- عضویت
- 12/8/18
- ارسال ها
- 2,007
- امتیاز واکنش
- 7,220
- امتیاز
- 308
- زمان حضور
- 0
نویسنده این موضوع
نقد فصل اول سریال Too Old to Die Young؛ جدیدترین اثر کارگردان فیلم Drive
نیکولاس ویندینگ رفن در تازهترین اثر خود با بازی مایلز تلر که آن را فیلمی ۱۳ ساعته صدا میزند، هنوز همان فیلمساز خاص و کاربلد در روایت داستانهای سختپسند و شدیدا آرامسوز است.
Too Old to Die Young اصلا سریال بینقصی نیست. اما از بسیاری جهات، حکم خالق یک تجربهی کاملا متفاوت در دنیای تلویزیون را دارد
نخستین مسئلهای که باید دربارهی Too Old to Die Young درک کرد، چیزی نیست جز سلیقهای بودن آن. چون سریال همانقدر که توانایی جلب نظر جدی درصد خاصی از مخاطبان را دارد، دافعهی واضحی هم برای حجم بالایی از آنها ایجاد میکند. دقیقا به مانند «شیطان نئونی» (The Neon Demon)، اثر قبلی سازندهی این سریال، که منتقدان هم هنگام ستایش یا زیر سؤال بردن آن به دو گروه مساوی تقسیم شده بودند. نیکولاس ویندینگ رفنِ کارگردان که چند منتقد شناختهشده او را درکنار لارس فون تریه مهمترین فیلمساز زندهی دانمارکی صدا زدهاند، کارگردانِ کموبیش صاحبسبکی است که از ریتم بسیار ویژهای در آثار خود بهره میبرد. برای همین منهای عامهپسندترین فیلمش یعنی Drive، تقریبا همهی آثار او با تحسینکنندگان جدی و مخاطبان و حتی منتقدانی مواجه میشوند که آنها را بیش از اندازه کند، خستهکننده و حوصلهسربر میدانند. اینها را گفتم تا پیش از تلاش برای شرح نقاط قوت و ضعف و مفاهیم Too Old to Die Young بدانید که این اثر متعلق به همگان نیست. چرا که انگار فقط در صورتی میتوانید آن را تماشا کنید که اهل پذیرش انواع سبکهای هنری در سینما و تلویزیون با آ*غو*ش باز باشید. این وسط یک تبصرهی بسیار مهم نیز وجود دارد؛ اگر مخاطب جدی آثار رفن هستید و هر دو فیلم Drive و The Neon Demon را بیاندازه دوست دارید، به احتمال بسیار زیاد از تماشای این سریال ۱۰ اپیزودی و متفاوت هم لـ*ـذت میبرید.
Too Old to Die Young روایتگر داستانی آشنا به شکلی تقریبا منحصربهفرد است. داستانی با محوریت پلیسهای فاسد، کارتلهای مکزیکی، قتلهای خونبار در گوشه و کنار خیابانهای لسآنجلس و قاتلهای استخدامشده و حتی یاکوزاهای ژاپنی. بهگونهای که عملا در طول سریال، شما شاهد تمام عناصر کلیشهای داستانهای جنایی درامهای تریلرِ سینمایی/تلویزیونی هستید و همزمان، از دیدن کلیشهزدایی فیلمساز از آنها لـ*ـذت میبرید. چون مارتین جونز در جایگاه یک پروتاگونیست آلوده، خسوس در جایگاه آنتاگونیستی وحشی، یاریتزا در جایگاه زنی پیچیده و همهی شخصیتهای دیگر سریال، انسانهایی هستند که شاید شما قبلا مثل و مانند آنها را دیده باشید، ولی هیچوقت تبدیل به کاراکترهایی نمیشوند که یکتایی و هویتدار بودن آنها را زیر سؤال ببرید. شاید به این دلیل که آدمهای دنیای سریال، در اوج عجیب بودنشان واقعگرایانهترین انسانهای ممکن هستند. موجوداتی غرقشده در کثافتکاریهای خود که گاهی تشخیص فرد خوب و بد از میان آنها سخت میشود. طوری که حتی در جریان برخی از خونینترین نبردهای سریال، بیننده بیشتر از آن که به پیروزی یک قهرمان بر فردی پستفطرت فکر کند، آرزو دارد که یک انسان نادرست، انسانی پستفطرتتر و وحشتناکتر را از بین ببرد. چون اینجا همهی آدمها ویژگیهای خوب و صفات بدی دارند و صرفا هرکدام از درصد متفاوتی از این صفات تشکیل شدهاند؛ تا مخاطب بتواند پلیسی مثل مارتین جونز را قهرمانی سیاه صدا بزند و خسوس را آنتاگونیستی پیچیده بداند. هرچند که برخی از کاراکترهای سریال همچون یاریتزا و دایانا و دیمین و جینی، بهسادگی خارج از این دستهبندیها طبقهبندی میشوند. مخصوصا به این خاطر که Too Old to Die Young به شکلی مستندوار، دائما داستانهایی متفاوت را با اهداف متفاوت دنبال میکند و تازه در سه یا چهار قسمت پایانی، سراغ ارتباط دادن مناسب آنها با یکدیگر میرود.
ساختهی جدید رفن یکی از آن معدود آثار بزرگ و شناختهشدهی دو-سه سال اخیر است که عملا اینطور به نظر میرسد که از هیچ قانونی پیروی نمیکنند. نه مدتزمان هرکدام از قسمتهای سریال تناسب آشنای دیدهشده در اکثر آثار تلویزیونی نسبت به یکدیگر را دارند و نه این اپیزودها بهصورت تک به تک، از ساختار سهپردهای مخصوص به خودشان بهره میبرند. بهگونهای که به شکلی واضح درکنار یکدیگر کامل میشوند و حتی در برخی نقاط تشخیص ارتباط حاضر بین آنها، بهشدت سخت میشود. مثال بارز این نکته هم در دو اپیزود آغازین اثر پیدا است. قسمتهایی که هیچ لوکیشن مشترکی ندارند و حتی از زبانهای کاملا متفاوتی (انگلیسی و اسپانیایی) برای شکل دادن به دیالوگهای حاضر در خود بهره میبرند!
سریال بیشتر از آن که طولانی یا آببندیشده باشد، مفصل و پرجزئیات است
با اینکه احتمالا جدیترین مخالفان اثر آن را همانطور که گفتم کند و خستهکننده صدا خواهند زد، Too Old to Die Young بیشتر از آن که سریالی با سکانسهای کشآمده و داستانگوییهای طولانیشده بدون هیچگونه دلیل منطقی باشد، محصولی است که داستانش را به تفصیل و بدون جا انداختن حجم بالایی از جزئیات روایت میکند. به این شکل که اگر در سکانسی از آن شاهد رویارویی دو شخص ناشناس باشیم که در ادامه هر دوی آنها نقشی کلیدی در داستان خواهند داشت، ممکن است نزدیک به ۱۰ دقیقه به تماشای گفتوگوی آنها با یکدیگر بنشینیم. نه به این خاطر که سریال راه بهتری برای پر کردن دقایق خود نداشته است. بلکه به این دلیل که چنین سکانسهایی سبب شدهاند حتی کماهمیتترین کاراکترها همچون رئیس پلیسِ نان به نرخ روزخورِ مکزیکی، در حد خود شخصیتپردازی داشته باشد. هرچند که نباید انکار کرد که در پنج قسمت آغازین، گاهی این لحظات آنقدر درجهیک و مهم به نظر نمیرسند که از پس توجیه چرایی طولانی بودن خود برای مخاطب بربیایند.
یکی از مهمترین مسائل دربارهی چنین روایتهای آرامسوزی که باعث به قهقرا رفتن آنها در قسمتهایی از مسیر پیشروی یک اثر تلویزیونی میشود، چیزی نیست جز اینکه سازندگان وقتی به لحظات کلیدی و مهم قصه میرسند، آنها را کنار میگذارند. به این معنی که اثر مثلا به مدت شش ساعت، روایتی شدیدا خاص و آرام را نشانتان میدهد و سپس وقتی به یک تعقیبوگریز احساسی یا قتلی وحشیانه و دردناک رسید، شبیه به تمام آثار پرمخاطب دیگر به سیم آخر میزند و سکانسهای هیجانی را یکی پس از دیگری تقدیمتان میکند. ولی این مسئله به هیچ عنوان دربارهی Too Old to Die Young صادق نیست. چون سازندهی این سریال آنقدر روی لحن خاص خود و سر و شکل دادن به اتمسفر قصه اهمیت میدهد که هیچ اتفاقی در آن با فرمی متفاوت با فرم کلی اثر نمیافتد. به همین خاطر نیز حتی سکانس هیجانی و تعقیبوگریزمحور شخصیتهای خوب و بد داستان هنگام حرکت با اتومبیل در جادهای طولانی، نزدیک به پانزده دقیقه زمان میبرد و مخاطب در آن به تماشای موارد نامعمولی همچون تلاش آزاردهنده و مسخره (نه مفرح) خلافکارها به تعویض کردن آهنگِ در حال پخش درون ماشینشان مینشیند. سکانسی که فیلمساز بهجای گرفتن نماهای نزدیک و شدیدا تِمپودار از اتفاقات حاضر در آن، گاهی دوربین خود را انقدر عقب میبرد که مسخرگیاش را با چشمان خودمان ببینیم. تا بفهمیم در یک نمای اکستریم واید شات، تعقیبوگریز هیجانی دو اتومبیل با رانندگانی متضاد، چیزی بیشتر از دنبال شدن بیصدای چراغهای روشن یک ماشین توسط چراغهای روشن ماشین دیگر و رخ دادن اتفاقی کوچک و بیاهمیت در مقابل هزاران اتفاق دیگری که در همان لحظه در دنیا رخ میدهند، نیست. چنین سکانسی قطعا در تضاد با هیجانسازی کاذب برای مخاطب عام و جلب نظر او قرار میگیرد. اما همانگونه که احتمالا خودتان هم حدس زدهاید، در این سریال ما با تلاش سازندگان برای رسیدن به چنین مواردی روبهرو نیستیم؛ موردی که حق دارید مخالف یا موافقِ آن باشید.
ساختهی جدید ویندینگ رفن هرگز حسوحال و لحن داستانگویی خود را برای جلب نظر مخاطبان بیشتر یا افزایش هیجان بخشی از قصه تغییر نمیدهد؛ موردی که ممکن است بعضیها آن را بیتوجهی فیلمساز به بینندگان خود در نظر بگیرند
سریال گاهی بیشتر از آن که روی فیلمنامهی خود مانور بدهد و به ایجاد سوالات بسیار و پاسخ دادن به آنها بپردازد، روی تصویرسازیهای خود متمرکز است. به همین خاطر هم کارگردانی ویندینگ رفن در تکتک اپیزودها، جلوتر از فیلمنامههای نوشتهشده توسط او و دو همکارش حرکت میکند و کارگردانی همیشه وجههی برتر این اثر در مقابل نویسندگی آن محسوب میشود. مخصوصا به این دلیل که فیلمنامههای سریال همیشه در شخصیتپردازی، خلق شیمی خاص بین کاراکترها، ساخت اتمسفری ویژه و اثرگذار روی مخاطب و پرداختن به مفاهیم زیرمتنی آن عالی هستند، اما گاهی در روایت نقاط کلیدی داستان کم میگذارند. بهنوعی که نحوهی شکلگیری برخی از جدیترین تصمیمات کاراکترها جایی در سریال ندارند و همین موضوع، مخاطب مخالف با سبک خاص آن را بیشتر و بیشتر از این اثر دور میکند. مثلا مارتین در جایی از قصه، به شکل ناگهانی سراغ ارتباط گرفتن با شخصیتی بهخصوص میرود و با اینکه طی قسمتهای بعدی ارتباط بین آن دو هر لحظه بیشتر از قبل به تعاریف خود میرسد، همیشه این سؤال در ذهن مخاطب باقی میماند که او در قدم اول، چرا به سراغ برقراری این رابـ*ـطه رفت.
آنطرف ماجرا اما تصویرسازیهایی را داریم که چه از حیث زیباییشناسی سینمایی و چه از حیث مفهومسرایی، کیلومترها جلوتر از فیلمنامه هستند. بهگونهای که حتی وقتی فیلمنامه دلیل زیادی برای دنبال کردن قصه تحویلتان نمیدهد، گاهی تصویرسازیهای فیلمساز مخاطب را خیره به اثر نگه میدارد. کارکرد دوم این تصویرسازیها اما در جلوگیری از شکسته شدن قُبحِ برخی از عناصر داستانی است؛ اتفاقاتی که در دنیای واقعی هم رخ میدهند و به قدری کثیف، زشت و تهوعبرانگیز هستند که حتی بیان شدن یک کلمه از زبان یک کاراکتر دربارهی آنها، میتواند اثر را تبدیل به محصولی کند که پایش را بیش از حد از مرزها فراتر گذاشته است. اما ویندینگ رفن بهجای صحبت دربارهی این موارد، سراغ نمایش آنها میرود. سراغ نشان دادن بخشهایی از جهان که مخاطب از دیدن آن متنفر است. تازه این تصویرسازیها و داستانگوییهای تصویرمحور، به خاطر کارگردانی عالی او، سکانسهای طولانی اثر را هم توجیه میکنند. چرا که هیچ تصویری بی دلیلوعلت در سریال قرار نگرفته است و تکتک قاببندیها بهدنبال رسیدن به هدف خاص خود هستند.
نیکولاس ویندینگ رفن در تازهترین اثر خود با بازی مایلز تلر که آن را فیلمی ۱۳ ساعته صدا میزند، هنوز همان فیلمساز خاص و کاربلد در روایت داستانهای سختپسند و شدیدا آرامسوز است.
Too Old to Die Young اصلا سریال بینقصی نیست. اما از بسیاری جهات، حکم خالق یک تجربهی کاملا متفاوت در دنیای تلویزیون را دارد
نخستین مسئلهای که باید دربارهی Too Old to Die Young درک کرد، چیزی نیست جز سلیقهای بودن آن. چون سریال همانقدر که توانایی جلب نظر جدی درصد خاصی از مخاطبان را دارد، دافعهی واضحی هم برای حجم بالایی از آنها ایجاد میکند. دقیقا به مانند «شیطان نئونی» (The Neon Demon)، اثر قبلی سازندهی این سریال، که منتقدان هم هنگام ستایش یا زیر سؤال بردن آن به دو گروه مساوی تقسیم شده بودند. نیکولاس ویندینگ رفنِ کارگردان که چند منتقد شناختهشده او را درکنار لارس فون تریه مهمترین فیلمساز زندهی دانمارکی صدا زدهاند، کارگردانِ کموبیش صاحبسبکی است که از ریتم بسیار ویژهای در آثار خود بهره میبرد. برای همین منهای عامهپسندترین فیلمش یعنی Drive، تقریبا همهی آثار او با تحسینکنندگان جدی و مخاطبان و حتی منتقدانی مواجه میشوند که آنها را بیش از اندازه کند، خستهکننده و حوصلهسربر میدانند. اینها را گفتم تا پیش از تلاش برای شرح نقاط قوت و ضعف و مفاهیم Too Old to Die Young بدانید که این اثر متعلق به همگان نیست. چرا که انگار فقط در صورتی میتوانید آن را تماشا کنید که اهل پذیرش انواع سبکهای هنری در سینما و تلویزیون با آ*غو*ش باز باشید. این وسط یک تبصرهی بسیار مهم نیز وجود دارد؛ اگر مخاطب جدی آثار رفن هستید و هر دو فیلم Drive و The Neon Demon را بیاندازه دوست دارید، به احتمال بسیار زیاد از تماشای این سریال ۱۰ اپیزودی و متفاوت هم لـ*ـذت میبرید.
Too Old to Die Young روایتگر داستانی آشنا به شکلی تقریبا منحصربهفرد است. داستانی با محوریت پلیسهای فاسد، کارتلهای مکزیکی، قتلهای خونبار در گوشه و کنار خیابانهای لسآنجلس و قاتلهای استخدامشده و حتی یاکوزاهای ژاپنی. بهگونهای که عملا در طول سریال، شما شاهد تمام عناصر کلیشهای داستانهای جنایی درامهای تریلرِ سینمایی/تلویزیونی هستید و همزمان، از دیدن کلیشهزدایی فیلمساز از آنها لـ*ـذت میبرید. چون مارتین جونز در جایگاه یک پروتاگونیست آلوده، خسوس در جایگاه آنتاگونیستی وحشی، یاریتزا در جایگاه زنی پیچیده و همهی شخصیتهای دیگر سریال، انسانهایی هستند که شاید شما قبلا مثل و مانند آنها را دیده باشید، ولی هیچوقت تبدیل به کاراکترهایی نمیشوند که یکتایی و هویتدار بودن آنها را زیر سؤال ببرید. شاید به این دلیل که آدمهای دنیای سریال، در اوج عجیب بودنشان واقعگرایانهترین انسانهای ممکن هستند. موجوداتی غرقشده در کثافتکاریهای خود که گاهی تشخیص فرد خوب و بد از میان آنها سخت میشود. طوری که حتی در جریان برخی از خونینترین نبردهای سریال، بیننده بیشتر از آن که به پیروزی یک قهرمان بر فردی پستفطرت فکر کند، آرزو دارد که یک انسان نادرست، انسانی پستفطرتتر و وحشتناکتر را از بین ببرد. چون اینجا همهی آدمها ویژگیهای خوب و صفات بدی دارند و صرفا هرکدام از درصد متفاوتی از این صفات تشکیل شدهاند؛ تا مخاطب بتواند پلیسی مثل مارتین جونز را قهرمانی سیاه صدا بزند و خسوس را آنتاگونیستی پیچیده بداند. هرچند که برخی از کاراکترهای سریال همچون یاریتزا و دایانا و دیمین و جینی، بهسادگی خارج از این دستهبندیها طبقهبندی میشوند. مخصوصا به این خاطر که Too Old to Die Young به شکلی مستندوار، دائما داستانهایی متفاوت را با اهداف متفاوت دنبال میکند و تازه در سه یا چهار قسمت پایانی، سراغ ارتباط دادن مناسب آنها با یکدیگر میرود.
ساختهی جدید رفن یکی از آن معدود آثار بزرگ و شناختهشدهی دو-سه سال اخیر است که عملا اینطور به نظر میرسد که از هیچ قانونی پیروی نمیکنند. نه مدتزمان هرکدام از قسمتهای سریال تناسب آشنای دیدهشده در اکثر آثار تلویزیونی نسبت به یکدیگر را دارند و نه این اپیزودها بهصورت تک به تک، از ساختار سهپردهای مخصوص به خودشان بهره میبرند. بهگونهای که به شکلی واضح درکنار یکدیگر کامل میشوند و حتی در برخی نقاط تشخیص ارتباط حاضر بین آنها، بهشدت سخت میشود. مثال بارز این نکته هم در دو اپیزود آغازین اثر پیدا است. قسمتهایی که هیچ لوکیشن مشترکی ندارند و حتی از زبانهای کاملا متفاوتی (انگلیسی و اسپانیایی) برای شکل دادن به دیالوگهای حاضر در خود بهره میبرند!
سریال بیشتر از آن که طولانی یا آببندیشده باشد، مفصل و پرجزئیات است
با اینکه احتمالا جدیترین مخالفان اثر آن را همانطور که گفتم کند و خستهکننده صدا خواهند زد، Too Old to Die Young بیشتر از آن که سریالی با سکانسهای کشآمده و داستانگوییهای طولانیشده بدون هیچگونه دلیل منطقی باشد، محصولی است که داستانش را به تفصیل و بدون جا انداختن حجم بالایی از جزئیات روایت میکند. به این شکل که اگر در سکانسی از آن شاهد رویارویی دو شخص ناشناس باشیم که در ادامه هر دوی آنها نقشی کلیدی در داستان خواهند داشت، ممکن است نزدیک به ۱۰ دقیقه به تماشای گفتوگوی آنها با یکدیگر بنشینیم. نه به این خاطر که سریال راه بهتری برای پر کردن دقایق خود نداشته است. بلکه به این دلیل که چنین سکانسهایی سبب شدهاند حتی کماهمیتترین کاراکترها همچون رئیس پلیسِ نان به نرخ روزخورِ مکزیکی، در حد خود شخصیتپردازی داشته باشد. هرچند که نباید انکار کرد که در پنج قسمت آغازین، گاهی این لحظات آنقدر درجهیک و مهم به نظر نمیرسند که از پس توجیه چرایی طولانی بودن خود برای مخاطب بربیایند.
یکی از مهمترین مسائل دربارهی چنین روایتهای آرامسوزی که باعث به قهقرا رفتن آنها در قسمتهایی از مسیر پیشروی یک اثر تلویزیونی میشود، چیزی نیست جز اینکه سازندگان وقتی به لحظات کلیدی و مهم قصه میرسند، آنها را کنار میگذارند. به این معنی که اثر مثلا به مدت شش ساعت، روایتی شدیدا خاص و آرام را نشانتان میدهد و سپس وقتی به یک تعقیبوگریز احساسی یا قتلی وحشیانه و دردناک رسید، شبیه به تمام آثار پرمخاطب دیگر به سیم آخر میزند و سکانسهای هیجانی را یکی پس از دیگری تقدیمتان میکند. ولی این مسئله به هیچ عنوان دربارهی Too Old to Die Young صادق نیست. چون سازندهی این سریال آنقدر روی لحن خاص خود و سر و شکل دادن به اتمسفر قصه اهمیت میدهد که هیچ اتفاقی در آن با فرمی متفاوت با فرم کلی اثر نمیافتد. به همین خاطر نیز حتی سکانس هیجانی و تعقیبوگریزمحور شخصیتهای خوب و بد داستان هنگام حرکت با اتومبیل در جادهای طولانی، نزدیک به پانزده دقیقه زمان میبرد و مخاطب در آن به تماشای موارد نامعمولی همچون تلاش آزاردهنده و مسخره (نه مفرح) خلافکارها به تعویض کردن آهنگِ در حال پخش درون ماشینشان مینشیند. سکانسی که فیلمساز بهجای گرفتن نماهای نزدیک و شدیدا تِمپودار از اتفاقات حاضر در آن، گاهی دوربین خود را انقدر عقب میبرد که مسخرگیاش را با چشمان خودمان ببینیم. تا بفهمیم در یک نمای اکستریم واید شات، تعقیبوگریز هیجانی دو اتومبیل با رانندگانی متضاد، چیزی بیشتر از دنبال شدن بیصدای چراغهای روشن یک ماشین توسط چراغهای روشن ماشین دیگر و رخ دادن اتفاقی کوچک و بیاهمیت در مقابل هزاران اتفاق دیگری که در همان لحظه در دنیا رخ میدهند، نیست. چنین سکانسی قطعا در تضاد با هیجانسازی کاذب برای مخاطب عام و جلب نظر او قرار میگیرد. اما همانگونه که احتمالا خودتان هم حدس زدهاید، در این سریال ما با تلاش سازندگان برای رسیدن به چنین مواردی روبهرو نیستیم؛ موردی که حق دارید مخالف یا موافقِ آن باشید.
ساختهی جدید ویندینگ رفن هرگز حسوحال و لحن داستانگویی خود را برای جلب نظر مخاطبان بیشتر یا افزایش هیجان بخشی از قصه تغییر نمیدهد؛ موردی که ممکن است بعضیها آن را بیتوجهی فیلمساز به بینندگان خود در نظر بگیرند
سریال گاهی بیشتر از آن که روی فیلمنامهی خود مانور بدهد و به ایجاد سوالات بسیار و پاسخ دادن به آنها بپردازد، روی تصویرسازیهای خود متمرکز است. به همین خاطر هم کارگردانی ویندینگ رفن در تکتک اپیزودها، جلوتر از فیلمنامههای نوشتهشده توسط او و دو همکارش حرکت میکند و کارگردانی همیشه وجههی برتر این اثر در مقابل نویسندگی آن محسوب میشود. مخصوصا به این دلیل که فیلمنامههای سریال همیشه در شخصیتپردازی، خلق شیمی خاص بین کاراکترها، ساخت اتمسفری ویژه و اثرگذار روی مخاطب و پرداختن به مفاهیم زیرمتنی آن عالی هستند، اما گاهی در روایت نقاط کلیدی داستان کم میگذارند. بهنوعی که نحوهی شکلگیری برخی از جدیترین تصمیمات کاراکترها جایی در سریال ندارند و همین موضوع، مخاطب مخالف با سبک خاص آن را بیشتر و بیشتر از این اثر دور میکند. مثلا مارتین در جایی از قصه، به شکل ناگهانی سراغ ارتباط گرفتن با شخصیتی بهخصوص میرود و با اینکه طی قسمتهای بعدی ارتباط بین آن دو هر لحظه بیشتر از قبل به تعاریف خود میرسد، همیشه این سؤال در ذهن مخاطب باقی میماند که او در قدم اول، چرا به سراغ برقراری این رابـ*ـطه رفت.
آنطرف ماجرا اما تصویرسازیهایی را داریم که چه از حیث زیباییشناسی سینمایی و چه از حیث مفهومسرایی، کیلومترها جلوتر از فیلمنامه هستند. بهگونهای که حتی وقتی فیلمنامه دلیل زیادی برای دنبال کردن قصه تحویلتان نمیدهد، گاهی تصویرسازیهای فیلمساز مخاطب را خیره به اثر نگه میدارد. کارکرد دوم این تصویرسازیها اما در جلوگیری از شکسته شدن قُبحِ برخی از عناصر داستانی است؛ اتفاقاتی که در دنیای واقعی هم رخ میدهند و به قدری کثیف، زشت و تهوعبرانگیز هستند که حتی بیان شدن یک کلمه از زبان یک کاراکتر دربارهی آنها، میتواند اثر را تبدیل به محصولی کند که پایش را بیش از حد از مرزها فراتر گذاشته است. اما ویندینگ رفن بهجای صحبت دربارهی این موارد، سراغ نمایش آنها میرود. سراغ نشان دادن بخشهایی از جهان که مخاطب از دیدن آن متنفر است. تازه این تصویرسازیها و داستانگوییهای تصویرمحور، به خاطر کارگردانی عالی او، سکانسهای طولانی اثر را هم توجیه میکنند. چرا که هیچ تصویری بی دلیلوعلت در سریال قرار نگرفته است و تکتک قاببندیها بهدنبال رسیدن به هدف خاص خود هستند.
نقد و بررسی فصل اول سریال Too Old to Die Young
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com