خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم
اسم رمان: نانحس
اسم نویسندگان: gandom , zari dokht
ژانر رمان: عاشقانه_ اجتماعی
تایید کننده: Nirvana
خلاصه:
و درد وقتی معنا پیدا می‌کند که در گیر و دار افکار پوسیده‌ی اطرافیان، انگ نحس بخوری. از طوفان‌های همه جانبه بریده باشی، از حرف‌های بی‌اساس دیگران و رسومات پوسیده و به دنبال سر پناه پیش کسی بروی که فکر می‌کنی هم‎خانه‌ات است اما یک جاذبه و نیرو همه چیز را تغییر می‌دهد و رازهای زیادی فاش می‌شود.

(با تشکر از Nix عزیز که کمک شایانی به من در شروع رمان کرد.)


رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: EhSaNn، mohamad_h، mahaflaki و 7 نفر دیگر

Nirvana

مدیر بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/7/18
ارسال ها
1,274
امتیاز واکنش
34,299
امتیاز
443
زمان حضور
9 روز 5 ساعت 59 دقیقه

نویسنده ی عزیز ، ضمن خوش آمد گویی، سپاس از انتخابتان برای به اشتراک گذاشتن اثر خود
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید:
آموزش - آموزش تایپ رمان در انجمن رمان 98

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابـ*ـطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید:
http://forum.roman98.com/threads/13/

درصورت پایان یافتن رمان خود در تاپیک زیر اعلام کنید:
``تاپیک جامع اعلام پایان رمان کاربران و رمان های ترجمه شده``

«تیم مدیریت کتاب رمان ۹۸ »


رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: EhSaNn، mohamad_h، mahaflaki و 4 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
بنام حضرت عشق


مقدمه:
وقتی که نبض زندگی با من
درخون نشست و غم دهن وا کرد
چشمانمان درهم گره خورد و
آیینه را آیینه پیدا کرد
(علیرضا آذر)
***
آروم در ورودی رو بستم و به داخل رفتم. صدای پچ پچ می‌اومد. یکم جلوتر رفتم و پشت دیواری که راهروی ورودی رو به نشیمن متصل می‌کرد قایم شدم.
مامان و آقاجون روی مبل‌های سلطنتی طلایی رنگ، نشسته بودن و خیلی آروم مشغول صحبت بودن.
حس فضولیم که همیشه کار دستم می‌داد گل کرد.
چادرم رو از سرم برداشتم، مقنعه‌ام رو از روی گوش سمت چپم کنار زدم و تمام تمرکزم رو روی شنیدن حرفاشون گذاشتم.
آقاجون: من نمی‌تونم بهش بگم حاج خانم. کار، کار خودته.
مامان: من می‌دونم مخالفت می‌کنه.
آقاجون کنترل تلویزیون دستش بود و کانال‌ها رو بالا پایین می‌کرد و در همون حال حواسش به حرفای مامان بود.
آقاجون: حالا شما باهاش صحبت کن؛ شاید قبول کرد!
مامان: من که چشمم آب نمی‌خوره ولی چشم.
آقاجون: بی‌بلا حاج خانم! حالا یه چای به ما میدی؟
مامان بلند شد. سریع مقنعه‌ام رو درست کردم و با سلام بلندی وارد نشیمن شدم. مامان ترسید و هین بلندی کشید.
آقاجون: بچه جان 25 سالت شده، کی می‌خوای بزرگ شی؟
لبخند دندون نمایی زدم و مٌهری به صورت هر دوشون زدم.
- چاکر حاج آقا!
کلاه شاپوری خیالی‌ام رو برای احترام برداشتم و دوباره رو سرم گذاشتم. آقاجون خنده‌ای کرد و سری تکون داد. از کنار آشپزخونه گذشتم و دیدم مامان داره ناهار رو آماده می‌کنه.
به طرف تراس بزرگمون که کنار آشپزخونه بود رفتم. اتاقم توی تراسمون بود و جالبی‌اش همین جاست. البته قبلنا انباری بوده ولی خب از وقتی که رفتم سوم راهنمایی، این جا رو به اصرار، اتاق خودم کردم. برای همین خیلی دوسش دارم.
خوبیش این بود کسی اصلا طرف اتاقم نمی‌اومد. مامان که می‌گفت من اگه بمیرم هم پام رو تو اتاقت نمی‌ذارم.
البته حق میدم بهش. یه بار اومد تو اتاقم تا یه هفته سرگیجه داشت.
آقاجونم هم که فقط تو کار نصیحته و قربونش برم به این چیزا کاری نداره.
حرفاشون فکرم رو مشغول کرده بود. نکنه باز همون قضایا باشه!
نفس کلافه‌ای کشیدم و روی تـ*ـخت دو نفره چوبی‌ام که هم رنگ دیوار اتاقم بود نشستم.
مشغول باز کردن دکمه‌های مانتوم شدم. به آینه‌ی دراورم که روبه‌روی تـ*ـخت بود نگاه کردم.
به خاطر امتحانات و بی‌خوابی‌ها مثل همیشه زیر چشای زیتونی‌ام گود افتاده بود.
آخرین دکمه رو باز کردم و مانتوم رو درآوردم. پرتش کردم پایین تـ*ـخت و طاق باز خوابیدم. به سقف خیره شدم. عاشق رنگ بنفش بودم. یاد حرف مامان افتادم که می‌گفت:«اتاقت تاریک خونه‌است مادر، چه جوری این جا می‌مونی؟»
لبخند عریضی به سادگی‌اش زدم و به روشویی رفتم. آبی به صورت سفیدم که از بی‌خوابی، زرد شده بود زدم و بعد تعویض لباس‌هام به آشپزخونه رفتم.
آقاجون و مامان دور میز نشسته بودن و پچ‌پچ می‌کردند. با داخل شدن من به آشپزخونه پچ‌پچ‌هاشون قطع شد. نشستم و برای خودم از لوبیا پلوی مامان‌پز ریختم.
- مامان! راستی کیارش کجاست؟
مامان: با دوستاش رفته وسایل تئاتر جدیدشون رو تهیه کنه.
سری تکون دادم و کمی از ماست بارانی برای خودم ریختم.


رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: masera، EhSaNn، mohamad_h و 6 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
آقاجون: این پسر با کارهاش آبرو نذاشته برام. تو بازار پیچیده که پسر حاج شایگان رفته دنبال جنگولک بازی.
قاشقش رو انداخت تو بشقاب و با کلافگی از آشپزخونه رفت بیرون.
مامان: ای ذلیل بشی بچه! الان وقت فضولی بود؟
- به من چه! آقاجون همیشه حرف تئاتر میشه جوش میاره.
مامان سری تکون داد و مشغول خوردن غذاش شد.
کیارش برعکس پسرهای بازار فرش علاقه‌اش رو پیش گرفت و تئاتر رو با مخالفت‌های شدید بابا دنبال کرد.
چقدر سر انتخابش با آقاجون بحث کرده بود ولی من همیشه کیارش رو تحسین می‌کنم؛ چون دنبال علاقه‌اش رفت و در حال حاضر هم تو کارش موفقه.
غذام رو که تموم کردم از مامان تشکر کردم بشقابم رو شستم و به اتاقم رفتم.
فردا باید می‌رفتم آزمایشگاه. روپوشم رو که گوشه اتاق پیش آینه کنسول افتاده بود رو گرفتم اتوش کردم و تو کمدم آویزونش کردم تا چروک نشه.
واقعا کار تو آزمایشگاه خسته کننده بود. اونم اگه شیفتت صبح زود باشه.
پوف کلافه‌ای کشیدم و گوشه‌ی تـ*ـخت که خالی از لباس و وسایل بود خوابیدم.
چشمام رو که باز کردم هوا تاریک شده بود. خمیازه‌ای کشیدم و بدنم رو کش و قوسی دادم.
تو تاریکی به زور می‌دیدم. مخصوصا که هر قدمی برمی‌داشتم یک چیزی زیر پام حس می‌کردم.
کلید برق رو زدم. نور چشمام رو زد. برای لحظه‌ای بستمشون و بعد بازشون کردم.
کمی اتاقم رو از اون وضعیت اسف‌بار سر و سامون دادم و بعد به سالن رفتم.
کیارش فوتبال نگاه می‌کرد، بابا با ماشین حسابش سرگرم بود و مامانم طبق معمول تو آشپزخونه.
نگاهی به ساعت کردم و پیش مامان رفتم.
مامان: ساعت خواب! دختر چقدر می‌خوابی تو! خرس خوابالو شدی.
از توصیفش خنده‌ام گرفت.
- خب خسته بودم مادر من.
مامان: خسته نباشی!
سه تا چای ریختم و رفتم تو سالن پیش بابا و کیارش
- چطوری کیا؟
کیارش: خوبم خوابالو. تو چطوری؟
پلکام رو مالیدم.
-خسته‌ام.
آقاجون: دختر تو تا الان خواب بودی، خسته‌ای هنوز؟!
قندی طرف کیارش که می‌خندید پرت کردم که با تذکر آقاجون مواجه شدم.
برای کیارش خط و نشونی کشیدم و مشغول خوردن چای‌ام شدم.


رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: masera، EhSaNn، mohamad_h و 5 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
صبح ساعت 5 بیدار شدم.
بعد خوردن صبحانه از همه خداحافظی کردم و به ایستگاه اتوبوس رفتم.
آدم مرتبی نبودم ولی سعی می‌کردم منضبط و آن‌تایم باشم.
سوار اتوبوس شدم و سر خیابون منتهی به آزمایشگاه پیاده شدم. مثل همیشه خیابون پر ماشین بود و ترافیک شده بود.
من نمی‌دونم چرا پارکینگ نمی‌زنن اینجا تا هر روز ترافیک نشه!
وارد آزمایشگاه شدم. زیادی شلوغ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: masera، EhSaNn، mohamad_h و 4 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
ساعت 6 بود. از تکتم خداحافظی کردم و به سمت ایستگاه رفتم.
بارون نم‌نم می‌بارید. خنده‌ی سرخوشانه‌ای کردم و سرعتم رو کندتر کردم تا بیشتر زیر بارون باشم.
یاد مامان افتادم، اگه الان اینجا بود خیلی حرص می‌خورد.
به آسمون نگاه کردم. بارون هر لحظه تندتر می‌شد.
تا خونه باید سه تا ایستگاه پیاده می‌شدم.
تو این فکر بودم که تاکسی بگیرم یا نه که با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: masera، EhSaNn، mohamad_h و 4 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
از ماشین پیاده شدم. دزدگیر ماشین رو زد و به طرف خونه‌امون رفت. زنگ در رو زد.
بارون تند شده بود. حتما خیال مامان از آب دادن به باغچه با این بارون راحت شده بود.
در کرمی رنگمون با صدای تیکی باز شد. رفت کنار تا اول من برم داخل. ببخشید آرومی گفتم و وارد خونه شدم.
دوچرخه‌ی کیارش باز وسط حیاط افتاده بود. بلندش کردم و به کنار دیوار هدایتش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: masera، EhSaNn، mohamad_h و 4 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
از اتاق کیارش بیرون اومدم و دوباره به سالن برگشتم. تا رسیدم به کاناپه‌ی شکلاتی رنگمون آیفون به صدا دراومد. به تصویر تو آیفون نگاه کردم. خاله ملکه به همراه شوهر خاله و پسر و عروسش.
با دیدن عروسش خوشحال شدم. یاسمن زهرا رو دوست داشتم. خانم و فهمیده بود مثل شوهرش.
به طرف در ورودی رفتم. در رو باز کردم و منتظر شدم تا بیان داخل. اول شوهر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: masera، EhSaNn، mohamad_h و 3 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
-حالا فعلا بیا بریم!
با یاسمن زهرا به داخل خونه رفتیم. مهمونا همه اومده بودن. دوتا دایی‌هام و یک عموم با خانم‌هاشون به جمعمون اضافه شده بودن.
با همه سلام علیک کردیم و به آشپزخونه رفتیم.
اکثر بچه‌های فامیل به دلیل رسم و سنت‌های قدیمی، زود ازدواج کرده بودن و الان هم بچه داشتن. ولی مامان امشب جز یاسمن زهرا و دانیال کس دیگه‌ای رو دعوت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: masera، EhSaNn، mohamad_h و 3 نفر دیگر

gandom

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
20/8/18
ارسال ها
765
امتیاز واکنش
15,356
امتیاز
303
سن
25
زمان حضور
35 روز 8 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
تو دلم انگاری رخت می‌شستن. می‌دونستم یاسمن می‌دونه اینا کین و برای چی اومدن. همه سرگرم بودن و یاسمن زهرا هم با موبایلش مشغول بود. بهش نزدیک‌تر شدم.
-یاسمن!
-هوم!
-هوم و کوفت! اینا کین؟
-اِ! بی‌ادب! این خانمه، زن حاج لطفیه.
اسمش برام آشنا بود اما یادم نمی‌اومد کجا شنیدم.
-حاج لطفی کی هست حالا؟
-دوست و همکار شوهر عمته.
-خب، این جا چی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان نانحس | کارگروهی کاربران انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: masera، EhSaNn، mohamad_h و 4 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا