خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,222
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام فن فیکشن: جاده‌ای به سمت زوال
ژانر: جنایی-مافیایی، تراژدی
نام نویسنده: نگار 1373
بر اساس فیلم: جاده‌ای به سمت تباهی (road to perdition-2002)

خلاصه:
مایکل سالیوان، پسری که علاقه دارد تا سر از شغل مرموز پدرش در بیاورد و تنها می‌داند که او (پدرش) برای آقای رونی کار می کند. کنجکاوی‌های مایکل، برای او گران تمام خواهد شد؛ چون، با دیدن صحنه‌ای ممنوعه، جان خودش و تمام خانواده‌اش را به خطر خواهد انداخت و سرنوشت او را به راهی عجیب و طولانی خواهد کشاند.


✎ افـتـخــاری فن فیکشن جاده‌ای به سمت زوال | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Reyhan.t، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 20 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,222
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
پ.ن: این داستان در بعضی جمله ها و بعضی توصیفات با داستان اصلی فیلم فرق داره. یه سری فرق های خیلی کوچیک و ناچیز. بعضی جاها هم ممکنه یه مقدار صحنه های جدید اضافه یا کم کرده باشم، ولی اصل داستان همونه.

مقدمه:
داستان های زیادی درباره ی مایک سالیوان وجود داره.
بعضی ها می گن مرد نجیبی بود.
بعضی ها می گن وجودش با خوبی، بیگانه بود.
اما من یه بازه ی زمانی شش هفته ای رو با اون در جاده گذروندم. در زمستان سال 1931...
این، داستان ماست.
***
دوچرخه سواری که رکاب زنان از روی برف ها به کندی می گذشت، خیلی توجه دیگران را به خودش جلب نمی کرد. روی دوچرخه صاف نشسته بود و در پالتوی قهوه ای و کلاه برت طوسی اش، همراه با کیف بزرگ کرمی رنگش، مثل یک فرد هجده ساله به نظر می رسید؛ در حالی که بیشتر از سیزده یا چهارده سال، سن نداشت. جثه اش در حال دوچرخه سواری، کمی او را بزرگتر از سن واقعی اش نشان می داد.
هوا سرد بود، آنقدر سرد که میلی به حرکت دادن دوچرخه اش نداشته باشد. سوز سرما، قسمت برهنه مانده ی پوست صورتش را می سوزاند. چشم هایش از سرما می سوخت و اگر شال نداشت، ممکن بود پوست صورتش از شدت سرمای زیاد هوا، دچار سوختگی شود. اما شوق جمع کردن پول، نمی گذاشت که سختی سرد بودن هوا را حس کند. با امید رکاب می زد، دوچرخه اش را از بین جمعیت مردم و هم چنین کارگران خسته ای که بعد از کار روزانه، ظرف های غذا به دست و پا کشان به سمت خانه های محقرانه اشان برمی گشتند، هدایت می کرد.
هر از گاهی در بین جمعیت مردم می ایستاد و از داخل کیف بزرگش، دسته ای روزنامه بیرون می کشید و فریاد می زد:
-خبرهای امروز! مرگ یک کارگر در حادثه ی کارخانه! روزنامه تون رو بخرید! خبرهای داغ، فقط پنج سنت!
همان طور پیش می رفت و تعداد روزنامه های داخل کیفش، کم تر و کم تر می شد. به اندازه ی کافی که فروش کرد، قبل از این که غروب شود، راه خانه را در پیش گرفت. با احتیاط دوچرخه اش را در خیابان های برفی شهر می راند و شوق زیادی برای رسیدن به مقصد اولش داشت. از لا به لای ماشین ها حرکت می کرد و از پشت شال کرمی رنگش، پیش خود ترانه ای زمزمه می کرد. مقابل مغازه ی کوچک مورد نظرش رسید، دوچرخه اش را بین برف ها انداخت و با باقی مانده ی روزنامه های فروش نرفته و پول حاصل از فروش مابقی آن ها، خودش را به سرعت داخل آن مغازه که در واقع یک داروخانه بود، پرتاب کرد.
بدون معطلی، خودش را به پیشخوان رساند و بدون گفتن هیچ حرفی، کیفش را که حاوی روزنامه ها بود، روی پیشخوان گذاشت. مرد ایستاده در پشت پیشخوان، سری تکان داد و مشغول باز کردن کیف شد تا روزنامه های فروش نرفته را بشمارد و در این هنگام، پسرک شال گردنش را از مقابل صورتش پایین کشید و پول خورد ها را هم روی کیف گذاشت. یک پا را به دیگری گیر داد و به پیشخوان تکیه کرد تا کار آن مرد تمام شود. متصدی داروخانه با نگاه موشکافانه ای، چشمان سبز رنگ و پر از انرژی پسرک را برانداز کرد و سپس، بدون گفتن کلمه ای حرف، مشغول شمردن باقی مانده ی روزنامه ها و پول حاصل از فروش مابقی شد و هم چنان پسر را زیر نظر داشت که با نگاه معصومانه ای، به چشمان او خیره مانده بود.
از سر رضایت، نگاهش رنگ دیگری به خود گرفت و طرف صندوق مغازه رفت تا پول را داخل صندوق بگذارد و سهم پسر را بازگردانده و به او بپردازد. در همان لحظه ی کوتاه، پسر از غفلت متصدی سو استفاده کرد. دستش را بالا برد و قبل از این که کسی متوجه کارش بشود، بسته ای از توتون های کنار پیشخوان را برداشت و با مهارت، آن را درون جیب پالتوی قهوه ای اش فرو برد. آن قدر سریع که وقتی متصدی بازگشت، به نظر نمی رسید که از چیزی بو برده باشد. باقی پول را مقابل پسر گذاشت که پسر با ذوق و خوشحالی گفت:
-ممنون آقای میلر! روز خوش.
و با شتاب و عجله از داروخانه ی "پیرلیز" بیرون پرید. وقتی مطمئن شد که در مقابل دید صاحب مغازه نیست، به سرعت پیپ چوبی ای را از جیبش بیرون آورد و با نگاهی، انگار که چیز مقدسی را می بیند، آن را تماشا کرد و سپس در دهانش گذاشت. بعد هم بسته ای که آن را پنهانی برداشته بود را بیرون کشید تا از توتونش استفاده کند.
در راه بازگشت به خانه، پدال زنان به پیپش پک می زد و در خیال خودش، خودش را یک مرد بزرگ و دنیا دیده می دید. مردی که پشت اتومبیل گران قیمتش نشسته و با سرعت می راند؛ غم دنیا ندارد، غصه ی پول ندارد و رنج و عذاب در کنار او حضور ندارند.
از کنار ساختمان های زیادی گذشت تا از محدوده ی شهر خارج شد و به سمت محله شان رفت. جایی که خانه های چوبی و دو طبقه، در کنار درخت های سربه فلک کشیده که در این فصل، تنها موجوداتی لـ*ـخت و بی پوشش به نظر می رسیدند که از سرما می لرزیدند، حضور داشتند. به خانه ی مورد نظرش که رسید، راهش را از جاده ی اصلی کج کرد و به سمت راست پیچید. باید حدود پنجاه متر را دوچرخه سواری می کرد تا به خانه برسد؛ اما قبل از رسیدنش به محدوده ی خانه، گلوله ی برفی ای از غیب آمد و با شدت به بازوی راستش برخورد کرد.
نزدیک یکی از چند درخت بزرگ کنار خانه، تعادلش را از دست داد و با دوچرخه اش، نقش زمین شد. صدای خنده های برادر کوچکتر از خودش را شنید که کمین کرده بود تا او را موقع رسیدن به خانه شکار کند.
تلافی جویانه برخاست تا برادرش را با یک گلوله ی برفی بزرگ آشنا کند، اما قبل از هدفگیری، دوباره گلوله ای به طرف پهلویش پرتاب شد. خودش را به افتادن زد و ماهرانه، قبل از سقوط کردنش، گلوله را به سمت برادر انداخت و خودش را روی برف ها رها کرد.
وقتی گلوله به سمت برادر کوچکش خورد، او هم با خنده مثل برادرش، خودش را روی برف ها انداخت و شادمانه خندید. پسرک صدای خنده های شادمانه ی برادرش را می شنید و همان طور که روی زمین، بین برف ها افتاده بود، به شاخه های برف گرفته ی درخت نگاه کرد و پکی به پیپش زد.
هیچ کدام خبر نداشتند که مادرشان از پشت پنجره ی آشپزخانه، مشغول تماشا کردن بازی شادمانه ی پسرانش شده و بدون این که پیپ را روی صورت پسر بزرگترش ببیند، از شنیدن صدای خنده های آن ها لـ*ـذت می برد.
هم چنان مشغول تماشا بود که شنیدن صدای بوق آشنای ماشینی نگاهش را به سرعت از پسر کوچکش گرفت و به طرف یک ماشین سبز رنگ برد که داشت وارد فرعی منتهی به خانه می شد. نگاه زن، رنگی عاشقانه به خود گرفت و از دیدن ماشین همسرش، با خیالی آسوده لبخندی بر لبانش نشست. در دل خدا را شکر می کرد، شکرگذاری از چیزی که مثل یک راز در دلش پنهان شده و نگرانش بود. دستی به موهای مشکی و کوتاهش کشید؛ یقه ی سفید لباسش را بر روی پولوور سیاهش مرتب کرد و با عجله از کنار پنجره کنار رفت تا ورود شوهرش را خوش آمد بگوید.
آن بیرون، پسر بزرگتر متوجه شد که پدرش آمده و اگر پیپ را در دستش ببیند، حتما تنبیهی در انتظارش خواهد بود. فرز و چابک از جای خود برخاست؛ صاف ایستاد و پیپ را با یک حرکت خیلی سریع از روی دهانش برداشت و با عجله، آن را روی زمین انداخت. پیپ با همان حرکت، زیر پای پسر و در لا به لای برف ها، پنهان شد.
قبل از این که مایک سالیوان، از کنار پسر بزرگترش، مایکل بگذرد، قیافه ی خونسرد پسرش او را به شک نیانداخت. در آن سمت، پیتر، پسر کم سن و سال مایک، با خوشحالی به دنبال ماشین پدرش می دوید. مایک ماشین را نزدیک به پارکینگ خانه پارک کرد و با خستگی و حرکت کشداری، از آن پیاده شد. در حال بستن در اتومبیلش بود که با دیدن پیتر، با لبخند او را به سمت خودش کشید. مایکل در سکوت، رفتار پدرش را تماشا می کرد و چیزی نمی گفت. سکوتی خاص، سکوتی که می توانست فقط مخصوص یک شخص به شدت درونگرا باشد.
***


✎ افـتـخــاری فن فیکشن جاده‌ای به سمت زوال | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، MĀŘÝM و 13 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,222
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
با عذاب به دفتر تکالیفش خیره مانده بود و تنها لغتی که روی دفترش به چشم می خورد، یک کلمه بود: ریاضیات. طوری به آن نگاه می کرد و قلمش را در دستش می چرخاند و تکان می داد که انگار قرار است با حوصله سر بر ترین ماجرای جهان مواجه شود؛ چیزی که به آن کوچک ترین علاقه ای نداشت. با دیدن مسئله های داخل کتاب، با کلافگی پیش خودش غر زد و به سوالات دهن کجی کرد.
بر خلاف او، پیتر که آن سوی میز ناهارخوری نشسته بود، با چنان علاقه ای ریاضیاتش را حل می کرد که مایکل را متعجب می ساخت. انگار که آن ها اصلا برادر نبودند! پیش خودش فکر می کرد که چرا نباید ذره ای از اشتیاق و علاقه ی پیتر را داشته باشد؟
سرش را چرخاند و مادرش را دید که داشت با لبخند به موسیقی در حال پخش از رادیو گوش می داد و هم زمان، شام را آماده می کرد.
در آشپزخانه ی نسبتا بزرگ خانه آن ها، میز شش نفره ای در مرکز قرار گرفته بود و پنجره ی کوچکی که نمای غروب یکی از روزهای زمستان را به نمایش می گذاشت، خاطره های بسیاری را برای اعضای خانه تداعی گر بود. رنگ سفید و قهوه ای و کرم، در تمام نقاط به چشم می خورد و فضای آن جا را گرم و صمیمی می ساخت، با کاغذ دیواری های به رنگ کرم و کاشی های سفید رنگ.
آنی سالیوان، کدبانویی عاشق خانواده اش بود و چنان خودش را سرگرم تدارک دیدن شام کرده بود که انگار می خواست میهمانی بزرگی را راست و ریست کند. احساس سنگینی نگاهی را بر روی خود حس کرد و سرش را برگرداند تا متوجه شود که چه کسی به او خیره مانده.
چشمانش، نگاه منزجر از درس پسر بزرگترش را دیدند که مثل یک زندانی، با نگاهش به او التماس می کرد که او را از بند درس رها سازد و کمک کند. با لبخندی، از کنار کانتر فاصله گرفت و دستی به پیشبند سفیدش کشید تا آن را پاک کند. خودش را کنار پسر بزرگش رساند و پشت سرش ایستاد. کنارش خم شد و در حالی که شانه هایش را در دست گرفته بود، به صفحه ی خالی از راه حل دفتر مایکل نگاهی انداخت.
می دانست که مایکل بر خلاف پیتر، از حل کردن مسائل ریاضی متنفر است و هیچ علاقه ای به این درس ندارد. به خاطر ضعفش در این درس هم، نیازمند کمک بود که مادرش، لبخندی به او زد و با مهربانی گفت:
-بعدا بهت کمک می کنم عزیزم. فعلا برو و پدرت رو صدا بزن، شام آماده شده.
مایکل با خستگی از پشت میز برخاست و بدون آن که نیازی به سریع حرکت کردن در خودش ببیند، به طرف راه پله رفت که آن سوی آشپزخانه قرار داشت. با طمانینه و آرام، یکی یکی پله های چوبی را طی کرد و وقتی به طبقه ی بالا رسید، نگاهش را به سمت راهروی مقابلش چرخاند. داخل راهرو، چهار در چوبی که بسته بودند، در طرفین راهرو وجود داشت. اما پنجمین در، که در آخر راهرو قرار گرفته بود، باز و چراغ داخل اتاقش هم روشن بود.
مایکل دستانش را درون جیب های شلوارش فرو برد و بدون سر و صدا کردن، به کندی به طرف آن اتاق گام برداشت. قبل از برداشتن قدم سوم، قامت و هیکل پدرش را از پهلو دید که مقابل اتاق ایستاد و بی توجه به حضور او، مشغول خالی کردن جیب هایش شد.
سرعت گام هایش را از همان هم که بود، کندتر کرد و دقیق شد. وسایلی که از جیب پدرش خارج می شد را یک به یک نگاه می کرد.
اول از همه، دسته ای کاغذ، بعد هم دسته کلیدی که همیشه همراهش نگاه می داشت. بعد از آن، تسبیح سیاه پدرش که صلیبی چوبی به آن متصل بود را دید که روی تـ*ـخت پرتاب شد و در آخر، چیزی که همیشه از دیدن آن کمی می ترسید. یک اسلحه، یک سلاح کمری سیاه رنگ. دستان پدرش را دید که با مهارت، اسلحه را چک کرد و خشابش را بیرون آورد. اسلحه هم روی تـ*ـخت قرار گرفت و پدرش مشغول بیرون آوردن کتش از تنش شد که مایکل با بی قراری دستانش را از جیب هایش بیرون کشید. مودبانه آن ها را به هم قفل کرد و بی اختیار صدا زد:
-پدر؟
مایک سالیوان، با شنیدن صدای پسرش مکث کرد. بدون آن که خونسردی اش را از دست بدهد، کت یشمی رنگش را تا زد و آن را به آهستگی روی قسمتی که وسایلش را گذاشته بود، قرار داد. سرش را بدون این که به طرف مایکل بچرخاند و با چشمان سبز رنگش به او خیره شود، تنها مشغول باز کردن دکمه های سرآستینش شد.
-اوهوم؟
و ساکت ماند تا علت حضور پسرش را از زبانش بشنود. نگاه مایکل با حواس پرتی به طرف موهای کوتاه و مجعد پدرش رفت و در حالی که دیگر نمی دانست باید کجا را نگاه کند، با کمی این پا و آن پا کردن گفت:
-شام آماده اس.
پدرش مشغول باز کردن دکمه های جریقه اش شد و به سردی تنها یک کلمه زمزمه کرد:
-متشکرم.
و با چرخیدن بر روی پاشنه و به کنار رفتنش، از دید مایکل خارج شد. مایکل با همان سرعتی که آمده بود، بازگشت و به طرف پله ها رفت. قبل از این که دوباره به طبقه ی پایین بازگردد، سرش را به طرف عقب چرخاند و به اتاق والدینش دوباره نگاه انداخت. انگار با نگاهش، می خواست اسلحه ی پدرش را، حتی با این که در آن فاصله ایستاده و کتی هم روی آن قرار داشت را ببیند. همیشه برایش سوال بود که چرا باید پدرش با خودش اسلحه حمل کند. چرا کسی به او نمی گفت که کاربرد آن اسلحه چیست و اصلا پدرش دقیقا با چه کسانی برخورد داشت که می بایست به حالت مسلح به ماموریت می رفت؟


✎ افـتـخــاری فن فیکشن جاده‌ای به سمت زوال | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، MĀŘÝM و 13 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,222
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
این ها سوالاتی بودند که حتی در صورتی که آن ها را می پرسید و تنبیهی برای او در نظر گرفته نمی شد، باز هم جواب قانع کننده ای دریافت نمی کرد.
-ما به آقای رونی مدیونیم. در نتیجه به اون خدمت می کنیم.
-پدرت برای آقای رونی کار می کنه، کاراش محرمانه اس و نباید به کسی بگه.
-آقای رونی کسیه که من رو زیر بال و پرش گرفته، پس من دارم به اون کمک می کنم تا جبران کرده باشم.
-هدفت از این سوالا چیه؟ می خوای چی رو بدونی؟ خدا اصلا بچه های فضول رو دوست نداره!
مایکل با به یاد آوردن انواع جواب های تکراری و مسخره ای که برای سوالاتش می گرفت، آه کوتاه و ناامیدی کشید و از پله ها یک به یک پایین رفت.
دقایقی بعد، سر میز شام چهار عضو خانواده در کنار هم نشسته و آماده ی صرف کردن خوراک اردک می شدند. مایک و همسرش در دو انتهای میز و مایکل و پیتر رو به روی یک دیگر نشسته بودند. دست هایشان را به حالت دعا نگه داشته و پیتر که آن شب مسئول خواندن دعای پیش از شام شده بود، داشت با صدای کودکانه اش، معصومانه می خواند:
-پروردگار بزرگ، تو را به خاطر نعمت هایی که به ما ارزانی داری؛ و به خاطر بخشایش عیسی مسیح، شکر می گوییم. آمین.
وقتی دعا خواندنش به پایان رسید و آهسته "آمین" گفت، هر چهار نفر با لبخند، دستمال سفره برداشتند تا برای چشیدن طعم لذیذ گوشت اردکی که آنی برای آن شب پخته بود، آماده شوند. البته همه، به جز مایکل. مایکل تنها کسی بود که نه لبخند می زد، و نه خیلی مشتاق به نظر می رسید.
زیر چشمی به پیتر نگاه می کرد که درب ظرف پیش غذا را برداشت تا آن را افتتاح کند و هم چنین، نگاه های عاشقانه ی پدر و مادرش هم در این بین به هم، از نظرش نادیده نماند. احساس خوشبختی در خانه ی آن ها موج می زد و مایکل، انگار نمی توانست در آن با دیگران سهیم شود. انگار که دیوار و سدی نامرئی، بین او و سه نفر دیگر کشیده شده و او را مدام از آن ها دور نگه می داشت. پیش خودش فکر می کرد که شاید، این تنها تصور او باشد. تصوری که او را می آزرد، و عذاب می داد.
***
بر خلاف شب قبل، مایکل احساس سرزندگی داشت. احساس می کرد که برای رسیدن به مقصد، دیگر نمی تواند در کالبدش باقی بماند و از شدت خوشحالی و هیجان پنهانی اش، نامحسوس می لرزید. قبل از حرکت کردنشان، و رسیدن مادر و برادر کوچکش به اتومبیل، او نفر اولی بود که خودش را رساند و با عجله سوار صندلی عقب شد. وقتی که در را بست، صدای جدی پدرش باعث شد تا سر جایش صاف بنشیند.
-مایکل؟
لحن صدای او، زنگی هشدار دهنده به خود داشت. مایکل آرام آب دهانش را قورت داد و مثل عادت همیشه خطاب به پدرش گفت:
-بله قربان؟
چشمان سبز و کمی اخموی پدرش را مقابل صورتش مشاهده می کرد که سرش را چرخانده بود تا او را ببیند. چشمان او دقیقا در چشمان مایکل قفل شده بودند، همرنگ چشمان خودش. مایک با جدیت به او گفت:
-این یه مراسم ترحیمه؛ پس نمی خوام اون تاس ها رو ببینم.
با شنیدن اخطار پدرش، احساس کرد که تاس های داخل جیب پالتو اش، همراه قلب کوچکش نبض گرفتند و به تپش افتادند. در حالی که با مهارت لرزش صدایش را پنهان می کرد، پاسخ داد:
-نه قربان.
مایک از زیر لبه ی کلاه شاپو اش، چشمانش را از داخل آینه به سمت پسرش گرفت و چشم غره ی سختی در جواب مشکوک او نثارش کرد و دیگر هیچ نگفت. مایکل هم در تمام مسیر، سعی می کرد که هیجانش را مخفی کند و خودش را بی تفاوت نشان بدهد؛ کاری که در اثر تمرین های مداوم، برایش آسان شده بود.
به مقصد نزدیک شده بودند و از آن فاصله، می توانست خانه ی باشکوه و آجری آقای رونی را ببیند که ظاهری همانند یک کاخ را داشت، اما یک کاخ قرون وسطایی مدرن. خانه با دیوارهای کوتاه آجری حصار کشی شده بود و مقابل پله های ورودی اش، جمعیت زیادی به چشم می خورد. ماشین های زیادی در همان اطراف پارک شده بودند و سفیدی برف نشسته بر روی زمین، باعث می شد که آن صحنه ها در نظرش برجسته تر بیایند.
بعد از پیاده شدن و داخل آن خانه ی عظیم شدن، مایکل مثل دیگر اعضای خانواده پالتو و کلاهش را روی رگالی که در آن جا قرار داده بودند گذاشت و ژاکت و پیراهنش را مرتب کرد. به جمعیت داخل خانه، لحظه به لحظه اضافه می شد و او می توانست ببیند که از تمامی قشرها در آن جا حضور داشتند.
بعد از گفتن سلام و حال و احوال پرسی با اشخاصی که می شناختند، به همراه خانواده به سمت جایی رفتند که جسدی، آرامیده در تابوت قهوه ای رنگش قرار داشت. هنوز به آن جا نرسیده بودند که پیتر، به طور ناگهانی، گوشه ی پیراهن سیاه مادرش را گرفت و گفت:
-مامان، من نمی خوام برم.
مایکل با کنجکاوی به چهره ی ترسیده ی برادرش نگاه کرد و مادرشان تلاش داشت تا پیتر را آرام کند:
-نترس پسرم، چیزی نیست.
-نه! من می ترسم.


✎ افـتـخــاری فن فیکشن جاده‌ای به سمت زوال | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، MĀŘÝM و 12 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,222
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
اما پیتر بر روی حرفش پافشاری می کرد و اصلا دلش نمی خواست که آن تابوت غرق در دسته های گل را از نزدیک تماشا کند. بنابراین، آنی پسر کوچکترش را دلداری داد و همراه او در گوشه ای ایستاد تا کنارش باشد. مایکل با شجاعت به همراه پدرش، نزدیک تابوت رفت. مقابل جایگاه مخصوص، زانو زد و بعد از قرار دادن زانواش روی جایگاه، همانند پدرش ساعدهایش را روی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✎ افـتـخــاری فن فیکشن جاده‌ای به سمت زوال | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، MĀŘÝM و 11 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,222
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
مایکل سریعا گارد گرفت و دست به سـ*ـینه جواب داد:
-من تقلب نمی کنم استاد!
پیتر که داشت تقلب کردن آقای رونی را می دید، با حرص اعتراض کرد و طرف برادرش را گرفت:
-پولش رو بده!
بعد از چند ثانیه مکث، آقای رونی دستش را دراز کرد تا آن را دور ساعد دست مایکل حلقه کند. وقتی او را به پیش خود کشید، او را نزد خودش نشاند و با لحن مرموز و صدای کمی گفت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✎ افـتـخــاری فن فیکشن جاده‌ای به سمت زوال | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، MĀŘÝM و 11 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,222
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
در طبقه ی اول و پذیرایی بسیار بزرگ آن خانه، جان رونی مقابل جمعیت تقریبا صد نفره ای که در آن جا جمع شده بودند رفت و پشت به شومینه ایستاد. همهمه ی جمعیت نمی گذاشت که صدای واضحی از آن حرف ها به گوش برسد و تنها اصوات نامفهومی، گوش های او را پر می کرد. لیوان نیمه خالی ای که در دست داشت را کمی بالا برد و با قاشق کوچکی، آهسته چند ضربه ای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✎ افـتـخــاری فن فیکشن جاده‌ای به سمت زوال | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، MĀŘÝM و 10 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,222
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
لیوان‌ها بالا رفتند و دوباره پایین آمدند تا حاضران، جرعه ای از نوشیدنی‌شان را سر بکشند. جان بعد از کمی نوشیدن، در بطری اش را بست و گفت:
-و حالا... می خوام از دوست عزیز و قابل اعتمادم، فین مک گاورن، درخواست کنم تا کمی صحبت کنه. (با تاکید ادامه داد) که البته شرط می بندم سخنرانیش شاعرانه تر از مال من باشه! بیا این جا فین.
صدای دست زدن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✎ افـتـخــاری فن فیکشن جاده‌ای به سمت زوال | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، MĀŘÝM و 10 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,222
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
مایک و کانر، تا جایی که می توانستد، با کمترین مقدار جلب توجه فین مک گاورن از داخل خانه به بیرون هدایت کردند. بیرون از خانه، هوا سرد بود اما برف نمی بارید. مردان به همراه هم از پله های ورودی پایین رفتند تا خودشان را به اتومبیل سیاهی برسانند که در همان نزدیکی ها پارک شده و به فین تعلق داشت. صدای له شدن برف زیر پای مردان و صدای خفه ی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✎ افـتـخــاری فن فیکشن جاده‌ای به سمت زوال | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، MĀŘÝM و 10 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,222
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از آن، هر کسی به کاری مشغول شد. عده ای کنار هم ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند یا بعضی ها مشغول پذیرایی کردن از خودشان می شدند که در این بین، میزبان هم برای خودش سرگرمی ای ساخته بود. جان رونی پشت پیانوی قهوه ای منزلش نشسته بود و بی هدف و بی دلیل، کلید های پیانو را می فشرد. در آن همهمه ی و صدای حرف زدن ها، کسی صدای او را نمی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✎ افـتـخــاری فن فیکشن جاده‌ای به سمت زوال | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، MĀŘÝM و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا