- عضویت
- 12/8/18
- ارسال ها
- 2,007
- امتیاز واکنش
- 7,220
- امتیاز
- 308
- زمان حضور
- 0
نویسنده این موضوع
نقد فیلم Hellboy - هلبوی
ریبوتِ بیشخصیتِ Hellboy، توهینِ بدی به «هلبوی»های گیرمو دلتورو و ران پرلمن است، اما باید برای درکِ ارزش و زحمتِ کار آنها دیده شود.
«هلبوی» (Hellboy) چیزی فراتر از یک فیلم بدِ معمولی است. بعضی فیلمها بدون اینکه به هیچ جای آدم بر بخورد بد هستند. از اینکه وقتمان را تلف کردهایم و از پتانسیلی که هدر رفته احساس تاسف میکنیم و میرویم پی کارمان. ولی آدم با بعضی فیلمها رابـ*ـطهی احساسی شخصی دارد و تماشای نابودی آنها مثل آتشی میماند که میسوزد و آدم را از درون ذوب میکند. البته که ریبوتِ «هلبوی» به کارگردانی نیل مارشال از همان اولین تریلرهایش مشخص بود که قرار است به «ونوم» و «جوخهی انتحار» جدید سینمای ابرقهرمانی/کامیکبوکی تبدیل شود و خدای ناکرده از قبل بهش دل نبسته بودم و برایش لحظهشماری نمیکردم که حالا چاقوی تیزش را در پشتم احساس کنم. ولی توانایی پیشبینی راحتِ آینده نهتنها چیزی از دردِ اتفاقی که خواهد افتاد کم نمیکند، بلکه تماشای سرنوشتِ شوم یک فیلم درحالیکه کاری برای جلوگیری از وقوعِ آن از دستت بر نمیآید، دردناکتر هم است. انگار در یک معکبِ شیشهای زندانی شدهای تا نظارهگرِ وقوعِ بدترین کابوست باشی. تماشای ریبوتِ «هلبوی» سخت است نه فقط به خاطر اینکه یکی از بدترین اقتباسهای کامیکبوکی سینما از یکی از جذابترین کاراکترهای کامیکبوکی است، بلکه به خاطر اینکه ما قبلا تجربهی تماشای نمونهی سینمایی ایدهآلی از کامیکهای هلبوی را در قالب دو فیلمِ گیرمو دلتورو داشتهایم. وقتی میبینم با وجود کسی که اینقدر خوب دنیای هلبوی و فراتر از آن دنیای داستانهای پریانی و اسطورهای و هیولایی و ماوراطبیعه و فولکلور را درک کرده هیچوقت نتوانست سهگانهاش را کامل کند و بعد با ریبوتی ساخته شده توسط کسانی که کاملا مشخص است یک سر سوزن به اندازهی دلتورو به این متریال اهمیت نمیدهند روبهرو میشوم دلم میشکند. شاید جدیترین هشداری که میتوانم به کسانی که هنوز این ریبوت را ندیدهاند بدهم این است که آن را بههیچوجه بلافاصله بعد از دیدنِ هلبویهای دلتورو تماشا نکنید. من چنین اشتباهی کردم و تفاوتِ کیفی آنها بهحدی است که میتوان کلِ منظومهی شمسی را از خودِ خورشید تا پلوتون در آنجا داد و باز جای اضافه داشته باشی. «هلبوی»های گیرمو دلتورو درکنار «مرد عنکبوتی»های سم ریمی، از آن فیلمهایی هستند که شاید هیچوقت تکرار نشوند. چون هر دو متعلق به دورانی هستند که کارگردانان برای ساختِ فیلمهای ابرقهرمانی استخدام نمیشدند، بلکه آنها باتوجهبه جنسِ فیلمسازیشان تنها کسانی بودند که میتوانستند اقتباسی وفادار و موفق در ترجمه از پنلهای کامیکبوکها به سینما ارائه کنند. به همان اندازه که دنیای عجیب و پرجنب و جوش و پرورجه وورجه و کمیک و تراژیکِ «مرد عنکبوتی» راستِ کار کسی بود که با سهگانهی «مردگان شریر» احاطهاش روی لحن و جسارتش در بازیگوشی و جزیینگریهای فرمیاش را ثابت کرده بود، به همان اندازه هم کامیکهای «هلبوی» که ناسلامتی دربارهی پسرِ شیطان است و تکتک پنلهایش با هیولاها و لوکیشنهای فانتزی در حال منفجر شدن هستند، راست کارِ کسی مثل دلتورو است که طوری بهطرز دیوانهواری به سینمای هیولایی عشق میورزد که یک موزهی شخصی مخصوصِ آنها در خانهاش دارد و با چنان اشتیاق و احترامی دربارهی آنها حرف میزند که پدر و مادرِ آدم دربارهی بچهاش صحبت نمیکنند.
به خاطر همین است که این فیلمها به فراتر از چارچوب محدود سینمای ابرقهرمانی رفتهاند و به جزوِ بهترینهای ژانر اکشن و فانتزی تبدیل شدهاند. «هلبوی»های دلتورو یکی از آن اندک فیلمهایی است که ذوقزدگی سازندهاش از اینکه توانایی بازی کردن با این اسباببازیها را دارد و تلاشش برای مراقبتِ از آنها با جانش را میتوان در لحظه لحظهشان دید. تا جایی اخیرا در هنگام بازبینی آنها، مخصوصا قسمت دوم احساس میکردم که دارم کارگردانی را تماشا میکنم که کاراکترهایش را لابهلای پنبه اینور و آنور منتقل میکند. نکتهی جالبِ ماجرا این است که دلتورو در ظاهر آنقدر راحت این کار را انجام میدهد که تماشاگر شاید در نگاه اول اصلا احساس نکند که در هنگام تماشای این فیلمها به معنای واقعی کلمه در حال تماشای یک معجزهی باورنکردنی است. تازه وقتی نسخهی بنجل را با نسخهی اصل مقایسه میکنی متوجهی عمقِ ظرافتها و زحمتهایی که سر آن کشیده شده میشوی. شخصیتِ هلبوی در این ریبوت در مقایسه با هلبویِ ران پرلمن مثل مقایسهی جوکرِ جک نیکسون و جوکرِ هیث لجر با جوکرِ جرد لتو میماند. کلمهی کلیدی که در ریبوت «هلبوی» غایب است همین است: «احترام». هرچه در فیلمهای دلتورو احترام به ساحتِ مقدسِ هیولاها در پلان به پلانش موج میزند، ریبوتِ «هلبوی» یک فیلم هالیوودی شلختهی دیگر است که توهین و لگدمالِ کردنِ پتانسیلِ این مجموعه از سر و رویش میبارد. یکی از کارهایی که بهتازگی هالیوود یاد گرفته این است که برخی از شاهکارهای سینمایی را برمیدارد و آنها را در قالبِ ریبوتها و بازسازیهایشان سلاخی میکند و با شکمِ باز و دل و رودههای آویزان از قلاب قصابی آویزان میکند. این اتفاق اخیرا با امثال «جانوران شگفتانگیز» در مقایسه با فیلمهای «هری پاتر» و ریبوتِ «غارتگر» در مقایسه با فیلمِ اورجینالِ جان مکتیرنان افتاد و حالا هم که «هلبوی». بلایی که سر «هلبوی» آمده است کپی/پیستِ بلایی است که چند وقت پیش سر «غارتگر» آمده بود. هر دو فیلمهایی هستند که آنقدر در چندین سطح مختلف بهطرز بدی در تضادِ مطلق با فیلمِ اصلی قرار میگیرند که آدم تعجب میکند که اصلا چرا آنها باید اسمِ مشترک داشته باشند. همانقدر که «غارتگر» از آن اکشنِ سنگینِ بدوی و سکوتمحور که به ژانر وحشت پهلو میزد، به یک کمدی سخیف و حرافِ تبدیل شده بود، «هلبوی»های دلتورو هم از آن فانتزیهای جمعوجور و باشخصیت و پرعاطفه که کلکسیونی از جلوههای ویژهی واقعی هستند، به یک کپی دستهدوم از «ثور: رگناروک» و «ددپول» که سودای تکرارِ «اونجرز: جنگ اینفینیتی» بدون بهره بردن از ۲۰ فیلم مقدمهچینی را دارد تبدیل شده است. شاید هر چند میلیون سال یک بار کسی مثل دنی ویلنوو پیدا شود تا با «بلید رانر ۲۰۴۹»، چیزی درخورِ قسمتِ قبلی بسازد، اما معمولا این اتفاق نمیافتد. البته نیل مارشال همان کسی است که با «سقوط» (The Descent)، یکی از بهترین فیلمهای ترسناکِ هزارهی جدید و با اپیزودِ «بلکواتر»، یکی از سه اپیزود برترِ «بازی تاج و تـ*ـخت» را کارگردانی کرده است؛ اگرچه هر از گاهی میتوان کورسویی از تصمیماتِ نیل مارشال را در صحنههایی مثل دیدار هلبوی با بابا یاگا یا پلانسکانسِ مبارزه با غولها دید، اما درنهایت نشانههای نقش داشتنِ افراد بیربط در این شکل دادن این پروژه از سر و روی آن میبارد.
در توصیفِ بیبرنامگی ساختِ این فیلم همین و بس که این ریبوت در حالی چراغ سبز گرفته که فیلمهای «هلبوی» هیچوقت بین عموم مردم در گیشه پرطرفدار نبودند. طرفدارانِ هاردکور مجموعه، طرفدارانِ «هلبوی»های دلتورو هستند. مسئله الزاما به این معنا نیست که فیلمهای دلتورو در جلب نظر عموم مردم شکست خوردند. مسئله این است که بعضیوقتها بعضی کاراکترها هرچقدر هم خوب به تصویر کشیده شوند از رابـ*ـطهی قدرتمندی با عموم سینماروها بهره نمیبرند و هرچقدر هم با فُرمها و سبکهای مختلف به تصویر کشیده شوند، باز اسمشان حکم یکجور دافعه را دارد؛ این چیزی است که دربارهی کاراکتر گودزیلا و دار و دستهاش در غرب هم صدق میکند. بنابراین اگر لاینزگیت قصد ساختِ فیلمهای بیشتری از «هلبوی» را داشت باید بیش از همه، روی جلبِ نظر طرفداران اندک اما وفادار و سـ*ـینهچاکِ مجموعه سرمایهگذاری میکرد و این اتفاق در صورتی میافتاد که آنها تیم دلتورو و ران پرلمن را دوباره دور هم جمع میکردند. این اتفاق نیافتاد و حالا با فیلمی طرفیم که با وجود متحول شدن با هدفِ عامهپسندتر شدن باز با بیاعتنایی مردم روبهرو شده است و از آنجایی که آن «هلبوی»ای که طرفدارانِ هاردکور مجموعه منتظرش بودند هم نیست، پس نتیجه فیلمی است که از اینجا رانده و از آنجا مانده شده است. تفاوتِ «هلبوی»های دلتورو و ریبوتِ «هلبوی» تفاوتِ دو نوع فیلمسازی متفاوت است. تفاوتِ نوع فیلمسازی هالیوود قبل از «اونجرز» و پس از «اونجرز» است. از وقتی که بلاکباسترهای هالیوودی، مخصوصا از نوعِ ابرقهرمانیاش اجازه نداشتند تا محدود و مستقل باشند، دیگر این فیلمها بدون برداشتنِ لقمههای بزرگتر از دهانشان و قول دادن پنجاهتا دنباله و اسپینآف و عدم داشتنِ نیک فیوری و سنگهای اینفینیتی خودشان ساخته نمیشوند. حالا فیلمها دیگر نمیتوانند هویت و شخصیتِ منحصربهفردِ خودشان را داشته باشند، بلکه همه باید از اخطارِ مارول عبور کنند. و چه چیزی متضادتر از ماهیتِ یک دنیای «هزارتوی پن»گونه با «اونجرز». بزرگترین مشکلِ «هلبوی» که تمام دیگر مشکلاتش از آن هستهی فاسد ریشه میگیرند، «اونجرز»زدگیاش است. بعد از اینکه مارول با «اونجرز» در صنعتِ سینما انقلاب کرد و تصوراتِ قبلی استودیوها از عدم به حقیقت تبدیل شدنِ چنین پروژهای را درهمشکست، دیگر استودیوها برای به دست آوردنِ «اونجرز»های خودشان دست به کار شدند. اما نتیجهی نهایی آزمایشگاههای فراوانی بودند که در حین اشتباه برای تکرارِ فرمول مارول، مادههای اشتباهی را با هم ترکیب کردند و منفجر شدند و خودشان را به فنا دادند. بنابراین تاریخِ فیلمسازی پسا-«اونجرز» به همان اندازه که با موفقیتهای مارول نقطهگذاری شده، به همان اندازه هم پُر از جنازه است. از سونی و تلاشش برای ساختِ دنیای سینمایی مشترکِ خودش با «مرد عنکبوتی شگفتانگیز» تا تلاشِ یونیورسال برای تبدیل کردنِ ریبوتِ «مومیایی» با بازی تام کروز به آغازگرِ دنیای سینمایی هیولاییشان.
مشکلِ تمام آنها این بود که خیلی دیر به ایدهای که مارول از مدتها قبل روی پرورشش وقت گذاشته بود رسیده بودند و حالا میخواستند بدون انجامِ مرحلهی کاشت و داشت، فقط هرچه زودتر به برداشت برسند. البته که هالیوود هیچوقت از گذشتهاش یاد نمیگیرد، ولی حداقل فعلا به نظر میرسد که سودای «اونجرز»سازیاش کمی فروکش کرده است. سونی، مرد عنکبوتیاش را به زیر چتر دنیای سینمایی مارول منتقل کرد و با «ونوم» تصمیم گرفت تا بهجای چپاندن چند تبهکار و ضدقهرمان در یک فیلم، آنها را یکییکی و فیلم به فیلم معرفی کند. از طرف دیگر، دنیای سینمایی دیسی هم از زمانِ «واندر وومن» تا چند سال آینده تمام تمرکزش را روی فیلمهای مستقل گذاشته است. اما بعضیوقتها نباید یک اشتباهی را خودت تکرار کنی تا به آن پی ببری. چیزی که ریبوتِ «هلبوی» را به چنانِ فیلم عقبافتاده و اعصابخردکنی تبدیل میکند این است که لاینزگیت با این فیلم فقط یک دهه بعد از «اونجرز» نمیخواهد به «اونجرز»اش برسد، بلکه پنج سال بعد از اینکه دنیا با «بتمن علیه سوپرمن» دید که چرا شتابزدگی در تلاش برای «اونجرز»سازی به چیزی جز فضاحت منجر نمیشود میخواهد این کار را انجام بدهد. به عبارت دیگر، «هلبوی» نهتنها ده سال دیرتر ساخته شده، بلکه اشتباهی که دیسی با «بتمن علیه سوپرمن» مرتکب شده بود را هم پنج سال دیرتر انجام داده است. «هلبوی» در دورانِ باستان گشتوگذار میکند. اما چیزی که وضعیتِ «هلبوی» را حتی از چیزی که است بدتر کرده این است که «هلبوی» فقط نمیخواهد بدونِ مقدمهچینی، موفقیتِ «اونجرز» را تکرار کند، بلکه میخواهد موفقیتِ «اونجرز: جنگ اینفینیتی» را تکرار کند! بله، وقتی در طولِ فیلم متوجهی تشابهاتِ این فیلم و «جنگ اینفینیتی» شدم، من هم به اندازهی همین الانِ شما چشمانم از ناباوری چهارتا شد! «هلبوی» اما با تمام اینها فیلمِ مهمی است. البته که ضررش بیشتر از منفعتش است. بالاخره شکست این فیلم باعث شد تا احتمالا حالاحالا شاهدِ هیچ اقتباس سینمایی دیگری از کامیکهای «هلبوی» نباشیم و این افسردهکننده است. اما حالا که این اتفاق افتاده است، حداقل میتوانیم از آن درس بگیریم. من عمیقا به ضربالمثلِ «ادب از که آموختی از بیادبان» اعتفاد دارم و ریبوتِ «هلبوی» یکی از بهترین نمونههایش است. اگرچه فیلمهای مارول از لحاظ هنری بینقص نیستند و پتانسیلهای دستنخورده و کمبودهایشان، بعضیوقتها حسابی کلافهکننده میشوند، اما تازه بعد از روبهرو شدن با نسخهی تقلیدی و چینی فیلمهای مارول است که یکی از دلایلِ محبوبیتِ آنها را کشف میکنی: آنها شاید کمبودهای خودشان را داشته باشند، اما همزمان استانداردهای بسیارِ مهمی را رعایت میکنند که تفاوتِ آنها با محصولاتِ همسطحشان را مشخص میکند. اگرچه فیلمها نباید با آثارِ ضعیفتر از خودشان برای سنجنش کیفیتشان مقایسه شوند، اما همزمان با مقایسهی «جنگ اینفینیتی» و «هلبوی»، استانداردی که مارول ارائه میدهد کمترین چیزی است که بلاکباسترهای همردیفش به خودشان زحمت نمیدهند. و البته از این طریق به وضوح میبینیم که ریبوتِ «هلبوی» با چه اختلافِ فاحشی از ریشههای کامیکبوکها و فیلمهای دلتورو فاصله گرفته است. تاکنون یا با فیلمهایی مواجه میشدیم که قصد داشتند به «مرد آهنی» مجموعهشان تبدیل شوند («جانوران شگفتانگیز و زیستگاه آنها») یا میخواستند تا بدون مقدمهچینی و خلاقیتِ کافی خودِ «اونجرز» را تکرار کنند («جاستیس لیگ»)، اما «هلبوی» نمونهی تازهای است؛ این فیلم طوری به سیم آخر زده که الگوبرداری از «اونجرز: جنگ اینفینیتی» را هدف قرار داده است.
اینجور مواقع پرتکرارترین سوالی که پرسیده میشود این است که «اونجرز»ها چه چیزی دارند که «بتمن علیه سوپرمن»ها و «هلبوی»ها ندارند و کلیشهایترین جوابی که دریافت میکنیم این است که دیگران به اندازهی مارول برای پایانبندیهای باشکوهِ فازهایشان، زمینهچینی نمیکنند. اگرچه ایدهی تبدیل کردنِ «جنگ اینفینیتی» به فیلمِ آغازگرِ یک مجموعه محکوم به فنا است، اما دقیقا چرا و چگونه. بررسی ساختارِ روایی «هلبوی» نشان میدهد که «اونجرز»سازی بدون مقدمهچینی ابتدایی منجر به چه مشکلاتی میشود. شاید در ظاهر هیچ شباهتی بین این دو فیلم وجود نداشته باشد، اما به محض اینکه کمی در ساختارِ روایی فیلم دقیق میشوی ردپای «جنگ اینفینیتی» را میتوان در همهجای آن دید. «هلبوی» هم درست مثل «جنگ اینفینیتی» حول و حوشِ قهرمانانی میچرخد که تلاش میکنند تا جلوی آنتاگونیست را از جمعآوری تمام تکههای عتیقههایی که میتواند او را به قدرتِ غیرقابلتوقفی برساند بگیرند. «هلبوی» همچنین درست مثل «جنگ اینفینیتی» شاملِ گروه پرتعدادی از کاراکترهایی با پسزمینههای داستانی و شخصی گوناگونی است که یا با هم متحد میشوند یا به جنگ با یکدیگر میپردازند. درنهایت ماجراهای «هلبوی» درست مثل «جنگ اینفینیتی» در محیطهای مختلفی اتفاق میافتد که از سراسرِ دنیای خودمان آغاز میشود و تا گوشههای مرموزتر و دورافتادهتری از هستی ادامه دارند. خلاصهداستانِ «هلبوی» دربارهی یک مرد خوکی شرور است که در سراسرِ اسکاتلند راه افتاده و بهدنبالِ یک سری عتیقههای باستانی میگردد تا با کنار هم گذاشتنِ آنها یک جادوگرِ شرورِ باستانی را زنده کند و سپس آن جادوگرِ شرور، طاعونِ مرگبار و غیرقابلتوقفی را آزاد میکند که بشریت را بهطرز «بشکن زدن با دستکشِ اینفینیتی»واری از صفحهی روزگار محو خواهد کرد. مأموریتِ هلبوی و تیمش، متوقف کردنِ او قبل از اینکه جادوگر به هدفش برسد است. حتی تعدادِ ششتایی مکگافینهایی که برای نابودی دنیا لازم است هم با «جنگ اینفینیتی» برابر است. با این تفاوت که اگر آنجا شش سنگ اینفینیتی بود، مکگافینهای «هلبوی» شش تکه از بدنِ تکهتکهشدهی ملکهی خون هستند. خب، اینکه «هلبوی» از ساختارِ داستانگویی «جنگ اینفینیتی» الگوبرداری کرده، آن را الزاما به فیلم بدی تبدیل نخواهد کرد. درواقع روی کاغذ با سناریوی درگیرکنندهای طرفیم: در آغازِ داستان یک شمارش معکوس برای به پایان رسیدنِ دنیا آغاز میشود و بعد قهرمانان باید با خودِ زمان گلاویز شوند تا به موفقیت برسند. اما چرا این نوعِ تنشآفرینی در «جنگ اینفینیتی» جواب میدهد و در «هلبوی» نه؟ مهمترین دلیلش این است که در «هلبوی»، قهرمانان تا نیمهی دومِ فیلم درگیرِ بحرانِ اصلی داستان نمیشوند. در مقایسه، «جنگ اینفینیتی» در حالی آغاز میشود که تانوس، لوکی را میکشد، هالک را چک و لگدی میکند و ثور را از روی ناچاری فراری میدهد. سپس، دار و دستهی تونی استارک بلافاصله از نقشهی تانوس با خبر میشوند و تا میآیند به خودشان بجنبند، نوچههای تانوس در جستجوی گردنبندِ دکتر استرنج در نیویورک فرود میآیند. فیلم از همان ابتدا مخاطبش را به درونِ ریتمِ تند و سریعِ تعقیب و گریز و موش و گربهبازی تانوس و انتقامجویان پرتاب میکند. بنابراین مخاطب از لحظهی آغازینِ فیلم تا لحظهی مرگِ ویژن در واکاندا، در جریانِ خروشانِ هیاهوی تلاشِ تانوس برای به دست آوردنِ تکتک سنگهای باقیمانده قرار دارد و هروقت که قهرمانان یکی از آنها را از دست میدهند، سرعتِ صفرِ شدنِ شمارشِ معکوسی که در آغازِ فیلم فعال شده بود بیشتر میشود.
تعداد کاراکترها آنقدر زیاد است و ساختار روایی فیلم آنقدر برای مدیریت تمام آنها شلخته است که از جایی به بعد فیلم بهجای معرفی کاراکترهایش بهصورت تصویری ازطریق نشان دادن تصمیمات و رفتار و اعمالشان، آنها را مجبور به توضیح دادن خودشان بهصورت کلامی میکند
ریبوتِ بیشخصیتِ Hellboy، توهینِ بدی به «هلبوی»های گیرمو دلتورو و ران پرلمن است، اما باید برای درکِ ارزش و زحمتِ کار آنها دیده شود.
«هلبوی» (Hellboy) چیزی فراتر از یک فیلم بدِ معمولی است. بعضی فیلمها بدون اینکه به هیچ جای آدم بر بخورد بد هستند. از اینکه وقتمان را تلف کردهایم و از پتانسیلی که هدر رفته احساس تاسف میکنیم و میرویم پی کارمان. ولی آدم با بعضی فیلمها رابـ*ـطهی احساسی شخصی دارد و تماشای نابودی آنها مثل آتشی میماند که میسوزد و آدم را از درون ذوب میکند. البته که ریبوتِ «هلبوی» به کارگردانی نیل مارشال از همان اولین تریلرهایش مشخص بود که قرار است به «ونوم» و «جوخهی انتحار» جدید سینمای ابرقهرمانی/کامیکبوکی تبدیل شود و خدای ناکرده از قبل بهش دل نبسته بودم و برایش لحظهشماری نمیکردم که حالا چاقوی تیزش را در پشتم احساس کنم. ولی توانایی پیشبینی راحتِ آینده نهتنها چیزی از دردِ اتفاقی که خواهد افتاد کم نمیکند، بلکه تماشای سرنوشتِ شوم یک فیلم درحالیکه کاری برای جلوگیری از وقوعِ آن از دستت بر نمیآید، دردناکتر هم است. انگار در یک معکبِ شیشهای زندانی شدهای تا نظارهگرِ وقوعِ بدترین کابوست باشی. تماشای ریبوتِ «هلبوی» سخت است نه فقط به خاطر اینکه یکی از بدترین اقتباسهای کامیکبوکی سینما از یکی از جذابترین کاراکترهای کامیکبوکی است، بلکه به خاطر اینکه ما قبلا تجربهی تماشای نمونهی سینمایی ایدهآلی از کامیکهای هلبوی را در قالب دو فیلمِ گیرمو دلتورو داشتهایم. وقتی میبینم با وجود کسی که اینقدر خوب دنیای هلبوی و فراتر از آن دنیای داستانهای پریانی و اسطورهای و هیولایی و ماوراطبیعه و فولکلور را درک کرده هیچوقت نتوانست سهگانهاش را کامل کند و بعد با ریبوتی ساخته شده توسط کسانی که کاملا مشخص است یک سر سوزن به اندازهی دلتورو به این متریال اهمیت نمیدهند روبهرو میشوم دلم میشکند. شاید جدیترین هشداری که میتوانم به کسانی که هنوز این ریبوت را ندیدهاند بدهم این است که آن را بههیچوجه بلافاصله بعد از دیدنِ هلبویهای دلتورو تماشا نکنید. من چنین اشتباهی کردم و تفاوتِ کیفی آنها بهحدی است که میتوان کلِ منظومهی شمسی را از خودِ خورشید تا پلوتون در آنجا داد و باز جای اضافه داشته باشی. «هلبوی»های گیرمو دلتورو درکنار «مرد عنکبوتی»های سم ریمی، از آن فیلمهایی هستند که شاید هیچوقت تکرار نشوند. چون هر دو متعلق به دورانی هستند که کارگردانان برای ساختِ فیلمهای ابرقهرمانی استخدام نمیشدند، بلکه آنها باتوجهبه جنسِ فیلمسازیشان تنها کسانی بودند که میتوانستند اقتباسی وفادار و موفق در ترجمه از پنلهای کامیکبوکها به سینما ارائه کنند. به همان اندازه که دنیای عجیب و پرجنب و جوش و پرورجه وورجه و کمیک و تراژیکِ «مرد عنکبوتی» راستِ کار کسی بود که با سهگانهی «مردگان شریر» احاطهاش روی لحن و جسارتش در بازیگوشی و جزیینگریهای فرمیاش را ثابت کرده بود، به همان اندازه هم کامیکهای «هلبوی» که ناسلامتی دربارهی پسرِ شیطان است و تکتک پنلهایش با هیولاها و لوکیشنهای فانتزی در حال منفجر شدن هستند، راست کارِ کسی مثل دلتورو است که طوری بهطرز دیوانهواری به سینمای هیولایی عشق میورزد که یک موزهی شخصی مخصوصِ آنها در خانهاش دارد و با چنان اشتیاق و احترامی دربارهی آنها حرف میزند که پدر و مادرِ آدم دربارهی بچهاش صحبت نمیکنند.
به خاطر همین است که این فیلمها به فراتر از چارچوب محدود سینمای ابرقهرمانی رفتهاند و به جزوِ بهترینهای ژانر اکشن و فانتزی تبدیل شدهاند. «هلبوی»های دلتورو یکی از آن اندک فیلمهایی است که ذوقزدگی سازندهاش از اینکه توانایی بازی کردن با این اسباببازیها را دارد و تلاشش برای مراقبتِ از آنها با جانش را میتوان در لحظه لحظهشان دید. تا جایی اخیرا در هنگام بازبینی آنها، مخصوصا قسمت دوم احساس میکردم که دارم کارگردانی را تماشا میکنم که کاراکترهایش را لابهلای پنبه اینور و آنور منتقل میکند. نکتهی جالبِ ماجرا این است که دلتورو در ظاهر آنقدر راحت این کار را انجام میدهد که تماشاگر شاید در نگاه اول اصلا احساس نکند که در هنگام تماشای این فیلمها به معنای واقعی کلمه در حال تماشای یک معجزهی باورنکردنی است. تازه وقتی نسخهی بنجل را با نسخهی اصل مقایسه میکنی متوجهی عمقِ ظرافتها و زحمتهایی که سر آن کشیده شده میشوی. شخصیتِ هلبوی در این ریبوت در مقایسه با هلبویِ ران پرلمن مثل مقایسهی جوکرِ جک نیکسون و جوکرِ هیث لجر با جوکرِ جرد لتو میماند. کلمهی کلیدی که در ریبوت «هلبوی» غایب است همین است: «احترام». هرچه در فیلمهای دلتورو احترام به ساحتِ مقدسِ هیولاها در پلان به پلانش موج میزند، ریبوتِ «هلبوی» یک فیلم هالیوودی شلختهی دیگر است که توهین و لگدمالِ کردنِ پتانسیلِ این مجموعه از سر و رویش میبارد. یکی از کارهایی که بهتازگی هالیوود یاد گرفته این است که برخی از شاهکارهای سینمایی را برمیدارد و آنها را در قالبِ ریبوتها و بازسازیهایشان سلاخی میکند و با شکمِ باز و دل و رودههای آویزان از قلاب قصابی آویزان میکند. این اتفاق اخیرا با امثال «جانوران شگفتانگیز» در مقایسه با فیلمهای «هری پاتر» و ریبوتِ «غارتگر» در مقایسه با فیلمِ اورجینالِ جان مکتیرنان افتاد و حالا هم که «هلبوی». بلایی که سر «هلبوی» آمده است کپی/پیستِ بلایی است که چند وقت پیش سر «غارتگر» آمده بود. هر دو فیلمهایی هستند که آنقدر در چندین سطح مختلف بهطرز بدی در تضادِ مطلق با فیلمِ اصلی قرار میگیرند که آدم تعجب میکند که اصلا چرا آنها باید اسمِ مشترک داشته باشند. همانقدر که «غارتگر» از آن اکشنِ سنگینِ بدوی و سکوتمحور که به ژانر وحشت پهلو میزد، به یک کمدی سخیف و حرافِ تبدیل شده بود، «هلبوی»های دلتورو هم از آن فانتزیهای جمعوجور و باشخصیت و پرعاطفه که کلکسیونی از جلوههای ویژهی واقعی هستند، به یک کپی دستهدوم از «ثور: رگناروک» و «ددپول» که سودای تکرارِ «اونجرز: جنگ اینفینیتی» بدون بهره بردن از ۲۰ فیلم مقدمهچینی را دارد تبدیل شده است. شاید هر چند میلیون سال یک بار کسی مثل دنی ویلنوو پیدا شود تا با «بلید رانر ۲۰۴۹»، چیزی درخورِ قسمتِ قبلی بسازد، اما معمولا این اتفاق نمیافتد. البته نیل مارشال همان کسی است که با «سقوط» (The Descent)، یکی از بهترین فیلمهای ترسناکِ هزارهی جدید و با اپیزودِ «بلکواتر»، یکی از سه اپیزود برترِ «بازی تاج و تـ*ـخت» را کارگردانی کرده است؛ اگرچه هر از گاهی میتوان کورسویی از تصمیماتِ نیل مارشال را در صحنههایی مثل دیدار هلبوی با بابا یاگا یا پلانسکانسِ مبارزه با غولها دید، اما درنهایت نشانههای نقش داشتنِ افراد بیربط در این شکل دادن این پروژه از سر و روی آن میبارد.
در توصیفِ بیبرنامگی ساختِ این فیلم همین و بس که این ریبوت در حالی چراغ سبز گرفته که فیلمهای «هلبوی» هیچوقت بین عموم مردم در گیشه پرطرفدار نبودند. طرفدارانِ هاردکور مجموعه، طرفدارانِ «هلبوی»های دلتورو هستند. مسئله الزاما به این معنا نیست که فیلمهای دلتورو در جلب نظر عموم مردم شکست خوردند. مسئله این است که بعضیوقتها بعضی کاراکترها هرچقدر هم خوب به تصویر کشیده شوند از رابـ*ـطهی قدرتمندی با عموم سینماروها بهره نمیبرند و هرچقدر هم با فُرمها و سبکهای مختلف به تصویر کشیده شوند، باز اسمشان حکم یکجور دافعه را دارد؛ این چیزی است که دربارهی کاراکتر گودزیلا و دار و دستهاش در غرب هم صدق میکند. بنابراین اگر لاینزگیت قصد ساختِ فیلمهای بیشتری از «هلبوی» را داشت باید بیش از همه، روی جلبِ نظر طرفداران اندک اما وفادار و سـ*ـینهچاکِ مجموعه سرمایهگذاری میکرد و این اتفاق در صورتی میافتاد که آنها تیم دلتورو و ران پرلمن را دوباره دور هم جمع میکردند. این اتفاق نیافتاد و حالا با فیلمی طرفیم که با وجود متحول شدن با هدفِ عامهپسندتر شدن باز با بیاعتنایی مردم روبهرو شده است و از آنجایی که آن «هلبوی»ای که طرفدارانِ هاردکور مجموعه منتظرش بودند هم نیست، پس نتیجه فیلمی است که از اینجا رانده و از آنجا مانده شده است. تفاوتِ «هلبوی»های دلتورو و ریبوتِ «هلبوی» تفاوتِ دو نوع فیلمسازی متفاوت است. تفاوتِ نوع فیلمسازی هالیوود قبل از «اونجرز» و پس از «اونجرز» است. از وقتی که بلاکباسترهای هالیوودی، مخصوصا از نوعِ ابرقهرمانیاش اجازه نداشتند تا محدود و مستقل باشند، دیگر این فیلمها بدون برداشتنِ لقمههای بزرگتر از دهانشان و قول دادن پنجاهتا دنباله و اسپینآف و عدم داشتنِ نیک فیوری و سنگهای اینفینیتی خودشان ساخته نمیشوند. حالا فیلمها دیگر نمیتوانند هویت و شخصیتِ منحصربهفردِ خودشان را داشته باشند، بلکه همه باید از اخطارِ مارول عبور کنند. و چه چیزی متضادتر از ماهیتِ یک دنیای «هزارتوی پن»گونه با «اونجرز». بزرگترین مشکلِ «هلبوی» که تمام دیگر مشکلاتش از آن هستهی فاسد ریشه میگیرند، «اونجرز»زدگیاش است. بعد از اینکه مارول با «اونجرز» در صنعتِ سینما انقلاب کرد و تصوراتِ قبلی استودیوها از عدم به حقیقت تبدیل شدنِ چنین پروژهای را درهمشکست، دیگر استودیوها برای به دست آوردنِ «اونجرز»های خودشان دست به کار شدند. اما نتیجهی نهایی آزمایشگاههای فراوانی بودند که در حین اشتباه برای تکرارِ فرمول مارول، مادههای اشتباهی را با هم ترکیب کردند و منفجر شدند و خودشان را به فنا دادند. بنابراین تاریخِ فیلمسازی پسا-«اونجرز» به همان اندازه که با موفقیتهای مارول نقطهگذاری شده، به همان اندازه هم پُر از جنازه است. از سونی و تلاشش برای ساختِ دنیای سینمایی مشترکِ خودش با «مرد عنکبوتی شگفتانگیز» تا تلاشِ یونیورسال برای تبدیل کردنِ ریبوتِ «مومیایی» با بازی تام کروز به آغازگرِ دنیای سینمایی هیولاییشان.
مشکلِ تمام آنها این بود که خیلی دیر به ایدهای که مارول از مدتها قبل روی پرورشش وقت گذاشته بود رسیده بودند و حالا میخواستند بدون انجامِ مرحلهی کاشت و داشت، فقط هرچه زودتر به برداشت برسند. البته که هالیوود هیچوقت از گذشتهاش یاد نمیگیرد، ولی حداقل فعلا به نظر میرسد که سودای «اونجرز»سازیاش کمی فروکش کرده است. سونی، مرد عنکبوتیاش را به زیر چتر دنیای سینمایی مارول منتقل کرد و با «ونوم» تصمیم گرفت تا بهجای چپاندن چند تبهکار و ضدقهرمان در یک فیلم، آنها را یکییکی و فیلم به فیلم معرفی کند. از طرف دیگر، دنیای سینمایی دیسی هم از زمانِ «واندر وومن» تا چند سال آینده تمام تمرکزش را روی فیلمهای مستقل گذاشته است. اما بعضیوقتها نباید یک اشتباهی را خودت تکرار کنی تا به آن پی ببری. چیزی که ریبوتِ «هلبوی» را به چنانِ فیلم عقبافتاده و اعصابخردکنی تبدیل میکند این است که لاینزگیت با این فیلم فقط یک دهه بعد از «اونجرز» نمیخواهد به «اونجرز»اش برسد، بلکه پنج سال بعد از اینکه دنیا با «بتمن علیه سوپرمن» دید که چرا شتابزدگی در تلاش برای «اونجرز»سازی به چیزی جز فضاحت منجر نمیشود میخواهد این کار را انجام بدهد. به عبارت دیگر، «هلبوی» نهتنها ده سال دیرتر ساخته شده، بلکه اشتباهی که دیسی با «بتمن علیه سوپرمن» مرتکب شده بود را هم پنج سال دیرتر انجام داده است. «هلبوی» در دورانِ باستان گشتوگذار میکند. اما چیزی که وضعیتِ «هلبوی» را حتی از چیزی که است بدتر کرده این است که «هلبوی» فقط نمیخواهد بدونِ مقدمهچینی، موفقیتِ «اونجرز» را تکرار کند، بلکه میخواهد موفقیتِ «اونجرز: جنگ اینفینیتی» را تکرار کند! بله، وقتی در طولِ فیلم متوجهی تشابهاتِ این فیلم و «جنگ اینفینیتی» شدم، من هم به اندازهی همین الانِ شما چشمانم از ناباوری چهارتا شد! «هلبوی» اما با تمام اینها فیلمِ مهمی است. البته که ضررش بیشتر از منفعتش است. بالاخره شکست این فیلم باعث شد تا احتمالا حالاحالا شاهدِ هیچ اقتباس سینمایی دیگری از کامیکهای «هلبوی» نباشیم و این افسردهکننده است. اما حالا که این اتفاق افتاده است، حداقل میتوانیم از آن درس بگیریم. من عمیقا به ضربالمثلِ «ادب از که آموختی از بیادبان» اعتفاد دارم و ریبوتِ «هلبوی» یکی از بهترین نمونههایش است. اگرچه فیلمهای مارول از لحاظ هنری بینقص نیستند و پتانسیلهای دستنخورده و کمبودهایشان، بعضیوقتها حسابی کلافهکننده میشوند، اما تازه بعد از روبهرو شدن با نسخهی تقلیدی و چینی فیلمهای مارول است که یکی از دلایلِ محبوبیتِ آنها را کشف میکنی: آنها شاید کمبودهای خودشان را داشته باشند، اما همزمان استانداردهای بسیارِ مهمی را رعایت میکنند که تفاوتِ آنها با محصولاتِ همسطحشان را مشخص میکند. اگرچه فیلمها نباید با آثارِ ضعیفتر از خودشان برای سنجنش کیفیتشان مقایسه شوند، اما همزمان با مقایسهی «جنگ اینفینیتی» و «هلبوی»، استانداردی که مارول ارائه میدهد کمترین چیزی است که بلاکباسترهای همردیفش به خودشان زحمت نمیدهند. و البته از این طریق به وضوح میبینیم که ریبوتِ «هلبوی» با چه اختلافِ فاحشی از ریشههای کامیکبوکها و فیلمهای دلتورو فاصله گرفته است. تاکنون یا با فیلمهایی مواجه میشدیم که قصد داشتند به «مرد آهنی» مجموعهشان تبدیل شوند («جانوران شگفتانگیز و زیستگاه آنها») یا میخواستند تا بدون مقدمهچینی و خلاقیتِ کافی خودِ «اونجرز» را تکرار کنند («جاستیس لیگ»)، اما «هلبوی» نمونهی تازهای است؛ این فیلم طوری به سیم آخر زده که الگوبرداری از «اونجرز: جنگ اینفینیتی» را هدف قرار داده است.
اینجور مواقع پرتکرارترین سوالی که پرسیده میشود این است که «اونجرز»ها چه چیزی دارند که «بتمن علیه سوپرمن»ها و «هلبوی»ها ندارند و کلیشهایترین جوابی که دریافت میکنیم این است که دیگران به اندازهی مارول برای پایانبندیهای باشکوهِ فازهایشان، زمینهچینی نمیکنند. اگرچه ایدهی تبدیل کردنِ «جنگ اینفینیتی» به فیلمِ آغازگرِ یک مجموعه محکوم به فنا است، اما دقیقا چرا و چگونه. بررسی ساختارِ روایی «هلبوی» نشان میدهد که «اونجرز»سازی بدون مقدمهچینی ابتدایی منجر به چه مشکلاتی میشود. شاید در ظاهر هیچ شباهتی بین این دو فیلم وجود نداشته باشد، اما به محض اینکه کمی در ساختارِ روایی فیلم دقیق میشوی ردپای «جنگ اینفینیتی» را میتوان در همهجای آن دید. «هلبوی» هم درست مثل «جنگ اینفینیتی» حول و حوشِ قهرمانانی میچرخد که تلاش میکنند تا جلوی آنتاگونیست را از جمعآوری تمام تکههای عتیقههایی که میتواند او را به قدرتِ غیرقابلتوقفی برساند بگیرند. «هلبوی» همچنین درست مثل «جنگ اینفینیتی» شاملِ گروه پرتعدادی از کاراکترهایی با پسزمینههای داستانی و شخصی گوناگونی است که یا با هم متحد میشوند یا به جنگ با یکدیگر میپردازند. درنهایت ماجراهای «هلبوی» درست مثل «جنگ اینفینیتی» در محیطهای مختلفی اتفاق میافتد که از سراسرِ دنیای خودمان آغاز میشود و تا گوشههای مرموزتر و دورافتادهتری از هستی ادامه دارند. خلاصهداستانِ «هلبوی» دربارهی یک مرد خوکی شرور است که در سراسرِ اسکاتلند راه افتاده و بهدنبالِ یک سری عتیقههای باستانی میگردد تا با کنار هم گذاشتنِ آنها یک جادوگرِ شرورِ باستانی را زنده کند و سپس آن جادوگرِ شرور، طاعونِ مرگبار و غیرقابلتوقفی را آزاد میکند که بشریت را بهطرز «بشکن زدن با دستکشِ اینفینیتی»واری از صفحهی روزگار محو خواهد کرد. مأموریتِ هلبوی و تیمش، متوقف کردنِ او قبل از اینکه جادوگر به هدفش برسد است. حتی تعدادِ ششتایی مکگافینهایی که برای نابودی دنیا لازم است هم با «جنگ اینفینیتی» برابر است. با این تفاوت که اگر آنجا شش سنگ اینفینیتی بود، مکگافینهای «هلبوی» شش تکه از بدنِ تکهتکهشدهی ملکهی خون هستند. خب، اینکه «هلبوی» از ساختارِ داستانگویی «جنگ اینفینیتی» الگوبرداری کرده، آن را الزاما به فیلم بدی تبدیل نخواهد کرد. درواقع روی کاغذ با سناریوی درگیرکنندهای طرفیم: در آغازِ داستان یک شمارش معکوس برای به پایان رسیدنِ دنیا آغاز میشود و بعد قهرمانان باید با خودِ زمان گلاویز شوند تا به موفقیت برسند. اما چرا این نوعِ تنشآفرینی در «جنگ اینفینیتی» جواب میدهد و در «هلبوی» نه؟ مهمترین دلیلش این است که در «هلبوی»، قهرمانان تا نیمهی دومِ فیلم درگیرِ بحرانِ اصلی داستان نمیشوند. در مقایسه، «جنگ اینفینیتی» در حالی آغاز میشود که تانوس، لوکی را میکشد، هالک را چک و لگدی میکند و ثور را از روی ناچاری فراری میدهد. سپس، دار و دستهی تونی استارک بلافاصله از نقشهی تانوس با خبر میشوند و تا میآیند به خودشان بجنبند، نوچههای تانوس در جستجوی گردنبندِ دکتر استرنج در نیویورک فرود میآیند. فیلم از همان ابتدا مخاطبش را به درونِ ریتمِ تند و سریعِ تعقیب و گریز و موش و گربهبازی تانوس و انتقامجویان پرتاب میکند. بنابراین مخاطب از لحظهی آغازینِ فیلم تا لحظهی مرگِ ویژن در واکاندا، در جریانِ خروشانِ هیاهوی تلاشِ تانوس برای به دست آوردنِ تکتک سنگهای باقیمانده قرار دارد و هروقت که قهرمانان یکی از آنها را از دست میدهند، سرعتِ صفرِ شدنِ شمارشِ معکوسی که در آغازِ فیلم فعال شده بود بیشتر میشود.
تعداد کاراکترها آنقدر زیاد است و ساختار روایی فیلم آنقدر برای مدیریت تمام آنها شلخته است که از جایی به بعد فیلم بهجای معرفی کاراکترهایش بهصورت تصویری ازطریق نشان دادن تصمیمات و رفتار و اعمالشان، آنها را مجبور به توضیح دادن خودشان بهصورت کلامی میکند
نقد فیلم Hellboy - هلبوی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com