خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

HEYDAR. R

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/5/21
ارسال ها
2
امتیاز واکنش
16
امتیاز
73
سن
38
زمان حضور
2 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام اثر: خوش‌دره
نام نویسنده: M.R کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: اجتماعی، تراژدی
خلاصه: مردی خوش‌اخلاق، ساکت و مظلوم، با زندگی سخت و دشوار، در روستایی با آب و هوای خوب، از علاقه به نوه‌اش جانش به خطر می‌افتد.
چشمانی گریان منتظر اوست تا بیاید. می‌اید اما لباس های خونی‌اش...


داستاک خوش‌دره | HEYDAR. R کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MARIA₊✧، SelmA، ~narges.f~ و 5 نفر دیگر

HEYDAR. R

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/5/21
ارسال ها
2
امتیاز واکنش
16
امتیاز
73
سن
38
زمان حضور
2 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد، پیرمرد به همراه آن دو نفر از راه می‌رسد. خستگی در چشمانشان بی‌داد می‌کرد آن دو نفر به سمت خانه راه کج کردند خسته بودند و به قولی بعدا وقت بود. پیرمرد به سمت حوضچه کوچک که در زیر درخت انارش درست کرده بود رفت و به روی زمین چمباتمه زد، نگاهی به درختانش انداخت، تنها سرمایه‌اش بودند و با میوه‌های درختان خرج زن و بچه‌هایش را در می‌آورد، البته گاهی بر سر زمین های گندم و چغندرش می‌رفت اما به آب و هوای روستا گندم و چغندر سازگار نبود و محصول خوبی نداشت، لا اله الله می‌گوید و مشغول وضو گرفتن می‌شود، وقتی دستش برای مسح کشیدن بالا می‌آید نگاهش به خانه پدریش می‌افتد یاد تمام خاطرات کودکی‌اش در آن خانه می‌افتد، بازی کردنش، خندیدنش، برادرانش و البته مرگ مادرش خانه خان روستا بود و امشب پر از مهمان یکی از مهمان ها نبی بود، نبی کور سوز، همان پیرمرد.
وضویش که تمام شد به سمت آغل آخر حیاطش رفت و نگاهی به چند گوسفندی که داشت انداخت امسال محصول خوبی نداشت و تصمیم داشت گوسفندانش را بفروشد دسته‌ای کاه برمی‌دارد و جلوی خرش می‌گذارد و می‌گویید: بخور، بخور که فردا باید حسابی سواری بدی. خودش از حرفش لبخندی می‌زند. از در پشتی خانه‌اش وارد می‌شود و سجاده قهوی‌ای رنگش را برمی‌دارد و شروع به اقامه نماز می‌کند. رکوع رکعت اول بود که در را محکم زدند. مردی که طبق معمول ریش‌هایش را می‌زد و سبیل و موی کوتاهی داشت بلند شد تا در را باز کند، در ورودی خانه را باز کرد و کفش های کوچک شده‌اش را به پا کرد در طی این مدت کوتاه هنوز صدای در قطع نشده بود صدای در اعصاب او بود ولی عادت نداشت مانند دیگران بگویید "کیه؟" برای همین تصمیم گرفت به قدم‌هایش سرعت ببخشد، از آن راه باریک و تقریباً طولانی و تاریک گذشت و به در حیاط رسید، باز کردن در همانا و ورود مردان سیاه‌پوش با ریشان بلند و چشمانی کشید همانا.


داستاک خوش‌دره | HEYDAR. R کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: MARIA₊✧، SelmA، ~narges.f~ و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا