رمان بوی مرگ | mohadese22 کاربر انجمن رمان ۹۸

~MOHADESE~ · 21/1/23

(بارمان)
نگاهم به آبراهام بود؛ اما وجودم و روحم جای دیگه‌ای بود. نمی‌تونم کشته شدن سهند رو اونم جلوی چشمم هضم کنم. بدتر از اون دیدن قاتلش که جلوم نشسته رو بیشتر نمی‌تونم هضم کنم. حرفای آخرش توی گوشم می‌پیچه و دلم از جا کنده می‌شه. دلم می‌خواد پاشم و فقط عربده بکشم. این غم وجودم رو آتیش زده.
- حواست با منه...

~MOHADESE~ · 21/1/23

(محدثه)
روی صندلی آشپزخونه نشستم و مشغول خورد کردن گوجه‌ها شدم. بعد از اون اتفاق هر چهارتامون مثل مرده‌های متحرک از روی اجبار داریم کار می‌کنیم و هیچ حرفی نزدیم. می‌دونستم بارمان الان نابود و داغونه. دلم می‌خواست پیشش باشم تا آرومش کنم؛ اما یکی نیاز بود تا خودم رو آروم کنه. مدام تصویر سوختن سهند توی ذهنم...

~MOHADESE~ · 21/1/23

آبراهام روبه روش نشست و درحالی که به جلو خم می‌شد و دست‌هاش رو روی زانوهاش می‌ذاشت گفت:
- کدوم دارایی؟
اصلان سیبی از میوه خوری بزرگ جلوش برداشت و گازی زد.
- اون خدمه کوچولو رو می‌خوام.
آبراهام با ابروهای بالا رفته و من با اخم نگاهش کردم. یعنی چی؟! وقتی نگاهمون رو دید گفت:
- دیشب با دختری به اسم محدثه...

~MOHADESE~ · 23/1/23

(محدثه)
با دیدن پویان که شتاب‌زده به سمتم می‌اومد متعجب نگاهش کردم که دستم رو گرفت و به سمت اتاقی کشید. با ورودمون به اتاق در رو بست و قبل از اینکه چیزی بگم گفت:
- دیشب با اصلان حرف زدی؟
با شنیدن اسم اصلان با چشمای گرده شده و تته پته گفتم:
- آ... آره... چ... چطور؟! می‌خواستم بگم بهت و...
وسط حرفم پرید و...

~MOHADESE~ · 23/1/23

آنیتا با اشک سری تکون داد و گفت:
- آره عجله کن. اگه گیر اون بی‌افتی معلوم نیست چه بلایی سرت میاره.
کلافه گفتم:...

~MOHADESE~ · 23/1/23

آبراهام فقط با اخم و دست به جیب نگاهش کرد و چیزی نگفت. پویان با دست‌های مشت شده و فک منقبض به اصلان نگاه می‌کرد که اصلان به سمتم اومد و بازوهام رو گرفت. از لمس دستاش حس بدی گرفتم و خواستم بازوهام رو از دستش در بیارم که محکم‌تر گرفت. دلم هوای بارمان رو می‌کرد و می‌خواستم بیاد و نجاتم بده. درحالی که بازوهام...

~MOHADESE~ · 23/1/23

مشت محکمی توی دهنش زدم که پویان داد زد:
- چی‌کار می‌کنی بارمان؟!
رو به پویان عربده زدم:
- بزارم جونم...

~MOHADESE~ · 5/2/23

باید بهش زنگ بزنم. شتاب‌زده دنبال کیفم گشتم که ندیدمش. به سمت در رفتم و خواستم بازش کنم که قفل بود. شروع کردم با مشت کوبیدن و داد زدم:
- آهای، این در رو باز کنید. من به وسایلم نیاز دارم.
خبری نشد که بیشتر به در مشت زدم و داد زدم:
- هیچ‌کس تو این عمارت نیست؟!
با شنیدن صدای کلید که توی در می‌چرخید، از در...

~MOHADESE~ · 5/2/23

- بزار راحت شیم. درسته سخته، ولی دیگه آخرشه.
- دارم عذاب می‌کشم محدثه. اول سهند حالا هم تو. دیگه توان از دست دادن تو رو ندارم، می‌میرم.
- نمی‌زارم آسیبی بهم بزنه.
- دارم آتیش می‌گیرم.
- می‌دونم.
- دارن قلبم رو از جا می‌کنن.
- می‌دونم.
- روح منم با سهند توی اون آتیش سوخت.
- می‌دونم.
- پس نزار جسمم آتیش...

~MOHADESE~ · 6/2/23

پویان مات به بارمان نگاه کرد و گفت:
- اما...
بین حرفش پریدم و گفتم:
-...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

نظرتون راجب این رمان چیه؟

عالی

متوسط

بد

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

مدیر تالار فرهنگ

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین