خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Walantin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
40
امتیاز واکنش
601
امتیاز
153
سن
20
زمان حضور
3 روز 2 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: مفقودالاثر
ژانر: عاشقانه، تراژدی، معمایی
نام نویسنده: Walantin
نام ناظر: Z.a.H.r.A☆
خلاصه: دختری که روزی از تنهایی می‌ترسید، محکوم به تنهایی می‌شود. مرگ مادر، لطمه‌ای سخت به زندگی او وارد می‌کند. حال مجبور به گشایش رازهایی می‌شود که او را وارد بازی خطرناکی می‌کند. آدم‌هایی سر راهش قرار می‌گیرند و او را بازی می‌دهند. نمک بر زخم‌هایش می‌پاشند. از پشت خنجر می‌زنند. تنها عشق و امید می‌تواند جسم نیمه جان دخترک را نگاه دارد.


در حال تایپ رمان مفقودالاثر | Walantin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، دونه انار، Meysa و 19 نفر دیگر

Walantin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
40
امتیاز واکنش
601
امتیاز
153
سن
20
زمان حضور
3 روز 2 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
در میان خاطرات گم‌شده‌ام. خاطراتی که سرابت را به رخم می‌کشد. می‌خواهم خودم را به نفهمی بزنم تا دیگران نگویند تو دیگر بازنمی‌گردی. هنوز به یاد تو شب‌های تولدت جشن می‌گیرم و نیمه شب همچون غم‌زده‌ها گوشه‌ی دیوار کز می‌کنم. آنجاست که به یاد می‌آورم، تو نیستی. کسی نمی‌گوید کجایی و چه می‌کنی. دم از بی‌خبری می‌زنند؛ اما ناامید نمی‌شوم. به قول خودت، عاقبت جوینده، یابنده است. هنوز منتظرم. اگر قرار باشد ۱۰۰ سال بعد بیایی، همچنان منتظر می‌نشینم تا بازگردی. فقط بدان که همیشه دوستت دارم، ای تنها تکیه‌گاه من!


در حال تایپ رمان مفقودالاثر | Walantin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، دونه انار، Meysa و 20 نفر دیگر

Walantin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
40
امتیاز واکنش
601
امتیاز
153
سن
20
زمان حضور
3 روز 2 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
تهران همچنان شلوغ بود و ترافیکی سنگین راه ماشین‌ها را بسته بود. هر از گاهی صدای بوق ماشین‌ها و داد و بیداد راننده‌ها برمی‌خواست. مردم پیاده‌رو تردد می‌کردند و با جنب و جوشی خاص خود در پی کارشان بودند. در میان این غلغله و داد و بیداد تنها جسم نیمه‌جانی بود که از دیگران متمایز می‌شد. به دیوار تکیه داده بود و بی‌احساس به آدم‌های اطرافش می‌نگریست. دیدگانش را پرده‌ای از اشک پوشانده بود. ناگهان باد چنان وزید که مغز استخوانش از سرما منجمد شد و ناخودآگاه، دستانش بر روی بازوانش قرار گرفت. پس از آن بارش برف، سرما مهمان شهر پر دود شده بود. دخترک تنها یک مانتوی مشکی رنگ در تن داشت که در برابر سرما مقاومتی نداشت. هر که از پیاده‌رو می‌گذشت، با نگاه بدی نظاره‌اش می‌کرد. به چشم یک مستحق به او می‌نگریستند که از نداری به گدایی افتاده است. دیگر این نگاه‌ها برایش اهمیت نداشت، حتی خودش هم دیگر مهم نبود. آه عمیقی کشید و نگاه غمگینش را سوی دختر خردسالی سوق داد که با تعجب او را می‌نگریست. چشمانش سبز بود و او را عجیب به یاد پریای زیبایش می‌انداخت. لبخند پردردی بر روی صورتش آورد که باعث سوزش شد و اخم کم‌حالی میان ابروان نازکش را گره بزند. نگاهش را از او گرفت و به سنگفرش‌هایی که اثرات برف روی آن نمایان بود، دوخت. با صدای بغض‌داری گفت:
- خدا لعنتت کنه پریناز بی‌عرضه!
سرش را میان زانوانش پنهان کرد. قطره‌ای لجوجانه از گوشه‌ی چشمش چکید. دلش گرمای مطبوع خانه را می‌خواست؛ حضور پر مهر و گرمای وجود پدرش را می‌خواست، حتی دلش برای دیدن پریا بی‌تابی می‌کرد. ۵ ماه هم برایش مادر بود و هم پدر. دیگر آن نفرت اولیه‌اش نسبت به او کم رنگ شده بود. خیلی وقت بود که به او خو گرفته بود و گویی تکه‌ای از وجودش محسوب می‌شد. حال آن طفل هم در کنارش نبود تا مایه‌ی دلگرمی‌اش شود. دوباره خود را لعنت فرستاد. در افکار درهمش غرق شده بود که صدای زنگ گوشی‌اش او را به خود آورد. آه عمیقی کشید و به گوشی درون دستش نگاه کرد. نام مهاجر به او پوزخند می‌زد و بر روی اعصابش چنگ می‌کشید. لرزید و با فشردن دکمه‌ی سبز رنگ، آن را به گوشش نزدیک کرد.
- الو خانوم یکتانیا!
صدای مردانه‌اش او را به یاد ناقوس‌های مرگ کلیسا می‌انداخت. هر بار که زنگ می‌زد، اتفاق شومی انتظار دخترک را می‌کشید. صدایش رگه‌های نگرانی داشت، اما برای دخترک نگرانی او معنایی نداشت. تنها می‌خواست سرش فریاد بکشد و او را متهم کند، اما دیگر صدایی برایش باقی نمانده بود. مرد با نگرانی گفت:
- شنیدم شرخرا اومدن خونتون. اتفاقی که براتون نیوفتاده؟!
وقتی سکوتش را دید، نالید:
- من واقعا نگرانتونم، خانوم! حالتون خوبه؟
ناگهان همچون دیوانگان خندید. صدای خنده‌اش مرد پشت تلفن را را لرزاند. دخترک دندان‌های سفیدش را به نمایش گذاشت و سرخوش گفت:
- حال من؟ عالیم! هیچ وقت چنین حسی رو نداشتم.
لبخند از روی لبانش پاک شد و در عوض سگرمه‌هایش در هم رفت. با صدایی خشمگین و لرزان گفت:
- هیچ‌وقت صدای خرد شدن غرورم رو نشنیدم. هیچ‌وقت التماس نکردم. نگران چی منی مهاجر؟ آه در بساط ندارم، پس واسه چی دنبالم بدو بدو می‌کنی. تو هم برو دیگه، تو هم برو به زندگیت برس.


در حال تایپ رمان مفقودالاثر | Walantin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، دونه انار، Meysa و 19 نفر دیگر

Walantin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
40
امتیاز واکنش
601
امتیاز
153
سن
20
زمان حضور
3 روز 2 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
با صدای بهت زده گفت:
- چه غلطی کردن؟
انگار که جمله‌ی مرد را نشنید. انگشت سبابه‌اش را تکان داد و گفت:
- اگه پشتمی، زودتر ۱۰میلیارد اون عوضی رو جور کن تا پرت کنم جلوش.
- چشم خانوم! شما کجا هستید تا بیام دنبالتون.
چشمانش را آرام بست و گفت:
- لازم نکرده، میام دفترت.
پریناز به تماسشان پایان داد و به سختی از جا برخاست که ناگهان درد بدی در زانوانش احساس کرد. چهره‌اش در هم رفت. خم شد و دستش را روی زانوانش قرار داد. پس از کمی تامل، در میان جمعیت گم شد. تلوتلو می‌خورد و هر آن امکان سقوطش بر روی زمین بود. موهای سرکش مشکی‌اش از زیر شال سیاه رنگش بیرون آمده بود و باد سرد آن را به رقص در می‌آورد. نزدیک خانه که شد، ایستاد و اطرافش را از زیر نظر گذراند. با خود می‌اندیشید که شاید طلبکاری در کمین او باشد. وقتی که از نبود کسی مطمئن شد، در کوچه پیچید. با دیدن نمای رومی خانه انگار قلبش ایستاد. خاطرات در جلوی چشمانش شروع به رقصیدن کردند. پرده‌ی اشک دیدگانش را پوشاند که ناگهان صدایی از پشت گفت:
- پریناز جان!
با شنیدن صدای زن همسایه سریع سرش را به زیر انداخت تا صورت کبودش از دیدگان زن پنهان شود. زن همسایه به سمتش رفت و مشکوک سر تا پایش را نگاه کرد. پریناز زیر نگاه مشکوک او مضطرب شد. آرام گفت:
- سلام خانوم پروانه.
خانم پروانه ابروهای تتو شده‌اش را بالا فرستاد و گفت:
- سلام عزیزم!
نگاه قهوه‌ای‌اش روی دخترک ثابت بود و حتی یک میلی‌متر هم جابه‌جا نمی‌شد تا دخترک را از تشویش و اضطراب برهاند. دخترک می‌هراسید از اینکه آبروی چندین و چندساله‌ی خانوادگی‌شان با این مشکلات کوچک از دست برود و تمام تلاشش این بود که خانم پروانه از چیزی مطلع نشود؛ چون اگر می‌فهمید کل کوچه مطلع می‌شد. بزاق دهانش را پایین فرستاد و نفس عمیقی کشید. نمی‌دانست این مزاحم را چگونه دست به سر کند تا دیگر روبه‌رویش قرار نگیرد. دستانش را در هم گره زد و در دلش خدا را صدا می‌زد تا ناجی را بفرستد. صدای تو دماغی‌خانم پروانه بر اعصابش چنگ کشید.
- اتفاقی افتاده؟
لبان خشکیده‌اش را زبان زد.
- چطور مگه؟
- امروز از خونتون صدای داد و فریاد می‌اومد عزیزم! آخه می‌دونی کامران من به سر و صدا حساسیت داره.
پریناز با صدای لرزان و خشمگینی پاسخ داد:
- بله، مستحضر هستم.
در دل کامران را لعنت کرد و زیر چشمی به زن چاق روبه‌رویش نگاه کرد که مادر کامران محسوب می‌شد. می‌دان که دوباره فضولی‌اش گل کرده و می‌خواهد خبر برای این و آن ببرد که فلانی به خاک سیاه نشسته. خانم پروانه سرش را کج کرد و دندان‌های زردش را به دخترک نشان داد.
- حالا چرا سرت رو انداختی پایین؟
دست و پایش را گم کرد. نمی‌دانست چگونه پاسخ دهد که ناگهان صدای خنده‌ی زن بلند شد.
- تو که خجالتی نبودی فدات شم.
خانوم پروانه دستش را روی شانه‌ی ظریف پریناز گذاشت. با لحن مضحکی گفت:
- بگذریم... بابا از سفر برگشتن؟!
دستانش را مشت کرد، به گونه‌ای که سر انگشتانش به سفیدی می‌گرایید.


در حال تایپ رمان مفقودالاثر | Walantin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، دونه انار، Meysa و 18 نفر دیگر

Walantin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
40
امتیاز واکنش
601
امتیاز
153
سن
20
زمان حضور
3 روز 2 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
چرا فقط از پدرش می‌پرسید؟ نکند به قضیه‌ی پدرش بو برده بود. با صدای خشداری گفت:
- نه، متاسفانه!
با صدایی مملو از تعجبی ساختگی گفت:
- عه... حیف شد! کی برمی‌گردن؟
قلب پریناز تاب و توان این همه غم را نداشت. تا کی باید خودخوری می‌کرد و خود را دختر آسوده‌ای جلوه می‌داد که قرار است به دانشگاه برود. تا کی باید روی آتشفشان وجودش سرپوش می‌گذاشت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مفقودالاثر | Walantin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، دونه انار، Meysa و 18 نفر دیگر

Walantin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
40
امتیاز واکنش
601
امتیاز
153
سن
20
زمان حضور
3 روز 2 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
چهره‌اش همچنان عبوس بود و ابروانش به هم گره خورده بود. نفس عمیقی کشید و به بوته‌های گل رز خیره شد. مادرش با عشق کنارشان می‌نشست و آن‌ها را می‌بویید. دوباره عذاب وجدان یقه‌اش را چنگ زد. صدای پیرمرد باعث شد که نگاهش از گل‌های رز به طرف او کشیده شود.
- برای چی خانوم؟
- تو که ازش خوشت نمی‌اومد.
- دیدم حالتون بده. با خودم گفتم شاید این...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مفقودالاثر | Walantin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، دونه انار، Meysa و 17 نفر دیگر

Walantin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
40
امتیاز واکنش
601
امتیاز
153
سن
20
زمان حضور
3 روز 2 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
به زور از جا بلند شد. دوباره از پله‌ها پایین رفت؛ اما مچ پایش چنان تیر می‌کشید که دلش می‌خواست آن را از جا بکند. با درد پایش را روی زمین کشید. ناگهان صدای بوق تلفن مانع حرکتش شد.
- الو سلام آقای یکتانیا، کامروا هستم، برای عقد قرارداد خدمت‌تون زنگ زدم. رئیس می‌خوان که باهاشون هر چه سریع‌تر تماس بگیرید. متشکرم.
انگار درد پایش را فراموش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مفقودالاثر | Walantin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، دونه انار، Meysa و 16 نفر دیگر

Walantin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
40
امتیاز واکنش
601
امتیاز
153
سن
20
زمان حضور
3 روز 2 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
مادرش به گونه‌اش چنگ انداخت.
- اینارو جلوی بابات نگی‌ها!
دست به کمر شد و با چشمان شب رنگش به مادرش نگریست.
- خودشم بیاد، همین حرفارو بهش می‌زنم. من زندانی شماها نیستم.
تمام اهل خانه با سر و صدای پریناز و مادرش در اطراف‌شان حلقه زده بودند. با وحشت و نگرانی نگاهشان را میان آن دو به رقص در آورده بودند. همه می‌دانستند که دوباره طوفانی در...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مفقودالاثر | Walantin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، دونه انار، Meysa و 15 نفر دیگر

Walantin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
40
امتیاز واکنش
601
امتیاز
153
سن
20
زمان حضور
3 روز 2 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
پریناز از خانه بیرون رفت و به سرعت به سمت در رفت. مش رحیم که در جای همیشگی‌اش که کنار در اتاقکش بود، نشسته بود. با دیدن پریناز اخم‌هایش در هم رفت و از جا برخاست.
- جایی تشریف می‌برید پریناز خانوم؟
پریناز بدون توجه به او زنجیر در را پایین کشید و در را محکم بست. تا پایش را بیرون گذاشت، چراغ‌های یک ماشین در سمت چپش روشن شد. نور چشمانش را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مفقودالاثر | Walantin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، دونه انار، Meysa و 14 نفر دیگر

Walantin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
30/8/19
ارسال ها
40
امتیاز واکنش
601
امتیاز
153
سن
20
زمان حضور
3 روز 2 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
- گفتم می‌ریم تولد مهسا.
تارا پوزخندی زد و سپس با دندان‌های سفیدش لـ*ـب زیرینش را گزید. با تشر به پریناز گفت:
- تا کی می‌خوای بهانه بیاری؟ ببینم پول آوردی؟
پریناز خندید و به چشمان آبی تارا نگریست. سپس دستش را درون کیف مشکی ساده‌اش کرد و دسته‌ی تراول‌های پنجاهی را به تارا نشان داد.
- ایناهاش. اندازه‌ی اندازس.
الهه و دیانا با هم دست زدند و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان مفقودالاثر | Walantin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، دونه انار، Meysa و 12 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا