خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,246
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
روزی شخصی بسیار خسیس در رودخانه ای افتاده بود و عده ای جمع شده بودند تا او را نجات دهند یکی از دوستانش دوید تا به او کمک کند روی زمین کنار رودخانه نشست و به مرد خسیس گفت: دستت را بده به من تا تو را از آب بالا بکشم .مرد درحالی که دست و پا می زد دستش را نداد .شخص دیگری همین پیشنهاد را داد ولی نتیجه ای نداشت .

ملانصرالدین که به محل حادثه رسیده بود خود را به لـ*ـب رودخانه رساند و به مرد گفت: دست مرا بگیر تا تورا نجات دهم. مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت واز رودخانه بیرون آمد .

مردم در شگفت شدند و گفتند: ملا معجزه کردی این مرد دستش را به هیچ کس نمی داد .

ملا گفت: شما این مرد را خوب نمی شناسید او دست بده ندارد ، دست بگیر دارد .اگر بگویی دستم را بگیر می گیرد. اما اگر بگویی دستت را بده نمی دهد!

تهیدست از برخی نعمت های دنیا وخسیس از همه نعمات دنیا بی بهره می ماند.

زیبا زندگی کنیم


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,246
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشيد و راهي مسجد شد.

در راه مسجد، مرد به زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمين خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش را عوض کرد و راهي مسجد شد.

در راه مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما در راه مسجد دو بار به زمين افتاديد.))، به خواطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه مي دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ

بدست در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند.

مرد اول درخواستش را دوبار تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود. مرد اول سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب تکان خورد. شيطان در ادامه توضيح مي دهد:

((من شما را در راه مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.)) وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و دوباره به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم و حتي همان شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنا براين، من سالم رسيدن شما را به مسجد مطمئن ساختم.

نتيجه داستان:

کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نندازید، زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است داشته باشد.

زیبا زندگی کنیم


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,246
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
چندروز پیش بود که یک داستان کوتاه و جالبی رو خوندم که فکر کردم بهتره اینو برای شما هم بذارم :
موشی درخانه تله موش دید،به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد همه گفتند:تله موش مشکل توست! بما ربطی ندارد!ماری درتله افتاد و هنگامی که زن خانه خواست مار را آزاد کند مار زن خانه راگزید .. از مرغ برای زن سوپ درست کردند و گوسفند را برای عیادت کنندگان سربریدند .. زن خوب نشد و مرد .. گاو را برای مراسم ترحیم کشتند و تمام این مدت موش در سوراخ دیوار می نگریست و می‌گریست.

زیبا زندگی کنیم


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,246
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
روزی به پدرم گفتم : 《پدر زندگی را به چه چیزی تشبیه میکنی؟》

پدرم گفت :《زندگی را به گلدان تشبیه میکنم》

گفتم :《چرا ؟》

وی نیز گفت:《تصور کن به گلدان آب داده ای ؛ چه اتفاقی برایش می افتد؟》

گفتم:《آب های اضافه از زیرش بیرون می آید .》

_اگر بیرون نیاید چه اتفاقی می افتد؟

_آب اضافه در گلدان میماند و باعث خشک شدن گلدان میشود به همین خاطر باید زیر آن، زیر گلدانی بگذاریم

_آیا همه آب ها بیرون میاید؟

_خیر . اگر آبی باقی نماند باز هم گلدان خشک میشود.

پدرم گلدان را چنین به زندگی تشبیه کرد که:《فرزندم.آن آبی که به گلدان میدهی شکست های توست. آن چیزی که بیرون میاید هم شکست های توست اما چیزی که در گلدان باقی میماند تجربیات توست اگر تو از شکست هایت تجربه و درس نگیری خشک میشوی و هیچوقت نمیتوانی به موفقیت دست پیدا کنی.

اگر هم شکست هایت را در خودت نگه داری ، باز هم موفق نمیشوی ؛چون فقط به آنها فکر میکنی و نمیتوانی روی هدفت تمرکز کنی.》

بیایید شکست هایمان را بیرون بریزیم ولی تجربه و درسی که گرفتیم را در خود نگه داریم تا بعدا استفاده کنیم


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,246
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، مےخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم اظهار کرد، ولی عالِم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود!

ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سرانجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که به مناقشه انجامید.... در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند:

«پسرم! مےبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتادگان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد←《همان اعمالت است.》


زیبا زندگی کنیم


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,246
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:
- تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟

پسر جواب داد:
- من میزنم

پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید

با ناراحتی از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود.

- پسرم من میزنم یا تو؟

این بار پسر جواب داد:
- شما میزنی!

پدر گفت:
- چرا دوبار اول این را نگفتی؟

پسر جواب داد:
- تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی!

زیبا زندگی کنیم




داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,246
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
حکایتی خواندنی درباره غفلت:

حکایت غفلت، حکایت آن سه فیلسوفی است که در ایستگاه راه آهنی منتظر ورود قطار بودند. آن ها آن قدر گرم بحث و جدل بودند که غافل از ورود قطار شدند. لحظه ای که قطار خواست ایستگاه را ترک کند دو نفر از انها با عجله خود رابه درون قطار رساندند.

نفر سوم اما که خیلی هم عجله داشت نتوانست سوار شود. از بس که ناراحت بود گریه میکرد، باربری که ماجرای انها را از نزدیک مشاهده کرده بود به وی نزدیک شد و به او دلداری داد وگفت خدا را شکر که حداقل دونفر از شما سوار قطار شد.

فیلسوف به جا مانده گفت: مشکل همین جاست. آن دو نفر برای بدرقه من آمده بودند من ماندم و آن ها رفتند. مطمئناً آن ها هم در قطار دارند مانند من گریه می‌کنند. بله قطار زندگی در حرکت است چه سوار بشوی یا نشوی آن میرود و غفلت ازآن قابل جبران نیست.

زیبا زندگی کنیم


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,246
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
زیبایی انسان در چيست؟

روزي شاگردان نزد حکيم رفتند و پرسيدند:

«استاد زيبايي انسان درچيست؟»

حکيم دو کاسه کنار شاگردان گذاشت وگفت: «به اين دو کاسه نگاه کنيد اولي ازطلا درست شده است و درونش سم است و دومي کاسه اي گِليست و درونش آب گوارا است، شما کدام راميخوريد؟»

شاگردان جواب دادند: «کاسه گلي را.»

حکيم گفت: « آدمي هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمي را زيبا ميکند درونش واخلاقش است.بايد سيرتمان را زيبا کنيم نه صورتمان را.»

زیبا زندگی کنیم


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,246
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
مرد جوان فقیر و گرسنه ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود

و گروهی از ماهی‌گیران را تماشا می کرد، در حالیکه به سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود.
با خود گفت:
کاش من هم یک عالمه از این ماهی ها داشتم.
آن وقت آن ها را می فروختم و لباس و غذا می خریدم.

یکی از ماهی‌گیران پاسخ داد:
اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می دهم.
این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم.

مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت.
در حالیکه قلاب مرد را نگه داشته بود، ماهی ها مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از دیگری به دام می افتادند.
طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد.

مرد مسن تر وقتی برگشت، گفت: همه ی ماهی ها را بردار و برو
اما می خواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیال‌بافی تلف نکن.
قلاب خودت را بنداز تا زندگی ات تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما را پر از ماهی نمی کند.

زیبا زندگی کنیم


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,246
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
در همدان ، کسى مى‌خواست زیرزمین خانه‌اش را تعمیر کند .

در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت .

وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت .

مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .

از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت.

شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد .
این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمى‌شود.

دوستان گلم، مبادا دل من و شما میزبان کینه و قهر باشه.
تا می تونید محبت و مهربانی رو مهمان خانه ی دل تون بکنید تا همیشه شاد و مهربان باشید.

زیبا زندگی کنیم



داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا