خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

nariz

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/8/18
ارسال ها
140
امتیاز واکنش
1,297
امتیاز
163
سن
20
محل سکونت
بوشهر
زمان حضور
2 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: یتیم خانه مرگ

نویسنده: نرگس زنده بودی

ژانر: ترسناک

ویراستار: es_shima

خلاصه: یه روزی چهار تا دختر که توی یک یتیم خونه قدیمی زندگی می‌کنند؛ متوجه می‌شن که داره اتفاقات عجیبی واسشون می‌افته. اونا تنها کسانی بودن که شاهد این اتفاق‌ها بودند. تا این که یک روز، دو تا برادر دوقلو به بهانه‌ی بازدید و تحقیق درباره‌ی یتیم خونه وارد اون‌جا می‌شن و به جمع دخترا می‌پیوندن.
بلاهایی سرشون میاد که حتی فکرشم نمیتونید بکنید!


مقدمه:
جیغ، خون، ترس و وحشت، همه و همه در یتیم خانه‌ای که در گوشه به گوشه‌ی آن بوی مرگ می‌آید.
یلدا، آوا، لیلی و توسکا دخترانی که قربانی این یتیم خونه می‌شوند.
دخترانی که با تک تک سلول‌های بدنشان ترس را تجربه می‌کنند!
یاشا برگشته...

***
سخن نویسنده:
به نام خدایی که هستی از اوست
و ما هرچه داریم، همه لطف اوست
یه تشکر ویژه از مدلینگ های عزیز که درخواست من رو واسه استفاده از عکساشون برای شخصیت های رمان قبول کردن:
یلدا _ آماندا سیفرید
توسکا _ پریسا شاهین
لیلی _ ملیکا زمانی
آوا _ یاسمین کلاهان
عرشیا و آریا _ پوریا مهر پور

"تقدیم به خواهر عزیزم محدثه"


رمان یتیم خانه‌ی مرگ | نرگس زنده بودی کاربر انجمن رمان98

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: . faRiBa .، ~ریحانه رادفر~، elnaź вαnσσ و 6 نفر دیگر

nariz

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/8/18
ارسال ها
140
امتیاز واکنش
1,297
امتیاز
163
سن
20
محل سکونت
بوشهر
زمان حضور
2 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
«یلدا»
با شنیدن صدای جیغ به بالا پریدم. نگاهی به اطراف انداختم. چشمم به لیلی و توسکا که می‌خندیدند؛ افتاد.
آوا هم مثل منگل‌ها ادا در می‌آورد.
با حرص بالشتم رو به سمتشون پرت کردم که توسکا گرفتش.
توسکا با لبخند گفت:
- جونم خواهری..
آوا اخم ساختگی کرد و عصبی گفت:
- کارت زشت بود لیلی! چرا جیغ کشیدی؟
لیلی مظلومانه گفت:
- خب قلقلکم دادی!
دستم رو به نشونه‌ی سکوت بالا آوردم.
- خفه، بی‌شعورید دیگه، مگه الان وقت صبحونتون نیست؟ گم‌شید برید صبحونه بخورید.
پتو رو کنار زدم.
زمزمه کردم:
- سر صبح گند می‌زنند به اعصاب آدم!
توسکا کنجکاو نگاهم کرد و لـ*ـب زد:
- تو چی؟
تکه‌ایی از موهای طلاییم رو که جلوی صورتم افتاده بود پشت گوش زدم و جوابش رو دادم:
- من نمی‌خورم. میرم یه دوش بگیرم. کمی سرحال شم.
توسکا جدی گفت:
- آره آره، دیشب شب جمعه بود. باید غسل کنی.
خودشون به خودشون خندیدن. دهن کجی کردم و با اخم گفتم:
- کی به کی میگه؟ هه...
سه تاشون سمت در رفتن و خارج شدن. وارد حموم شدم. به خودم توی آیینه نگاهی انداختم. خوشگل بودم! یعنی ما، چهارتاییمون خوشگل بودیم. ولی، وقتی پدر و مادری نداری و یتیم باشی؛ زیباییت یه چه دردت می‌خوره؟
مدیر یتیم خونه همیشه می‌گفت که حیف این زیبایی که خدا به شما بی پدر مادرها داده. هر بار با این حرفش بدجور دل ما رو می‌شکست. ولی، مجبور بودیم تحمل کنیم. مجبور بودیم به روی خودمون نیاریم! حقیقت همیشه تلخ بود. ما واقعا بی پدر مادر بودیم!
لباسام رو کندم. دوش آب گرم رو باز کردم و زیر دوش رفتم. موهام رو یه طرفم انداختم و دستی به گردنم کشیدم.
صدای باز و بسته شدن در اومد. حتماً دخترها بودند.
بعد از اتمام حموم، دستم رو بردم حوله بردارم که دیدم نیاوردم. از بی‌حواسی خودم خندم گرفت. یکی با کف دست به پیشونیم زدم.
خدا رو شکر دخترها اومده بودند.
- دخترا؟ دخترا؟
به جز سکوت، فقط صدای قطره‌های آب بود که چکه می‌کرد.
-دخترا؟ حوله‌ی من رو میارید؟
اخم‌هام توی هم رفت‌. یعنی چی؟
- دخت...
حرفم کامل نشده بود که در حموم باز شد و دستی حوله رو سمتم گرفت.
نچ نچی کردم‌. حوله رو برداشتم و در رو بستم.
حوله رو دور خودم بستم و غر غر کردم:
- فقط بلدین اذیت کنینا..
لبخندی زدم و از حموم بیرون اومدم. با دیدن اتاق خالی لبخند رو لـ*ـبم ماسید! کسی توی اتاق نبود. همون جور که کل اتاق رو از نظر می‌گذروندم دیدم‌. تکه پارچه‌ی سفید حریری جلوی در افتاده، سمتش رفتم برداشتمش. معلوم بود مال خیلی وقته، موشکوفانه بهش نگاه کردم.
صدای در اومد. نگاهی به در نیم لا شده انداختم. بیشتر باز شد. صدای جیر جیرش بدجور من رو می‌ترسوند.
قلبم محکم می‌کوبید. دستم رو دراز کردم که در رو ببندم. در باصدای بدی به هم کوبیده شد.
با تمام توان جیغ کشیدم.
پاهام توان نگه داری وزنم رو نداشت. روی زمین ولو شدم.
نفس نفس می‌زدم.
دخترها هراسون داخل شدند.
لیلی با تعجب گفت:
- چی شده؟!
آوا حرفش رو ادامه داد:
- صدای جیغت اومد!
همون جور به در زل زده بودم.
دخترها وقتی سکوتم رو دیدند، زیر بـ*ـغلم رو گرفتند. به اتاق رفتیم و من رو روی تـ*ـخت گذاشتند.
توسکا آب دهانش رو خورد و گفت:
- یلدا، نصفه جون شدیم!
آوا که موشکافانه نگاهم می‌کرد؛ چشمش به دستم افتاد و گفت:
- اون چیه توی دستت؟
بعد هم تکه‌ی حریر رو از دستم کشید و همین طور که نگاهش می‌کرد گفت:
- این رو از کجا آوردی؟!
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و گفتم:
- کدومتون حوله رو به من دادین؟
نگاهی به هم انداختن و هم‌زمان گفتند:
- حوله؟!
با التماس تو چشاشون نگاه می‌کردم. منتظر بودم یکیشون بگن اینا شوخیه!
توسکا با جدیت به چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- ما تموم مدت پایین بودیم. اصلاً بالا نیومدیم که بخوایم به تو حوله بدیم! الان که داشتیم می‌اومدیم بالا، صدای جیغت اومد و ما هم سریع خودمون رو رسوندیم.


رمان یتیم خانه‌ی مرگ | نرگس زنده بودی کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: تسنیم بانو، . faRiBa .، ~ریحانه رادفر~ و 6 نفر دیگر

nariz

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/8/18
ارسال ها
140
امتیاز واکنش
1,297
امتیاز
163
سن
20
محل سکونت
بوشهر
زمان حضور
2 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
با چشای گرد گفتم:
- نیومدین بالا؟!
به معنی نه سر تکون دادند. چهار ستون بدنم از ترس و وحشت لرزید. نالیدم:
- پس کی حوله رو به من داد؟!
لیلی که انگار از این بحث خسته شده بود؛ گفت:
- چی می‌گی تو؟
سعی کردم بر خودم مسلط باشم و بدون لرزش بگم:
- دخترا کسی تو سالن غایب بود؟
آوا سرش رو خاراند و گفت:
- توسکا، لیلی؟ کسی بود که نیومده باشه؟
توسکا جوابش رو داد:
- همه بودند. مگه نه؟
لیلی همان‌طور که سرش رو تکون می‌داد گفت:
- آره!
به موهام چنگ زدم.
- م... من، تو حموم بودم. دیدم حوله نبردم. صدای در اومد. فکر کردم شمایید! صداتونم زدم جواب ندادید. گفتم دخترا حوله می‌خوام. یه دستی حوله رو داخل حموم کرد.
داشتند از تعجب شاخ در می‌آوردند! به حریر توی دست آوا اشاره کردم و ادامه دادم:
- این، این دم در افتاده بود.
توسکا سمت در دوید.
- کجا؟
- تموم اتاق‌ها دوربین مخفی داره. میرم چک می‌کنم. شاید کسی اومده باشه تو!
پوفی کشیدم. نیم ساعتی گذشته بود که توسکا و لیلی رفته بودند و من همین‌ طور توی اتاق رژه می‌رفتم. به آوا گفته بودم که بمونه. آخه می‌ترسیدم.
دخترها بالاخره اومدند. سریع سمتشون رفتم.
- چی شد؟ دیدینش؟
توی صورتشون دنبال روزنه‌ی امیدی می‌گشتم. ولی، نبود!
- کی بود؟
لیلی آروم گفت:
- وقتی بهت حوله داد؛ تو دستش رو دیدی؟
نه ندیده بودم.
- نه!
توسکا هم به آرومی گفت:
- ببین یلدا، آروم باش. ما حلش می‌کنیم!
داد زدم:
- دِ حرف بزنین!
لیلی چشم‌هاش رو بست. نفس عمیقی کشید و به من نگاه کرد و گفت:
- ما دوربین رو از اون زمانی که از اتاق رفتیم بیرون تا اون موقع که اومدیم داخل چک کردیم.
- خب؟!
توسکا ادامه داد:
- هیچ کسی توی اتاق نبوده! تو هم خودت با حوله‌‌ی دور تنت اومدی بیرون، بعدم جیغ کشیدی و زانو زدی!
- چی؟ یعنی درم باز نشد؟
لیلی لـ*ـب زد:
- نه!
اشک‌هام صورتم رو خیس کردند.
آوا دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
- گریه نکن یلدا..
محکم دستش رو پس زدم. به خودم اشاره کردم و جیغ کشیدم:
- یعنی من دروغ می‌گم؟ از خودم در آوردم؟ پس اون پارچه چیه؟ هان؟ چیه؟
لیلی با دل سوزی گفت:
- آروم باش. شاید سوتفاهم پیش اومده..!
- سوتفاهم برای عمت پیش اومده.
از یه طرف عصبانی بودم. از یه طرف می‌ترسیدم.
- من دیدم! من راست می‌گم! اینا توهم نیست! با چشم خودم دیدم..
آوا با وحشت و لکنت گفت:
- دخترا...
برگشتم و نگاش کردم.
چشم‌هاش سمت در حموم خشک شده بود و حتی پلک هم نمی‌زد. رد نگاهش رو گرفتم.
هین بلندی کشیدم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم.
به دخترها نگا کردم. میخ سرجاشون بودند.
توسکا با صدای لرزون گفت:
- ای... ای... این، خونه؟!


رمان یتیم خانه‌ی مرگ | نرگس زنده بودی کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: تسنیم بانو، . faRiBa .، ~ریحانه رادفر~ و 7 نفر دیگر

nariz

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/8/18
ارسال ها
140
امتیاز واکنش
1,297
امتیاز
163
سن
20
محل سکونت
بوشهر
زمان حضور
2 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
از زیر در حموم خون داشت بیرون می‌اومد.
تمام جرعتم رو جمع کردم و سمت در رفتم. دسته‌ رو پایین کشیدم و بازش کردم. دهنم باز موند.
شیر روشویی باز بود. ولی، به جای آب داشت خون ازش بیرون می‌اومد.
کف حموم پر از خون بود. حالم این قدر خراب بود که نمی‌شد وصفش کرد.
سمت دخترها برگشتم. به داخل حموم اشاره کردم.
- این که دیگ دروغ نیست!
شیر آب قطع و در حموم محکم بسته شد. از پشت محکم زمین خوردم.
جیغ دخترها بالا رفت. فقط جیغ می‌کشیدند.
نگاهی به کف زمین انداختم. خونی نبود. انگار تو زمین رفته بودند.
سرپرست وارد شد. داد زد:
- این‌جا چه خبره؟
لیلی جواب داد:
- خانم... خون!
سرپرست خنده‌ی مسخره‌ای کرد. سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد و گفت:
- دیوونه‌ها...
از اتاق بیرون رفت. سرِ جام بلند شدم. صورت دخترها رو نگاه کردم و با صدای لرزون گفتم:
- سوتفاهم؟! من دچار سوتفاهم شدم؟!
لیلی با گریه گفت:
- این جا چه خبره؟!
رو تـ*ـخت نشستم و شونه‌ای بالا انداختم‌.
آوا آب دهانش رو خورد و گفت:
- من که دارم سکته می‌کنم!
توسکا عصبی گفت:
- حالا من دیوونه شدم! یلدا دیوونه شده! بقیمون چی؟!
- یا یکی قصد ترسوندن ما رو داره. یا...
دلم نمی‌خواست حتی بهش فک کنم. چیزاهای زیادی توی فیلم‌ها دیده بودم. رمان زیاد می‌خوندم. ولی، با چشم؟ نه!
باید افکارم رو با دخترها در میون می‌ذاشتم.
- اجنه!
لیلی جیغ زد:
- جن؟
بهش توپیدم:
- زهرمار، جیغ نکش!
توسکا با صدای لرزون گفت:
- یعنی وجود داره؟
آوا جوابش رو داد:
- آره. جنا وجود دارن. توی قرآن اومده..
- ای بابا، خفه خون بگیرید بینم باید چی کار کنیم! یعنی این یتیم خونه جن داره؟
اگ جن داره چرا فقط ما چهار نفر می‌بینیمش؟
***
همون جور که توی حیاط جنگلی یتیم خونه گشت می‌زدیم. آوا یهو گفت:
- دخترا؟ اونا کین؟
به دو تا پسری که داشتند با سرپرست یتیم خونه صحبت می‌کردن نگاه کردم. دوقلو بودند! این جا چی می‌خواستند؟
یتیم خونه‌ی ما دخترونه بود. پسر این جا جایی نداشت!
لـ*ـبم رو جویدم و یهو گفتم:
- دوقلوهای افسانه‌ایی!
صدای خش خش برگ‌ها با صدای گنجشک‌ها در هم آمیخته شده بودند.
لیلی همون طور که دست‌هاش رو دورش حلقه می‌کرد گفت:
- بهتره بریم تو، هوا سرده!
وارد ساختمون شدیم.
پالتوی کهنم رو در آوردم و روی شونم انداختم.
خواستم برم سمت پله ها که پام کشیده شد و با صورت زمین خوردم.
- آخ..
دخترها سمتم اومدند. لیلی اولین نفر گفت:
- پاشو، حالا گریه نکن خو...
به زور سر جام نشستم. دماغم خیلی درد می‌کرد. توسکا هینی کشید و گفت:
- دماغت!
دستم رو سمت دماغم بردم. داشت خون می‌اومد.
از جا بلند شدم و گفتم:
- خودتون زخم می‌زنید خودتونم می‌خواید مرهم شید؟ این چه شوخی خرکی بود؟ نمی‌گید سرم محکم می‌خوره زمین ضربه مغزی می‌شم؟
لیلی با اخم گفت:
- شکر قهوه‌ای نخورا! ما که داشتیم مثه بچه آدم می‌رفتیم. تو خوردی زمین، تقصیر کار ماییم؟
دستم رو تهدیدوار بالا آوردم و گفتم:
- تلافیش رو سرتون در میارم. پای...
با چیزی که به ذهنم خطور کرد دهنم بسته شد. ترس و وحشت دوباره به دلم راه پیدا کرد.
دستم رو پایین آوردم و گفتم:
- پام کشیده شد! یکی مچ پام رو کشید. لمس انگشتاش رو احساس کردم!
صدای سرپرست در‌اومد:
- دخترا اونجا جلسه گرفتین؟! برین اتاقاتون، خب آقایون من توی دفترم. کاری داشتید در خدمتم. با اجازه!
با غیظ به سرپرست که کنار اون دو تا پسر وایساده بود نگاه کردم. پشت چشمی واسمون نازک کرد. از کنارمون رد شد و رفت.
به دوتا پسر نگاه دقیقی انداختم. هر کدوم یه کوله پشتی داشتن و یه کلاسور دستشون بود.
انگار اومدن دانشگاه! سمتمون اومدند. نگاهم رو ازشون گرفتم.
یکی از پسرها با دقت به چهره‌ی ما نگاه کرد و گفت:
- سلام خانوما، فک کنم مشکلی پیش اومده؟
توسکا با اخم گفت:
- نه مشکلی نیست.
پسر دوم به من نگاه کرد و گفت:
-دماغ دوستتون داره خون میاد!
- گفت که، چیزی نیست.
پسر اولی به کنار دستیش اشاره کرد و گفت:
- داداشم آریا، منم عرشیام. از آشناییتون خوشحالیم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- ما با کسی آشنا نشدیم.
آریا خندید و عرشیا جواب داد:
- آشنا می‌شیم..
توسکا با لحن کنجکاوی پرسید:
- می‌شه بپرسم این‌جا چی‌کار دارین؟ آخه پسرها این‌جا نمیان.
چپ چپ به توسکا نگاه کردم.
- نخیر! به ما ربطی نداره.
برگشتم سمت پله‌ها و خواستم برم بالا که با حرفی که زدن رو پله‌ی اول پاهام میخ شد.
- به ارواح اعتقاد دارین؟
عرشیا اعتراض کرد:
- عه... آریا!
آریا در جواب داداشش گفت:
- خب چیه؟
عرشیا با اخم گفت:
- قرار نیست ما به کسی بگیم!
آریا با جدیت گفت:
- حالا من به اینا گفتم. به کس دیگه‌ایی نمی‌گیم. بین خودمون باشه. گفتم شاید اینا بتونن کمکمون کنند.
سریع سمتشون برگشتم.
عرشیا با تعجب گفت:
- برگشتی؟! آره خب باید مسخرمون کنی. ولی، خواهشاً این داداش من کمی نخود تو دهنش خیس نمیخوره. شما به کسی نگید. ما به سرپرستتونم گفتیم واسه تحقیقات راجع به بچه‌های تو یتیم خونه اومدیم. خدا می‌دونه چه قد جلوی این آریا رو گرفتم دهنش رو باز نکنه.
یه قدمیش ایستادم. موشکوکوفانه نگاش کردم و پرسیدم:
- شما از ارواح چی می‌دونید؟
عرشیا به اطراف نگاه کرد و گفت:
- این جا باید بگیم؟!
***
منتظر چشم به دهنش دوختیم. دخترها هم دست کمی از من نداشتند.
عرشیا به اطرافش نگاه کرد و گفت:
- اتاقتون مثه خوابگاه دانشگاست.
لیلی بی‌حوصله گفت:
- نگفتیم بیاید این جا نظر بدید. گفتیم بیاین تا بدونیم چه خبره!
عرشیا دستی به ته ریشش کشید. آریا که از عرشیا ناامید شده بود گفت:
- این رو ول کنید خودم می‌گم.
عرشیا چپ چپ نگاش کرد که آریا به روی خودش نیاورد.
عجب، همیشه فک می‌کردم دوقلوها باهم می‌سازند. ولی، انگار اصلا این طور نبود.
آریا ادامه داد:
- یتیم خونه‌ی شما یه زیرزمینی داره! این‌جا یه خونه‌ی خیلی قدیمیه.


رمان یتیم خانه‌ی مرگ | نرگس زنده بودی کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: تسنیم بانو، . faRiBa .، ~ریحانه رادفر~ و 7 نفر دیگر

nariz

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/8/18
ارسال ها
140
امتیاز واکنش
1,297
امتیاز
163
سن
20
محل سکونت
بوشهر
زمان حضور
2 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
با پاشنه کفش به کف اتاق زد و ادامه داد:
- این زیره! این یتیم خونه قبلاً مختص یه خوانواده‌ی اشرافی بوده که بعدش طی یه چیزایی و اینا شده یتیم خونه شما! قبلاً یه دختر خانم خوشگلِ هور و پری، تو دل برو...
عرشیا تشر زد:
- زرت رو بزن..
سعی کردم خندم رو جمع کنم. ولی، دخترها موفق نبودند. هر هر می‌خندیدند. خب حق داشتند. این دو تا خیلی مسخره...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان یتیم خانه‌ی مرگ | نرگس زنده بودی کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: تسنیم بانو، . faRiBa .، ~ریحانه رادفر~ و 7 نفر دیگر

nariz

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/8/18
ارسال ها
140
امتیاز واکنش
1,297
امتیاز
163
سن
20
محل سکونت
بوشهر
زمان حضور
2 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
- همون، یاشا! اون باید از بین بره. نه ما!
عرشیا لبخند زد و گفت:
- خوشم اومد. خوب جربزه داری!
- بحث سر جربزه نیست. نمی‌خوام واسه کسی اتفاقی بیوفته.
با شکستن گلدونی که روی عسلی بود؛ جیغمون هوا رفت!
آریا دستش رو به نشونه‌ی سکوت بالا آورد و آهسته گفت:
- جیغ نکشید تو رو خدا...
چند بار پلک زدم. لکنت افتاده بود روی زبونم:
- ای... این، گل...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان یتیم خانه‌ی مرگ | نرگس زنده بودی کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: تسنیم بانو، . faRiBa .، ~ریحانه رادفر~ و 5 نفر دیگر

nariz

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/8/18
ارسال ها
140
امتیاز واکنش
1,297
امتیاز
163
سن
20
محل سکونت
بوشهر
زمان حضور
2 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای تق و توقی اومد. پارکت‌ها از هم شکافته شدن و یه راه‌پله که زیر زمین می‌رفت پدیدار شد.
عرشیا ولم کرد که محکم زمین خوردم زمین.
- آخ! بی‌شعور نمی‌گی پام می‌شکنه.
همون جور که نفس نفس می‌زد گفت:
- بهداد سلیمی نیستم که بتونم وزنت رو تحمل کنم. سنگینی! از دستم افتادی.
از جا بلند شدم. پشتم درد می‌کرد. سعی کردم به روی خودم نیارم. طلبکارانه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان یتیم خانه‌ی مرگ | نرگس زنده بودی کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: تسنیم بانو، . faRiBa .، ~ریحانه رادفر~ و 6 نفر دیگر

nariz

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/8/18
ارسال ها
140
امتیاز واکنش
1,297
امتیاز
163
سن
20
محل سکونت
بوشهر
زمان حضور
2 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
ناخون‌های بلندش رو تو صورتم فرو کرد.
شروع به دست و پا زدن کردم.
دخترها جیغ می‌کشیدند و اسمم رو صدا می‌زدند.
هوهوی باد بیشتر شده بود و خنده‌های اون انعکاس ایجاد می‌کردند.
یهو مچ دستش گرفته شد.
سرم رو به زور چرخوندم. آریا بود.
خنده‌ی یاشا قطع شد و به آریا نگاهی انداخت. من رو محکم رو زمین هل داد. دیگه جونی توی تنم نبود. سمت آریا رفت که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان یتیم خانه‌ی مرگ | نرگس زنده بودی کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: تسنیم بانو، . faRiBa .، ~ریحانه رادفر~ و 4 نفر دیگر

nariz

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/8/18
ارسال ها
140
امتیاز واکنش
1,297
امتیاز
163
سن
20
محل سکونت
بوشهر
زمان حضور
2 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
یلدا دهنش رو تا آخرین حد باز کرده بود و جیغ می‌کشید. صورتم رو با چیزی که دیدم جمع کردم. برام سخت بود. از دهنش مثل لوله‌ی آب داشت خون بیرون می‌زد. چشم‌های سبزش کامل سفید شده بودند و رگ‌های چشمش دیگه داشتند کم‌کم پاره می‌شدند.
سریع از جا پا شدم. آوا با گریه جیغ زد:
- یلدا، تو رو به مرگ من...
توسکا بدتر از آوا جیغ زد:
- آخه خواهری،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان یتیم خانه‌ی مرگ | نرگس زنده بودی کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، ~ریحانه رادفر~، elnaź вαnσσ و 4 نفر دیگر

nariz

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/8/18
ارسال ها
140
امتیاز واکنش
1,297
امتیاز
163
سن
20
محل سکونت
بوشهر
زمان حضور
2 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
گرسنه بودیم که برای غذا صدامون زدند. وارد سالن غذاخوری شدیم. سی تا میز ناهار خوری در سالن به چشم می‌خورد. ظاهراً فقط غذای ما مونده بود.
من و عرشیا، لیلی، آوا، توسکا و یلدا دور یه میز نشسته بودیم. غذا ماکارونی داشتند!
چنگال رو چند دور، دور ماکارونی پیچوندم و توی دهنم گذاشتم.
یلدا آهسته گفت:
- بعد از سوزش زانوم فقط تاریکی می‌دیدم. یه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان یتیم خانه‌ی مرگ | نرگس زنده بودی کاربر انجمن رمان98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: تسنیم بانو، . faRiBa .، ~ریحانه رادفر~ و 5 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا