خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ⓢⓞⓖⓞⓛ

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/9/20
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
197
امتیاز
98
سن
17
محل سکونت
فضول آباد
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام آفریننده‌ی قلم
نام رمان: معمای عمارت
نام نویسنده: ⓢⓞⓖⓞⓛ
ناظر: Ryhwn
ژانر: معمایی، طنز، جنایی-پلیسی

خلاصه: دختر این قصه رنج کشیده‌ست؛ ناخواسته وارد بازی‌ای میشه که شاید ازش زنده بیرون نیاد، ولی اون این بازی رو دوست داره. عاشقش میشه، تا جایی که پاش به اون اتاق باز میشه! راه فراری وجود نداره، فقط امیدواره که بتونه با دوستاش "معمای عمارت" رو حل کنه!


در حال تایپ رمان معمای عمارت | ⓢⓞⓖⓞⓛ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: M O B I N A، Saghár✿، نگار 1373 و 14 نفر دیگر

ⓢⓞⓖⓞⓛ

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/9/20
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
197
امتیاز
98
سن
17
محل سکونت
فضول آباد
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
"مقدمه"
گاهی وقتا زندگی اونجور که ما می‌خوایم پیش نمی‌ره! گاهی وقتا سرنوشت ما رو به جایی می‌کشونه، که هیچ‌وقت تصورش رو نمی‌کردیم! می‌دونستم وارد شدنم به اون بازی زندگی همه‌مون رو تغییر میده؛ اون عمارت لعنتی شد پاتوق‌مون؛ پاتوق کشف و افشاء رازهایی که سالهاست از چشم بشر پنهان شده بودن! راه فراری وجود نداشت، خواسته یا ناخواسته وارد بزرگترین چالش عمرم شدم؛ شدم فدای عقده‌ی انتقام! تو از این به بعد هم‌بازی منی؛ برای حل معمای عمارت باید خیلی باهوش‌تر از اینا باشی! فقط یادت باشه... راه فراری وجود نداره!


در حال تایپ رمان معمای عمارت | ⓢⓞⓖⓞⓛ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، فاطمـ♡ـه، نگار 1373 و 12 نفر دیگر

ⓢⓞⓖⓞⓛ

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/9/20
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
197
امتیاز
98
سن
17
محل سکونت
فضول آباد
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
"دانای‌کل"
صدای زنگ تلفن تو اتاق بزرگ و تاریک پیچید!
چون نزدیک بود سریع تلفن رو برداشت، فرصت حرف زدن نداد و با کمی عصبانیت گفت:
- همه چی حله؟!
- بله قربان هماهنگ کردم، امروز قراره تو جلسه خبرش رو بدیم!
- هر گوری خبر میدی مهم نی، می‌خوام زودتر بیاد؛ حداکثر تا دو- سه روز دیگه!
- ولی قربان یه روالی داره، باید حداقل سه ماهی صبر کنین.
آرسام اخمی کرد، بلند و عصبی گفت:
- همین که گفتم!
کمی آروم‌تر ادامه داد:
- از اون نامه چه خبر؟!
مخاطب پشت خط از صدای داد ترسید و آه نامحسوسی کشید، با شنیدن صدای رئیسش سریع گفت:
- نامه رو بررسی کردم، نتونستم چیز زیادی بفهمم، ولی کاغذش یکم قدیمیه؛ مثل اینکه اولیش نیست و بازم از این نامه‌ها هست! آتیشش می‌زنین یا... .
- درست بنال، داری میگی یکی تو فکر خراب کاریه؟!
- بود رئیس! خیلی وقت پیش بود، صددرصد اگه بقیه‌ش پیدا نشه دیر یا زود یه بلایی سرمون میاد، نمی‌تونیم به افراد بگیم دنبال‌شون بگردن خطر داره؛ دستور چیه قربان؟!
آرسام دستی به ته‌ریشش کشید و ل**ب زد:
- یعنی کی می‌تونه... .
بشکنی تو هوا زد و لبخند خبیثی گوشه‌ی لـ*ـبش نشوند.
- تو اصلا فراموشش کن؛ می‌دونم کی می‌تونه قبلیا و بعدی‌هاش رو پیدا کنه!
- اون دختر؟ ولی قربان به این راحتی‌ها هم نیست؛ فقط زیر چندتا کلمه خط کشیدن، تازه اون به زور جلو خودش رو می‌گیره که صبح‌ها نخوابه؛ چه برسه بخواد... .
عصبی پرید وسط حرفش:
- خفه شو و به کارت برس، نامه پیش من می‌مونه! کارت رو می‌کنی و زر اضافی هم نمی‌زنی!
قطع کرد! سیمکارت رو از گوشی در اورد و با فندکش آتیش زد.
سراغ سیگارش رفت و با همون فندک دوتا رو روشن کرد؛ بزودی بازی جدیدی شروع میشد!

" آترینا "
عه! عه! گاو بد، انقدر جفتگ ننداز! آخه منه چُلمنگ رو چه به گاو سواری! خانم بزرگ شما این گاو رو... وایسا ببینم این خر شِرِکِ که داره شعر می‌خونه! جَلٌَل عجایب، چیشد؟ گاو بودا! وا پیرزنِ کجا رفت؟! اینه؟ چرا انقد جوون شد؟!
- ننه با من ازدواج می‌کنی؟!
پشتم رو نگاه کردم. با کیه؟ من؟ من که دخترم، اینم پیرزنِ، حالا بگذریم که جوون شده.
- مادرجان قرص فشارتون کجاس؟ خوردی؟
وای خدا! چرا صدام این ریختی شده؟ شبیه پیرمردا! یا ابلفضل؛ زیرم داره تکون می‌خوره. دوباره به خرِ شرک نگاه کردم که دیدم تبدیل به ماشین شده، اونم چه ماشینی! بَه! شبیه لیموزینِ، منم یه مرد جوون و جیگرم که پشت ماشینم دخترای خوشگلِ چشم رنگی دارن می‌رقصن! بَه‌بَه لباس‌ها رو نگاه!
از تو ضبط آهنگ دِلَکَم دلبرکم پخش میشد. من کی از این آهنگا داشتم؟ ولش کن هوا را عشق است! اینم خوبه‌ها! دلکم دلبرکم، خوشگلِ با نمکم! چی اوردی سرکم و شکستی بال و پرکم منی که... .
داشتم واسه خودم حال می‌کردم که با شنیدن صدای آلارم گوشیم که ناجور رو مخ بود از خواب پریدم! خواب بودم؟ وای که چه خواب باحالی بود. با یادآوریِ خوابم خندم گرفت و ریز خندیدم. چقدر رو مخِ که وسط یه خواب بامزه باشی و این صدای مزخرف بیدارت کنه؛ اونم واسه چی؟ ساعت کاریم که رومخ ترِ! خدایا تو بگو، وجداناً وقت قحطِ که باید صبح خروس خون بریم سرکار؟ قحطه؟!
دست مبارکم رو از زیرم در اوردم و بردمش سمت گوشیم که اون صدای مسخره رو خفه کنم، همچین میگم دست مبارک انگار فرشته اومده با آب‌طلا شستشو داده دستم رو!
حالا چطوری پاشم؟
پاهام رو بردم بالا و با یه بسم‌الله، حرکتم رو زدم و پریدم پایین. ولی از اونجایی که من خیلی خیلی بدخوابم و شبا پتو رو عینهو افعی (!) دورم می‌پیچم... چشم‌تون روز بد نبینه، پتو دورِ پام گیر کرد و با دماغ فرود اومدم رو زمین. موقع فرود جیغ کوتاهی زدم که با خوردن صورتم به کف اتاق ادامه‌ی جیغم تو دهنم خفه شد! آی ننه! مَماخِ عزیزم نابود شد! نزدیک بود همون‌جا و تو همون حالتِ سر بر زمین سُم بر هوا خوابم ببره که حس کردم شیکم مبارک دست‌به‌آب رو احضار می‌کنه. به‌زور خودم رو جمع کردم، موهای خرمایی‌ و تیره‌م رو از تو دهنم در اوردم و لنگ‌لنگان و دست به دماغ، به سمت تالار اندیشه یا همون دست به آب رفتم! جلو درش که رسیدم فهمیدم پتوجان هم داره باهام میاد. سرم رو بردم پایین و بهش نگاه کردم:
- جونم عزیزم تو هم دستشویی داری؟
هیچی نگفت! واقعا از یه تیکه نخ انتظار داشتم حرف بزنه؟! پوفی برای این همه حواس پرتیم نِثار خودم کردم و با تکون داد پام، پتوی سفیدم که نقش‌های آبی روشن روش داشت رو از دورم باز کردم و وارد باغ دلگشا شدم!


در حال تایپ رمان معمای عمارت | ⓢⓞⓖⓞⓛ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • خنده
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، فاطمـ♡ـه، نگار 1373 و 10 نفر دیگر

ⓢⓞⓖⓞⓛ

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/9/20
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
197
امتیاز
98
سن
17
محل سکونت
فضول آباد
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از انجام عملیات صبحگاهی اومدم بیرون و رفتم حاضر بشم؛ یه تیپ اسپرت دخترونه، که شاملِ شلوار لی و یه تاپ سفید بلند ساده و یه کت کوتاه آبی نفتی بود زدم. آستین‌های کت‌ هم تا یکم پایین‌تر از آرنجم دادم بالا و رفتم سمت آینه. بیخیال صورت شبیه گوجه‌م که به خاطر فرود ناموفقم به‌وجود اومده بود شدم و رفتم سراغ موهام. البته رنگش گوجه بود ها! قرمز شده بود.
خب خب به قسمت سخت ماجرا نزدیک می‌شویم؛ من نمی‌دونم چرا موهام انقدر سریع میره تو هم، اَکِه‌هِی! شونه رو برداشتم و بعد از نیم ساعت وَر رفتن بالاخره صاف شد و یه حالی هم به میز و زمین و شونه داد! همیشه دوست داشتم بدونم با این حجم از مویی که من هرروز از کَله‌م ترشّح می‌کنم چجوری هنوز کچل نشدم؟
همون ‌جوری باز گذاشتم و رفتم از رو پاتختی وسایلم رو تو جیبم جاساز کردم. از اتاقم که ست سفید- آبی داشت بیرون اومدم.
همونطور که سمت در خونه می‌رفتم با خودم فکر می‌کردم:
- ببینم ساعت چنده؟
دستم رو بردم تو جیبم و گوشی رو در اوردم و روشنش کردم؛ شیش و ده دقیقه! زیاد وقت نداشتم چیزی بخورم پس همین ریختی رفتم در رو باز کردم. نزدیک در یه آینه‌ی قدیِ سفید بود؛ جلوش وایسادم و چند تا شکلک واسه خودم در اوردم، به قولِ مارتا از اثرات تنهایی بود دیگه؛ چِل بودم، چهل‌وپنج شدم!
در رو باز کردم و کتونی اسپرت سفیدم که همیشه‌ی خدا جلو در بود رو پوشیدم و بعد از قفل کردن در رفتم سمت حیاط زیادی کوچیکم. دیدم یکی نشسته تو حیاط فسقلی و داره نگاهم می‌کنه. با ذوق رفتم طرفش و خوابیدم رو عشقم!
- آی قربونت برم من چطوری عزیزم؟ بمیرم برات دیشب بارون اومد من کار داشتم نیومدم بهت سر بزنم. الان خوبی؟ سردت نیست؟ دلت برام تنگ نشده بود؟ دلِ من که حسابی تنگت بود عزیز دلم؛ حالا امشب میام پیشت می‌خوابم و کلی حرف می‌زنیم و حال می‌کنیم فدات شم!
کاپوتش رو در بر گرفتم و بعد از کلی لاو ترکوندن با هیوندای سفید- کرمم سوارش شدم! یه آهنگ توپ قِردار هم گذاشتم و پیش به سوی سرکار!
خیابون انقدر خلوت بودش که فقط یه لنگه چشم قهوه‌ای معمولی تو آینه معلوم بود! خودمم نمی‌دونم قهوه‌ای معمولی چه عقد‌ایه!
خب بلد نیستم دیگه! نه تیره نه روشن، رنگ چشم‌های مامان و آترین!
بیخیال بابا، راستی گفتم آترین؛ دلم برا داداشیم تنگ شده!
الان تو ایران داره نصفه شرکت پدری‌مون رو اداره می‌کنه، نصفه‌ی من دست مدیرعاملم بود، همچین شرکت بزرگ و معروفی هم نبود ها! ولی می‌دونستم آترین‌خان سعی‌ش رو می‌کنه که حداقل میراث خاندان شرافت رو به باد نده! چه پپسی هم باز می‌کنم... خاندان شرافت! ولی ناموساً مثل من کارش رو دوست داره.
نزدیک بیست‌ویک سالم بود که با بدبختی راضی شد تا اومدم آمریکا و الان هفت ساله که اینجا زندگی می‌کنم، یا بهتر بگیم... هفت سال آموزش می‌دیدم برای انتقام از اون... اصلا لایق فحش نیست! بیخیال حالا، پسره‌ی بزمجه!
خب داشتم می‌فرمودم، الان حدود بیست‌وهشت سالمه، پیر شدم دیگه! خب بالاخره رسیدیم. خسته شدم انقد خودم رو دید زدم!
نگاه آخر رو تو آینه‌ کناری ماشین به خودم انداختم، کلا صورتم یه کم بچگونه می‌زد!
از ماشین‌جونم پریدم پایین؛ حالا پریدن من همانا، پریدن یه غولی ‌هم روی من همانا. یعنی عین‌ بختک افتاد به جونم. یه لحظه نفسم رفت؛ با بدبختی خودم رو نگه داشتم که نیوفتم، ولی خوب سنگین‌تر از این حرفا بود و تا نوک پام خم شدم. خوبه خیابون پرنده پر نمی‌زد ها! با جیغ و داد گفتم:
- آی، کمرم پوکید غول‌تَشن! مگه بچه‌ی چهار ساله‌ای سقوط آزاد می‌کنی رو من؟! گمشو پایین انگار اومده ماشین‌سواری پیاده هم نمیشه!
از رو کمر مرحومم پرتش کردم پایین که یه نفس گفت:
- کوفت، درد، مرض، حناق، الهی درد بگیری مادر. با اون کله‌ی قرمزت! چرا این رنگی شدی؟ سبزه‌ی مایل به سفید از عنتری‌ات کم می‌کرد ها!
همونطور که موهای درازم رو از دهن و لباسم در می‌اوردم و اونم سر و وضعش رو درست می‌کرد گفتم:
- درد که گرفتم فرزند نفرینات جواب میده، حالا خوبه تو من رو ترکوندی ها! کله‌ی قرمزم هم برای اینه که پتو رو عین افعی پیچیده بودم دورم خوردم زمین، وگرنه دختر به این گلی!
خنده‌ی خفه‌ای کرد و با یکم حرص گفت:
- خوب کردم تروکوندمت چلمنگ! تا الان کجا بودین جناب سروان؟
سروان رو کشیده گفت که مثلاً مسخره‌م کنه.
ابروهام رو بالا انداختم و با لحن حرص دراری جواب دادم:
- اون رو بیخیال عوضش با این پرشی که تو روم انجام دادی واجب شد بفرستمت مسابقه‌ای چیزی، یا تو گینس ثبتش کنم. حیف میشی آخه تو سقوط آزاد استعداد بی‌نظیری داری!
چشم‌غره‌ای بهم رفت و گفت:
- مگه من دیشب به تو نگفتم زودتر بیا جلسه داریم؟
اوه! اوه! یا امام‌زاده بیژن!


در حال تایپ رمان معمای عمارت | ⓢⓞⓖⓞⓛ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • خنده
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، فاطمـ♡ـه، نگار 1373 و 10 نفر دیگر

ⓢⓞⓖⓞⓛ

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/9/20
ارسال ها
7
امتیاز واکنش
197
امتیاز
98
سن
17
محل سکونت
فضول آباد
زمان حضور
1 روز 5 ساعت 57 دقیقه
نویسنده این موضوع
جلسه رو یادم نبود، الان این ملّت همکار منو می‌کشن. سریع صاف شدم و با دست لباسم رو تکوندم. رو به جولیکا گفتم:
- جلسه کی شروع شد؟ خیلی وقته؟ اگه آخراشِ دیگه نرم.
- دو- سه دقیقه‌ای میشه، اصلاً جلسه رو شروع نکردن منتظر توئه عنتر و اندرسُن بودن؛ الانم جای وِر زدن بدو برو زودتر!
به خودم اومدم و بدوبدو رفتم تو. درحال دویدن داد زدم:
- ساعت نه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان معمای عمارت | ⓢⓞⓖⓞⓛ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، فاطمـ♡ـه، نگار 1373 و 7 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا