خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,226
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام داستان: دُچار
نام نویسنده: نگار 1373
ژانر: ترسناک، معمایی، علمی-تخیلی
ویراستار: ES_SHIMA


خلاصه:
در یکی از مناطق دور افتاده در جنگل‌های آمازون، یک هواپیمای باربری حامل محموله‌ای محرمانه، دچار سانحه شده و هر گونه ارتباط با افراد آن قطع می‌شود.
دو نفر از ماموران زبده‌ی سازمان سیا به صورت نماینده به آن جا اعزام می‌شوند تا شرایط را بررسی و محموله را قبل از پیدا شدن توسط اشخاص دیگر کشف کنند؛ اما، اطلاع ندارند که در آن جا چه چیزی انتظارشان را می‌کشد...


داستان کوتاه دُچار | نگار 1373 کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، samiar-ᶻʰᵈ و 9 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,226
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع



-اچ کیو سِون تو (HQ-72) صدام رو می‌شنوید؟ اگه می‌شنوید جواب بدید! تکرار می‌کنم، جواب بدید!
صدای ممتد و آزار دهنده‌ی خش خش کردن بیسیم، دوباره در فضا پیچید. سکوت فضای آن جا را شکست و چهره‌های حاضر در برج مراقبت را غرق در نگرانی کرد. کنترلر با اضطراب دستمال پارچه‌ای سفید رنگش را به پیشانی پوشیده از عرقش کشید و دستمال در دستش مرطوب و خیس شد. در این حین، کسی از پشت سرش گفت:
-هیچ علامتی از رادار دریافت نمی‌کنیم. هواپیما به طور کامل از صفحه‌ی رادار محو شده.
تشویش و تنش در محیط به شدت افزایش یافت و تمام کارکنان را به جنب و جوش وا داشت. هر کسی مشغول به کاری شده بود. کسی با عجله داشت با تلفن شماره‌ی شخص خاصی را می‌گرفت. دیگری با نگرانی به رادار چشم دوخته بود و در دل دعا می‌کرد که هر لحظه هواپیما دوباره روی صفحه‌ی رادار پدیدار شود. آن یکی تلاش می‌کرد تا تماس را دوباره برقرار کند و از وضعیت هواپیما و کارکنانش با خبر شود. بقیه‌ی افراد هم با عجله به این و آن سو می‌رفتند تا شاید بتوانند هر چه سریع تر کنترل اوضاع حاضر را در دست بگیرند و هواپیما را نجات بدهند.
سرکشیک مرکز کنترل، در حالی که دست‌هایش را از پشت به حالت قلاب کرده نگه می‌داشت، چشم به پنجره‌های عظیم و سرتاسری برج مراقبت انداخت و از پشت آن‌ها، چشم به سیاهی شب طوفانی دوخت. بی‌توجه به کارمندانش و هیاهوی زیادی که آن جا بود، چند قدمی جلو رفت و بیشتر به بیرون دقیق شد و از دیدن طوفان بی‌رحم و باران شدید، احساس کرد لرزی به جانش افتاد.
هواپیمای مورد نظرشان، یک هواپیمای معمولی یا مسافربری نبود. تعداد خدمه‌اش تنها سه نفر بود؛ دو افسر خلبان و یک افسر بارگزار. هواپیمای سوپر هرکولس سی-صد و سی (C-130)، یک هواپیمای باربری نظامی کار دیده ولی سر حال، به شمار می‌آمد که به تازگی ارتقا یافته بود و برای انتقال محموله‌ای مهم آماده شده بود.
به خاطر کاهش جلب توجه، با اسکورت کردن این هواپیما موافقت به عمل نیامده بود و به تنهایی پروازش را شبانه آغاز کرده بود. حتی دو جنگنده‌ی اف پانزده (F-15) نیز به حالت آماده باش برای یاری رسانی به این هواپیما انتظار می‌کشیدند؛ ولی، مجوزی برای پروازشان صادر نمی‌شد.
حالا هم بعد از مراقبت‌های بسیار و تلاش برای مخفی نگه داشتن و عادی نشان دادن سفرش، به مشکل برخورده بود. تمام زحمات بر باد رفته به حساب می‌آمد و همه زیر فشار استرس و ترس به خود می‌پیچیدند. کسی از بار این هواپیما اطلاعی نداشت؛ یعنی، به شدت تاکید شده بود که محموله‌ی داخل آن، فوق سری به شمار می‌آید و در صورت این که کسی در مورد آن حرفی می‌زد، به شدت مجازات می‌شد.


داستان کوتاه دُچار | نگار 1373 کاربر انجمن رمان 98

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، * رهــــــا * و 6 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,226
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرکشیک هم چنان به دل شب خیره مانده بود که شخصی نزدیکش آمد و با احترام گفت:
-ما با سازمان سیا (C.I.A) تماس گرفتیم و ماجرا رو بهشون گفتیم. خیلی عصبانی شدن و تاکید دارن که هر طور شده باید بفهمیم چه بلایی سر هواپیما اومده؛ وگرنه، به دردسر می‌افتیم.
نفس عمیق سرکشیک و بسته شدن آرام چشمانش، باعث شد که کارمندش آرام لـ*ـبش را به دندان بگیرد و خاموش و ساکت، منتظر گرفتن دستور بماند. او تا حدودی می‌دانست که محموله‌ی آن هواپیما چه بود، چه اهمیتی داشت و در صورت بروز حادثه‌ای برایش، چه قدر خطرناک می‌شد.
چشم باز کرد و سرش را به طرف کارمندش، اسمیتسون چرخاند. لـ*ـب گشود و گفت:
-با فرمانده‌ی ارتش تماس بگیرید و بهش بگید هواپیماهای بدون سرنشینشون رو برای بررسی به اون قسمت اعزام کنن.
اسمیتسون متحیر شد و با دستش به سمت بیرون اشاره کرد:
-ولی آقای هاوارد، هم شرایط جوی بده و هم شب...
حرفش را قطع کرد و با تحکم غرید:
-بهترین راه همینه. مطمئن باش اونا تجهیزات مخصوص این کار رو دارن! تو نمی‌فهمی چه قدر وقت با ارزشه‌. پس، زودتر برو و اون تماس لعنتی رو برقرار کن. حالا!
اسمیتسون حرف دیگری برای گفتن پیدا نکرد و به ناچار حرف‌های سرکشیک را قبول کرد. پیش بقیه‌ی همکارانش برگشت تا به آن‌ها هم بگوید که باید چه کار کنند و از این طرف، هاوارد احساس کرد حالت تهوع بدی دارد گریبان گیرش می‌شود.
این استرس‌ها و نگرانی‌ها در کار آن‌ها کاملا معمول و عادی شده بود. ولی، این بار با هر بار دیگر خیلی فرق می‌کرد. هاوارد با ناراحتی دستش را روی شکمش کشید و با خود تایید کرد که این بار، خیلی فرق می کند. خیلی زیاد...
***
دستانش را روی میز گذاشت و به حالت مودبانه‌ای آن‌ها را در هم قفل کرد. زیر چشمی نگاهی به خودش انداخت و مطمئن شد که همه چیز مرتب و سر جای خودش است. از آن جا که سکوت به درازا کشیده بود، بدون این که حرکت دیگری از خودش نشان بدهد، با صدای آرام و دلنشینی پرسید:
-ماموریت چیه قربان؟
و به رئیسش چشم دوخت. توماس اسپارک بدون عجله و خونسرد، مشغول نوشتن یادداشتی در دفترچه‌ی کوچک مقابلش بود که در تضاد با هیکل درشتش، هیچ همخوانی‌ای نداشت. نور کم فروغ خورشید از پشت پنجره به زحمت تلاش می‌کرد تا محیط آن جا را روشن کند و حتی با غروب کردنش هم دست از نور افشانی برنمی‌داشت. شارلوت از آن جا نمی‌توانست منظره‌ی دل پذیری که از پنجره‌ی دفتر رئیسش دیده می‌شد را ببیند و آن هیکل بزرگ، قسمت اعظم دیدش را گرفته بود.


داستان کوتاه دُچار | نگار 1373 کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، * رهــــــا * و 6 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,226
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
سعی کرد لبخند کمرنگ و مرموز گوشه‌ی لـ*ـبش را پایدار نگه دارد و نشان ندهد که در حال کلافه شدن است. بالاخره اسپارک دست از نوشتن برداشت و سرش را بالا گرفت. با دیدن لبخند مامور باهوش و زیبایش، لبخند دندان نمایی زد و گفت:
-یه ماموریت سخت، ولی مطمئنم که می‌تونید از پسش بر بیاید. هر دوی شما.
شارلوت متعجب شد و به اطرافش نگاهی انداخت. کسی جز خودش در آن جا نبود که دومین نفر محسوب بشود. دستانش را از روی میز برداشت تا لرزش خفیفشان را از دید اسپارک مخفی کند و با خوش رویی پرسید:
-ببخشید، منظور شما از دو نفررو نفهمیدم. نفر دوم کیه؟
لبخند اسپارک عریض تر شد و پاسخ داد:
-ریچارد دی جانسون! بهترین همکاری که می‌تونه شما رو همراهی کنه.
شارلوت نمی‌توانست باور کند چیزی که شنیده حقیقت داشته. خونسردی‌اش را از دست داد. به لبه‌ی صندلی‌اش چنگ زد و با صدای بلندتری پرسید:
-افسر جانسون؟ باورم نمی‌شه! اون حاضر شده تو این ماموریت شرکت کنه؟ فکر می‌کردم مغرورتر از این حرفا باشه که هر ماموریتی رو حد و اندازه‌ی خودش بدونه.
اسپارک تک خنده‌ای زد و از جایش برخواست تا به طرف کمد سیاهی که در آن سوی دفترش قرار داشت، برود. شارلوت به میز خیره ماند و به رفتن رئیسش نگاه نکرد؛ ولی، در افکارش به این می‌اندیشید که یک افسر اطلاعاتی تا آن اندازه کار بلد و مغرور چه طور حاضر شده که یک ماموریت پیش پا افتاده را قبول کند؟ دستش را مشت کرد و فرو رفتن ناخن‌های بلند و تیزش را در کف دستانش احساس کرد. صدای قدم ها نشان می داد که اسپارک دوباره به سمت میزش برگشته و این بار پرونده‌ای در دستانش داشت. پرونده را به سمت شارلوت گرفت و گفت:
-این رو بخون. تو این که بدونی ماموریتت از چه قراره، بهت کمکت می‌کنه.
شارلوت با احترام پرونده را گرفت و به جلدش که مشکی رنگ بود دقیق شد. مهر قرمز "فوق سری" روی جلد پرونده خودنمایی می‌کرد و شارلوت تازه داشت متوجه می شد که چرا جانسون قبول کرده در این ماموریت شرکت کند. مسلماَ، پای مسئله‌ی مهمی در میان بود.
پرونده را باز کرد و مشغول مطالعه کردنش شد. اسپارک چهره‌ی خونسرد مامورش را زیر نظر داشت که کم کم از آن حالت بی‌تفاوتی و سرد بودن مطلقی‌اش، به چهره‌ای ترسیده و نگران تبدیل می‌شد. با چشم‌های گرد شده‌ که حال، در حدقه می‌لرزیدند به متنی که در دستانش بود نگاه می‌کرد.


داستان کوتاه دُچار | نگار 1373 کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، * رهــــــا * و 6 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,226
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
شارلوت سعی کرد خونسردی‌اش را دوباره به دست بیاورد. نفس عمیقی کشید. پرونده را بست و روی میز قرار داد. اسپارک موذیانه پرسید:
-خب، نظرت راجع به این اتفاق چیه؟
سعی می‌کرد به پرونده فکر نکند. لبخند بزند و به رئیسش نشان بدهد که مسئله را ساده گرفته است؛ ولی، از توانش خارج شده بود؛ چون، اولین باری بود که چنین چیزی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه دُچار | نگار 1373 کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، * رهــــــا * و 6 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,226
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاهی به اطرافش انداخت و محیط تنگ و خفه‌ی هواپیمای چند منظوره‌ی ارتشی را از نظر گذراند. همه چیز طیفی از رنگ سبز لجنی به خود داشت و تجهیزات خاص نظامی همه جا به چشم می‌خورد. صدای موتور هواپیما در گوشش زنگ می‌زد و لرزش خفیفش، استرس کمی به جانش می‌انداخت. آن سوی هواپیما، روی نیمکتِ یک تکه‌ی آن جا، جانسون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه دُچار | نگار 1373 کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، * رهــــــا * و 6 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,226
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
شارلوت بعد از گفتن این حرف لبخند زد و ریچارد با سر خوشی گفت:
-خیلی خوبه؛ چون، این جا حتماََ با حیوونای وحشی مواجه می شیم و به کارت میاد.
صدای زنگ تیزی بلند شد و هر دوی آن‌ها با واکنش سریعی به منبع صدا نگاه کردند. چراغ قرمز رنگی که در داخل بدنه‌ی هواپیما جاسازی شده بود، چشمک می‌زد و می‌درخشید. مافوقش گفت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه دُچار | نگار 1373 کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، مدیا، * رهــــــا * و 6 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,226
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
ریچارد تشکر کرد و به همکارش نگاهی انداخت. شارلوت در لباس مخصوصش نورانی به نظر می‌رسید و با جدیت به مافوقش نگاه می‌کرد تا دستور حرکت را دریافت کند. ریچارد، جی پی اسش را روشن کرد و هر دو نفر به نقطه‌ی درخشانی که در لا به لای درختان مجازی دیده می‌شد خیره شدند. ریچارد غرید:
-موقعیت هدف رو مشخص کن.
صفحه چشمکی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه دُچار | نگار 1373 کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، * رهــــــا * و 6 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,226
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
محموله در واقع یک نوع سلاح سری بیولوژیکی بود که برای آزمایش‌های بیش‌تر بر روی آن و تاثیراتش، به صورت مخفیانه به یکی از روستاهای برزیل انتقال داده می‌شد. سازمان سی آی ای به شدت بر مخفی بودن این انتقال تاکید داشت و با همکاری ارتش، می خواستند پنهانی آن را بر روی افراد یک روستای دور افتاده آزمایش کنند.
شارلوت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه دُچار | نگار 1373 کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، * رهــــــا * و 6 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,226
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر دو نفر نفسشان موقتاََ بند آمد. چه موجودی در آن جا وجود داشت که در سیستم کامپیوتر به تعریف نرسیده بود و آن را ناشناخته می‌خواند؟ ریچارد با خشم به کامیپوتر دستور داد:
-اون موجود رو تحلیل کن.
کامپیوتر عاجزانه پاسخ داد:
-غیر قابل شناسایی! فاصله با شما، بیست متر!
شارلوت با دستانی که می لرزید، سر کمان را با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه دُچار | نگار 1373 کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، !MeŁłКa ƝasłƦłaƝ!، * رهــــــا * و 5 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا