و قرمزی تند روی پوست سفیدش باعث شده بود تا او ترسناک به نظر برسد. او پیوسته دور گروه مردان می چرخید و سم های اسب عظیمش در فاصله‌ی چند اینچی اسیران قرار می‌گرفت. برخی سرشان در پاسخ به سوال او تکان می‌دادند و سرهایشان از شرم و ترس آویزان بود. کالدر دارای لباس رزم کامل و شمشیر پهن و تبری عظیم بود و برخی از اسیران به دلیل چهره‌ی مهیب او یا عقب نشینی از اسب قدرتمندش از نگاه کردن به او خودداری می‌کردند. چه به دلیل جسارت توخالی و چه به دلیل شجاعت واقعی، کالدر نمی‌تواند مطمئن باشد. حال زمان آن فرا رسیده بود تا شورشیان واقعی را از میان آن‌ها جدا کند. فقط باید نمایشی را برای آن‌ها اجرا می‌کرد. صدایش را خیلی بالا برد تا مطمئن شد صدایش به گوش همه می‌رسد:
-اکنون به پاس تصدیق تسلیم شما باید زانو بزنید و رضایت رئیس جدیدتان را جلب کنید. زمانی که جست و جوی اسلحه در خانه‌هایتان پایان پیدا کرد، آزاد خواهید شد و دیگر هیچ آسیبی متوجه‌تان نخواهد بود. شما تا آن زمان تحت مراقبت من هستید و لازم است قوانین را رعایت کنید.
او دور آن‌ها حلقه زد سعی کرد ارتباط چشمی برقرار کند.
______________________________

1- Draco
2_Milord
3_Arik
4_Earl of Marble


در حال ترجمه رمان اگر شوالیه نباشد | ☆Z.a.H.r.A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: -FãTéMęH-، Tiralin، Kameliea_1234 و 6 نفر دیگر

Z.a.H.r.A☆

نویسنده‌ی برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,349
امتیاز واکنش
9,319
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
166 روز 12 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
سپس اسب خود را به سمت دراکو هدایت کرد. دو شوالیه درحالی که کنار هم، درکنار اسب های جنگی خود نشسته بودند تسلیم ناپذیر و ترسناک به نظر می‌رسیدند. یکی از آن‌ها روشن و دیگری تاریک، هردو بزرگ و قدرتمند، و چهره‌ی هردو متین و شکننده.
آن‌ها با بدن کشیده و ذهنی هوشیار نشسته بودند، نشانه‌ی صریحی بود که با هر حرکت جزئی علیه آن ها با شیوه‌ای سریع و مرگبار رو به رو خواهند شد.
به آرامی مردان یکی یکی، شروع به زانو زدن در خاک کردند.
مردان سالخورده اول زانو زدند و سپس دیگران نیز از آن‌ها الگو گرفتند. همه‌ی اسیران با عصبانیت و ناامیدی به آن‌ها خیره می‌شوند. چهره‌شان نشان می‌دهد که قوانین آن‌ها را نه از روی وفاداری، نه از روی احترام به اسیرکنندگان، بلکه به دلیل اینکه چاره‌ای دیگر ندارند انجام می‌دهند. در نهایت همه زانو زدند به جز 12 مرد که اغلب آن‌ها سرباز بودند. کالدر چهره‌ی کسانی که هنوز ایستاده بودند را از نزدیک بررسی می‌کند. می‌تواند لجبازی و سرپیچی را در چهره‌ی آن‌ها ببیند و بهتر از همه می‌دانست که چهره‌ی این افرد را باید به خاطر بسپارد.
- دراکو، آیا تمام کلبه‌ها جست و جو شد؟
دراکو می‌گوید:
- میلورد، گراهام در حال نزدیک شدن به ما است. او به ما اطلاع می‌دهد.
صدایش ضعیف و گویی سرشار از سنگریره است که از اعماق سـ*ـینه‌اش بیرون می‌آید. این صدا، نتیجه‌ی فریاد های جنگی، و نظارت بر آموزش تعداد زیادی از جوانان در استخدام سبز بود.
کالدر برای گراهام دست تکان داد، سپس مکث کرد تا به آسمان نگاه کند. ابر‌ها نزدیک تر به هم می‌وزیدند، و خورشید را محو و آسمان را تاریک می‌کردند.
- میلورد، کلبه هایی که از شعله های آتش جان سالم به در بردند همگی پاکسازی شدند.
گراهام در حالی که نزدیک می شد این سخن را به زبان آورد. سپس در حالی که سرش را به سمت دایره‌ی اسیران تکان می‌داد، آخرین مورد را اضافه کرد:
- ما تعداد ناچیزی شمشیر و چاقو پیدا کردیم و به انبوه سلاح‌های خودمان اضافه کردیم، ما این نفرین رو شکستیم.
کالدر کوتاه پرسید:
- شما به زنان آسیبی نرساندید، مگه نه؟
گراهام به سرعت به صورت کالدر نگاه کرد و گفت:
- ما همه متوجه دستور تو شدیم ارباب، حتی به تار موی هیچکدام از زن‌ها هیچ آسیبی نرسید. حتی وقتی وارد تعداد کمی از خونه ها شدیم و به ما حمله کردند و فریاد زدند، ما به دستور تو عمل کردیم. یکی زن‌هارو عقب نگه داشت و یکی خانه را جست و جو کرد.
کالدر سر تکان داد و فهمید که با پرسیدن چنین سوالی به گراهام توهین کرده است:
- ممنون که به خوبی با آن‌ها برخورد کردید. باید تلاش کنیم که تا حد امکان با این افراد مهربان باشیم. آن‌ها نمی‌خواهند ما اینجا باشیم و من هم نمی‌خواهم بیش از حد نیاز با آن‌ها مخالفت کنم. این فقط باعث میشه که اوضاع برای برادرم بدتر بشه.
___________________________________

1_ Graeham


در حال ترجمه رمان اگر شوالیه نباشد | ☆Z.a.H.r.A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
Reactions: -FãTéMęH-، Tiralin و YeGaNeH

Z.a.H.r.A☆

نویسنده‌ی برتر رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
  
  
عضویت
19/7/21
ارسال ها
1,349
امتیاز واکنش
9,319
امتیاز
333
محل سکونت
Otherworld
زمان حضور
166 روز 12 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
- تا زمانی که اون قدر مهربون نباشیم که اجازه بدیم خوک ها به ما خنجر بزنند.
گراهام با لحنی که در آن تحقیر و بی‌اعتمادی به اسیران موج می‌زد، جوابش را داد.
صدای عمیق کالدر به راحتی شنیده می شود:
- آنهایی که در سراسر حیاط زانو زده اید
اکنون به کلبه های خود برگردید.
مردان متفرق شدند و بدون نگاه به پشت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال ترجمه رمان اگر شوالیه نباشد | ☆Z.a.H.r.A کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Tiralin، -FãTéMęH- و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا