- عضویت
- 12/8/18
- ارسال ها
- 2,007
- امتیاز واکنش
- 7,220
- امتیاز
- 308
- زمان حضور
- 0
نویسنده این موضوع
نقد فصل دوم سریال Barry
فصل دوم Barry ثابت میکند که اچبیاُ در سال ۲۰۱۹ میراثِ «سوپرانوها» را زنده نگه داشت، اما بهجای بلاکباسترِ فانتزیاش، باید در جای دیگری به دنبالش میگشتیم.
امسال شبکهی اچبیاُ دو سریال داشت که پخششان دو-سه هفته عقب یا جلو، با فصل هشتم «بازی تاج و تـ*ـخت» همپوشانی داشت. اولی «چرنوبیل» بود و دومی فصل دوم «بری». اولی یک روز بعد از «بازی تاج و تـ*ـخت» روی آتن میرفت و دیگری درست بلافاصله بعد از بالا رفتنِ تیتراژِ پایانی «بازی تاج و تـ*ـخت». در زمانیکه تمام نظرها طبیعتا به پوششِ فصلِ فینالِ بزرگترین رویدادِ تلویزیون معطوف شده بود و خیلی زود جای خودش را به فهرست کردنِ ایرادهای بلند و بالا و جنجالهای تُند و آتشینِ سریالِ دیوید بنیاف و دی.بی. وایس داد، همزمان دو سریال از همان شبکه در حال پخش بودند که درست در تمام زمینههایی که «بازی تاج و تـ*ـخت» کفر طرفداران و منتقدان را در آورده بود، غوغا به پا کرده بودند؛ تا جایی که حتی میتوان گمانهزنی کرد یکی از دلایلی که «چرنوبیل» راه خودش را به صدر جدول بهترین سریالهای سایت آیامدیبی باز کرد این بود که این سریال حکمِ ارائهکنندهی نسخهی عالی همان چیزی که «بازی تاج و تـ*ـخت» در آن شکست خورده بود را داشت و سیرابکنندهی عطش همان نوع داستانگوییای بود که «بازی تاج و تـ*ـخت» از طرفدارانش دریغ کرده بود: ایدهی اتحاد انسانها علیه یک تهدید واحد (وایتواکرها در یک طرف و فاجعهی هستهای از طرف دیگر، سرما از یک طرف و تشعشعات رادیواکتیو از طرف دیگر، جمع کردن فاجعه در یک اپیزود از یک طرف علیه اختصاص دادن پنج اپیزود به آن از طرف دیگر). اما اگر بتوان از «چرنوبیل» بهعنوانِ نمونهای از کاری که سازندگانِ «بازی تاج و تـ*ـخت» میتوانستند با خط داستانی درگیری جان اسنو با وایتواکرها و خودخواهیهای سرسی لنیستر انجام بدهند استفاده کرد، همزمان میتوان از فصل دوم «بری» هم بهعنوان جایگزینِ عالی دیگری برای دوتا از بزرگترین و جنجالبرانگیزترین نقاط ضعفِ فصل هشتم «بازی تاج و تـ*ـخت» استفاده کرد: کوریوگرافی اپیزودِ اکشنمحورِ «شب طولانی» و نحوهی به جنون کشیده شدنِ دنریس تارگرین. نهتنها فصل دوم «بری» روایتگرِ چگونگی به سیاهی و شرارت کشیده شدنِ باطمانینه و باورپذیرِ کاراکتری است که برای انجام کار خوب تلاش میکند و بهطرز فاجعهباری در این کار شکست میخورد بهمان نشان میدهد که قوسِ شخصیتی دنریس تارگرین از نجاتدهندهی بردگان به سوزانندهی بیگناهان در صورتِ عدم شتابزدگی سریال و بهره بردن از نویسندگانِ مسئولیتپذیرتر به چه شکلی میبود، بلکه در بیست و هشتم آوریل ۲۰۱۹، درست در همان شبی که «بازی تاج و تـ*ـخت» با «شب طولانی» گرانقیمتترین اما بدترین اپیزودِ اکشنمحورش را پخش کرد، فصل دوم «بری» با اپیزود پنجمش یکی از بهترین اپیزودهای اکشنمحورِ تلویزیون را تحویلِ بینندگانش داد. درحالیکه آن اپیزود در سودایش برای بلند شدن روی دستِ نبرد هلمز دیپ، چالشبرانگیزترین اپیزودِ تلویزیون در زمینهی پروداکشن اما یکی از توخالیترین و بیمنطقترین اکشنهای تلویزیون را تحویلمان داد، فصل دوم «بری» با اپیزود پنجمش ثابت میکند که بعضیوقتها برای خلقِ نفسگیرترین و خلاقانهترین اکشنهایی که دیدهاید نیازی به دهها میلیون دلار بودجه و پنجاه شب فیلمبرداری متدوام نیست.
مقالات مرتبط
فصل اول «بری» حکم فرزندِ خلفِ «برکینگ بد» را داشت و این شاید بهترین تعریفی است که میشود از این سریال کرد. درحالیکه «بهتره با ساول تماس بگیری» با وجودِ تمام مشترکاتش در زمینهی الفبا و زبانِ «برکینگ بد»، دنیای منحصربهفردِ خودش را ساخته است، «بری» با وجود حضورِ پُررنگِ اسلحه در آن، ضرباهنگ تند و سریعش و پرداخت به فروپاشی اخلاقی پروتاگونیستش درکنار در خطر انداختنِ جان فیزیکیاش به «برکینگ بد» نزدیکتر است. فکر نمیکردم به این زودیها بتوانم جنسِ داستانگویی وینس گیلیگان و تیمش را در جای دیگری به جز سریالهای دنیای «برکینگ بد» ببینم. بازیگری که سابقهی کمدی دارد، یک نقشِ تاریک و تراژیک برعهده نمیگیرد که میگیرد. این بازیگر بهطرز هنرمندانهای در یک چشم به هم زدن قادر به سوییچ کردن بین دستوپاچلفتی و سادهلوحی و بامزگی والتر وایت/بری بلاک و خشونت و بیرحمی و افسارگسیختگی هایزنبرگ/بری برکمن نیست که هست. پروتاگونیستِ هر دو سریال مدام در مخمصههای غیرقابلفرار گرفتار میشوند و در لحظهی آخر به شکلِ دراماتیکِ زیرکانه و باورپذیری از آنها قسر در نمیروند که میروند. اما شاید بزرگترین تفاوتِ «بری» و «برکینگ بد» این است که اگر دومی دربارهی به هایزنبرگ تبدیل شدنِ تدریجی والتر وایت است، اولی دربارهی تلاشِ هایزنبرگ برای باز گرداندنِ زمان به عقب و باز دوباره تبدیل شدن به والتر وایت است. سوالی که «بری» میپرسد این است که چه میشد اگر هایزنبرگ در پایانِ فصل سوم یا چهارم «برکینگ بد» تصمیم میگرفت که دیگر تا اینجا بس است؛ به این نتیجه میرسید که دیگر نمیخواهد به این کار ادامه بدهد؛ بهجای اینکه پیروزیهایش به غرورِ قدرتمندتری برای تأمینِ سوختِ خودتخریبیهایش تبدیل شود، به آن پایان میداد و سعی میکرد هر کاری از دستش برمیآید برای داشتنِ یک زندگی نرمال انجام بدهد. یکی از چیزهایی که طرفداران «برکینگ بد» خیلی دربارهاش بحث میکنند این است که بر فرض محال، والت دقیقا در چه زمانی از خط قرمز غیرقابلبازگشتش عبور کرد که دیگر هر کاری هم میکرد نمیتوانست جلوی عواقبِ وحشتناکش را بگیرد و با خیال راحت از کوه پولهایی که به دست آورده بود لـ*ـذت ببرد. دقیقا معلوم نیست این خط قرمز کجاست (صحنهی تماشای جین یا ماجرای هنک و عموزادهها، تماس تلفنی آخرش در فینالِ فصل چهارم با اسکایلر یا پسربچهی موتورسوار) اما چیزی که میدانیم این است که قضیه اینطور نیست حالا که والت تا گردن در لجن فرو رفته است، ناگهان تصمیم بگیرد با دور زدن سر جایش و حرکت به سمت نقطهی ورودیاش به باتلاق، از آن نجات پیدا کند. قضیه فقط دربارهی بیرون آمدن از لجنزار نیست، بلکه پیدا کردن حمامی برای شستشوی تمام کثیفیها و خلاص شدن از دستِ بوی گندش است. چنین تصمیمی به معنای وا کردنِ سنگهایش با خودش است. دربارهی تلاش برای تطهیر کردنِ روحی که به کثافت کشیده شده است.
«بری» دربارهی تلاشِ بری برکمن برای خلاص شدنِ از دستِ گذشتهای که چنگالهایش را در پشتش فرو کرده و رها نمیکند است و راستش فصل اولِ سریال در پرداخت به بحرانِ درونی بری در نقطهی فوقالعاده بینقصی به پایان رسید؛ بینندگانِ تلوزیونی دنبالِ هر بهانهای برای تبرعه کردنِ جرایمِ ضدقهرمانی که داستانش را از زاویهی دید او دنبال میکنند هستند. نمیدانید چند نفر هستند که از اسکایلر و جسی به خاطر ایستادگیهایشان دربرابرِ خودخواهیهای والت عصبانی هستند. اما «بری» در جریانِ فصل اولش مطمئن میشود تا بهمان اجازه ندهد رفتارِ بری برکمن را ببخشیم. در اپیزودِ یکی مانده به آخرِ فصل اول، کارِ بری از کشتنِ جنایتکاران و خلافکاران به دستورِ رییسش، به کشتنِ دوستش که او را تهدید به لو دادن کرده بود کشیده میشود و در صورتی که هنوز متوجهی اتفاقی که افتاده بود نشده بودید، بری در اپیزودِ فینال فصل اول هم کاراگاه ماس، معشـ*ـوقهی مربی تئاترش را بهعنوان یک بیگناه دیگر که از هویتِ واقعی او اطلاع پیدا میکند به قتل میرساند و بعد کنارِ سالی روی تـ*ـخت دراز میکشد و به خودش قول میدهد که این دیگر آخریاش خواهد بود. این پایانِ مثلِ پتکی میماند که ما را با جمجمهای شکسته و خونین و مالین، تلوتلوخوران با سرگیجهای شدید به تیتراژ آخر میفرستد. هرچه بری بیشتر تلاش میکند تا به زندگی نرمالش برگردد، او به قاتلِ غیرقابلرستگاریتر و خطرناکتری تبدیل میشود. بری فکر میکند که او حقِ زندگی آزادانهی تازهای به دور از زندگی قبلیاش دارد، اما بدون روبهرو شدن با عواقبِ کارهایی که کرده بود. او عمیقا از اینکه برای حفظ پایههای سست و ستونهای پوشالی زندگی جدیدش بهعنوان یک بازیگر آماتور مجبور به کشتن میشود زجر میکشد، اما همزمان آرزویش برای داشتن یک زندگی نرمال به او انگیزهی دوچندانی برای کشتن در کمال خونسردی داده است و البته باعث شده تا پای کشت و کشتارها و فریبکاریها و دروغگوییهایش از دنیای زیرزمینی خلافکارها، به زندگی یک سری آدمهای عادی و بیگناه باز شود. درنهایت فصل اول با یکی از آن پایانبندیهای بازِ سینمایی به اتمام رسید. پایانی که نشان میداد انگار بری برای تمام عمرش در چرخهی تکرارشوندهی بیانتهایی از کشتن و گول زدنِ خودش با این جمله که «این دیگه آخریشه!» گرفتار شده است. مهم نبود او چقدر دوست دارد در کلاسِ بازیگریاش وقت سپری کند، چرا که فعالیتِ واقعیاش همیشه آن دور و اطراف پرسه میزند. او هر بار که با فرصتی برای چشم در چشم شدن با عواقبِ جرمهایش مواجه میشود، چنانِ عذاب وجدان سنگینی را تحمل میکند که بلافاصله برای فرار کردن از آن به عادتهای قدیمیاش پناه میبرد. بری با وجود وجدان درد و افسردگی و بازیهای ذهنی و احساسی مربیاش فیوکس همیشه فرصتی برای انتخاب کردن دارد، ولی او تقریبا همیشه مرگ را انتخاب میکند.
اما پایانبندی فصل اول به همان اندازه که سرانجامِ تکاندهنده و مناسبِ بینظیری برای قوسِ شخصیتی بری در آن فصل بود، به همان اندازه هم بزرگترین دشمنش برای طول عمرِ سریال حساب میشد. مهمترین سؤالِ فصل اول این بود که آیا بری میتواند با وجود تمام زنجیرهایی که او را در قلمروی گذشتهاش نگه میدارند، به رستگاری برسد یا نه. اگر فصل اول با کور سویی در تاریکی به پایان میرسید و بهمان سرنخ میداد که آره، بری این شانس را دارد تا در طولانیمدت برای رستگاری تلاش کند که هیچی، اما فصل اول در حالی به پایان رسید که نویسندگان با جسارت کار خودشان در آغاز فصل برای حرکتِ بری به سوی رستگاری را در پایان فصل بهطرز ترسناکی سخت یا شاید غیرممکن کردند. بری از چاله در میآید و خودش را درونِ هزارتویی در اعماقِ یک گودالِ عمیق پیدا میکند. اگر بری قابلتغییر کردن است که هیچی، اما اگر نیست، خواستهی تماشاگران برای به رستگاری رسیدنِ او در تضادِ مطلق با نیازِ داستان که از دست رفتنِ فرصتِ رستگاریاش است قرار میگیرد و از دست رفتنِ فرصتِ رستگاری بری در تضاد مطلق با خواستهی شبکه و حتی ما طرفدارانش برای ادامه پیدا کردنِ داستان قرار میگیرد. تلویزیون پُر از سریالهایی است که صرفا جهت افزایشِ طول عمرشان و پشت سر گذاشتن مرزهایی که هویتشان را تعریف میکرد، شخصیتشان را زیر پا میگذارند که جدیدترین قربانیاش «سرگذشت ندیمه» است. بنابراین از ادامه یافتنِ «بری» وحشتزده بودم و بیل هیدر و اَلک برگ هم از احتمالِ سندورم افتِ فصل دوم نگران بودند. «بری» از آن سریالهایی است که خیلی راحت میتواند فرمولِ تثبیتشدهی فصل اول را بردارد و آن را بارها و بارها تکرار کند. اما دوای دردش کمی الهام گرفتن از «بوجک هورسمن» بود؛ همزمان سریالهایی مثل «بوجک هورسمن» ثابت کردهاند که یک سریالِ ضدقهرمانمحور فقط دربارهی تبدیل کردن یک آدم عادی به یک ضدقهرمان یا یک ضدقهرمان به یک جنایتکارِ غیرقابلرستگاری تمامعیار و برعکس نیست؛ ثابت کردهاند که قضیه فقط دربارهی رفتن از نقطهی اول به نقطهی دوم و بعد نقطهی سوم و نقطهی چهارم نیست. در عوض بعضیوقتها زمانیکه قطار در ایستگاه میایستد میتوانی از آن پیاده شوی و بدون اینکه نگرانِ جا ماندن در این شهر غریب و منتظر ماندن برای قطار بعدی باشی، به درونِ شهر قدم بگذاری و در آن به جستوجو و اکتشاف بپردازی. بعضیوقتها داستان دربارهی این نیست که بعدا چه اتفاقی برای پروتاگونیست میافتد، بلکه داستان از جواب به این سؤال سرچشمه میگیرد که پروتاگونیست در همین لحظه مشغولِ دستوپنجه نرم کردن با چه قطبهای متضادی از روانش است.
به خاطر همین است اگرچه بوجک خیلی وقت است که خط قرمزهای وحشتناکی را پشت سر گذاشته است، اما داستانش با این خط قرمزها به پایان نمیرسد، بلکه تازه سؤالِ تعیینکنندهی اصلی زندگیاش پرسیده میشود که آیا او هنوز شانسی برای تغییر دارد یا تا ابد محکوم به تکرارِ اشتباهاتش به انواع و اشکالِ مختلف است؟ یا اگر او قادر به تغییر کردن نیست، سوال این است که عدم توانایی او برای تغییر کردن از کجا سرچشمه میگیرد و بوجک چه حسی نسبت به آن دارد؟ «بوجک هورسمن» از این طریق به تصویرگرِ واقعگرایانهای از افسردگی و دشواری تغییر دادنِ برنامهریزی و سیمپیچی مغزمان و تاریخِ خانوادهمان تبدیل میشود. «بوجک هوسمن» موفق شده بود تا به تعادلِ معرکهای بین روندِ اشتباهات و جدالهای روانی تکراری شخصیت اصلیاش و عدم افتادن روایتِ خودش به تکرار و کسالتآوری برسد. شاید پایانبندی فصل اول «بری» خبر از یک سرانجامِ قاطعانه میداد، اما «بری» در فصل دومش با الهام از «بوجک هورسمن» میتوانست سؤالِ سادهی آیا بری قابلرستگاری است را بردارد و با شیرجه زدن به درونِ درگیریهای احساسی درونی بری در گداختهترین و ملتهبترین و سرکشترین حالتش، سؤال پیچیدهتری بپرسد: آیا بری آدم بدی است یا آدمی است که کارهای بدی انجام میدهد؟ یکی از بهترین جنبههای «بوجک هورسمن» که به مرور زمان آن را به یکی از پیچیدهترین و بالغترین سریالهای تلویزیون تبدیل کرده این است که در جستجوی احساساتِ کاراکترهایش همچون نقاشی کج و کولهی یک پسربچهی ۶ ساله آغاز به کار کرد، اما در این راه کارش به تابلوی غولپیکرِ اکسپرسیونیسم انتزاعی «جکسون پولاک»گونهای کشیده شده است که از دنیاسازی پیچیدهی سریال سرچشمه میگیرد و «بری» در فصل دومش قلم به دست میگیرد و شروع به جزییات دادن و پُر کردن جاهای خالی و افزودنِ بُعد به چیزی که در فصل اول دیده بودیم میکند. آینده نامعلوم است، اما در حال حاضر «بری» یکی از آن سریالهایی است که در ارائهی دنبالهای درخشان برای فصل اولی که روی کاغذ به پایان رسیده حساب میشد سربلند بیرون میآید. درواقع فصل دوم «بری» نمیگذارد مدت زیادی در برزخ بمانیم و از همان سکانسِ افتتاحیهاش با قدرت بهمان قوتِ قلب میدهد که «بری» کماکان توانایی شگفتزده کردنمان را با مهارتِ دیدنیاش در ترکیبِ کمدی و تراژدی دارد. اپیزود افتتاحیه با سکانسی آغاز میشود که آدمکشِ جایگزینِ فیوکس در حین انجام مأموریت طوری گند میزند که کار به تیر خوردنِ او، خودکشی مشتری فیوکس و دستگیری فیوکس به دست پلیس کشیده میشود. تمام عناصرِ این سکانس درخشان هستند و کاملا مشخص است که روی تکتکشان فکر شده است. از لحنِ برادرانِ کوئنواری که از شکستِ غیرمنتظرهی انسان، کمدی سیاه و تراژدی دردناکی را استخراج میکند تا ریتمِ دقیقی که با هدفِ اضافه کردنِ متوالی یک چوب لای چرخِ کاراکترها طراحی شده است. از صحنهای که آدمکشِ فیوکس پشت درِ آپارتمانِ قربانیانش در حالی آمادهی شلیک کردن به محض باز شدن در است که قربانیاش بیخبر از همهجا مشغولِ جر و بحث کردن با دوستش به خاطر اخلاقِ بدِ او سرِ عدم پاز کردنِ فیلم در زمانیکه او از پای تلویزیون بلند شده است است تا صحنهای که آدمکش فیوکس بهطرز احمقانهای از شلیک به گاوصندوق برای باز کردنِ آن استفاده میکند و وقتی ساچمهها کمانه میکنند و در پای خودش فرو میروند طوری آه و ناله میکند که انگار کاملا از اتفاقی که افتاده تعجب کرده است. از صحنهای که آدمکش بعد از گلوله خوردن جلوی درِ اتاقِ فیوکس قبل از برخورد به زمین شاتگانش را به سمت سقف شلیک میکند تا صحنهای که افسرانِ پلیس پس از برخورد مشتری فیوکس به سقف ماشین، بلافاصله برمیگردند و به سمت هر چیزی که در آن سمت قرار دارد تیراندازی میکنند.
پایانبندی فصل اول به همان اندازه که سرانجامِ تکاندهنده و مناسبِ بینظیری برای قوسِ شخصیتی بری در آن فصل بود، به همان اندازه هم بزرگترین دشمنش برای طول عمرِ سریال حساب میشد
نتیجه افتتاحیهی ایدهآلی برای این فصل است که نهتنها برخی از بهترین نویسندگیها و کارگردانیهای سریال را به نمایش میگذارد، بلکه این فاجعهی مسخره، بری را بهطرز غیرمستقیمی به مظنونِ اصلی پلیس تبدیل میکند. کارگاه لوچ، همکارِ کاراگاه ماس، جواب آزمایشِ دیانای صحنهی جرمِ گندکاری آدمکش جایگزینِ فیوکس را با دندانی که در صحنهی مرگ گوران یافت شده بود مقایسه میکند و خیلی طول نمیکشد تا به رابـ*ـطهی بین فیوکس و بری شک کند و خیلی زود با استفاده از عکسِ ماتی که از دوربینِ روی داشبورد از بری از اوایل فصل اول دارد، مدرک لازم برای گرفتن مچ بری را به دست میآورد. سریال از این طریق یکی دیگر از جذابیتها و منابعِ الهامش از «برکینگ بد» که موش و گربهبازیهای بیوقفه و داغ و «والتر علیه هنک»گونهی ضدقهرمان و پلیس است را حفظ میکند. اما از سوی دیگر بری سعی میکند تا با فرو کردنِ سرش در اجرای تئاترشان، بهطور ناخودآگاهی از تمام احساساتِ پرهیاهو، عذاب وجدان و پشیمانیاش فرار کند و در نتیجه متوجهی التهابِ احساسی شدیدی که اطرافش را محاصره کرده است نمیشود. بری در حالی برای انجام نمایش مشتاق است که دیگر اعضای کلاس به خاطرِ فروپاشی روانی و عزاداری جین، علاقهای به انجام آن ندارند. اگرچه در ابتدا وقتی بری به کلاسِ بازیگری پیوست به نظر میرسید که او قصد داشت تا از این کار بهعنوان فیلتری برای شستشو دادن تمام ناخالصیهای ذهنش استفاده کند و بهجای کسی که برای کشیدنِ هرچه راحتتر ماشه، احساساتش را سرکوب میکند، به کسی تبدیل شود که آنها را روی استیج فریاد میزند و بیرون میریزد. اگرچه برای مدتی به نظر میرسید که این کار به او کمک کرده تا دلیلی برای جدایی از عادتهای بد گذشتهاش و فکر کردن به معنای آنها داشته باشد. اما واقعیت این است که روبهرو شدن با سیاهیهای تلنبار شده در انباریهای ذهنمان یک چیز است، اما واقعا قدم گذاشتن در بینِ آنها و لمس کردنشان چیزی دیگر. به همین دلیل معنا و کارکردِ کلاس بازیگری به مرور زمان برای بری تغییر کرد. درست مثل «سوپرانوها» که با تصمیم تونی سوپرانو برای روانکاوی و کالبدشکافی احساساتِ سرگیجهآور و نامفهومش آغاز میشود و به تدریج نقشِ این جلسات روانکاوی از وسیلهای برای تغییر کردن تونی، به وسیلهای برای هموار کردنِ راهش برای انجام کارهای گذشتهاش متحول میشود، خب، حالا هم در رابـ*ـطه با بری و کلاس بازیگری با وضعیتِ مشابهای طرف هستیم. درحالیکه هیچکس از اعضای کلاس دل و دماغِ تمرین کردن ندارند، بری هیجانزدهتر و مشتاقتر از همیشه است و باید هم باشد. بری از بازیگری و استیج بهعنوان روانکاوی و حواسپرتی استفاده میکند. بازیگری برای بری از چیزی که حکم دستاندازی جلوی عادتهای قدیمی را داشت، حالا به چیزی که عادتهای قدیمیاش را به جلو هُل میدهد تغییر کرده است. حالا بری در قالب کلاس بازیگری وسیلهای برای خلاص شدن از دستِ احساساتِ تهوعآور و حالبههمزن و آزاردهندهای که بعد از قتلهایش داشت پیدا کرده است.
فصل دوم Barry ثابت میکند که اچبیاُ در سال ۲۰۱۹ میراثِ «سوپرانوها» را زنده نگه داشت، اما بهجای بلاکباسترِ فانتزیاش، باید در جای دیگری به دنبالش میگشتیم.
امسال شبکهی اچبیاُ دو سریال داشت که پخششان دو-سه هفته عقب یا جلو، با فصل هشتم «بازی تاج و تـ*ـخت» همپوشانی داشت. اولی «چرنوبیل» بود و دومی فصل دوم «بری». اولی یک روز بعد از «بازی تاج و تـ*ـخت» روی آتن میرفت و دیگری درست بلافاصله بعد از بالا رفتنِ تیتراژِ پایانی «بازی تاج و تـ*ـخت». در زمانیکه تمام نظرها طبیعتا به پوششِ فصلِ فینالِ بزرگترین رویدادِ تلویزیون معطوف شده بود و خیلی زود جای خودش را به فهرست کردنِ ایرادهای بلند و بالا و جنجالهای تُند و آتشینِ سریالِ دیوید بنیاف و دی.بی. وایس داد، همزمان دو سریال از همان شبکه در حال پخش بودند که درست در تمام زمینههایی که «بازی تاج و تـ*ـخت» کفر طرفداران و منتقدان را در آورده بود، غوغا به پا کرده بودند؛ تا جایی که حتی میتوان گمانهزنی کرد یکی از دلایلی که «چرنوبیل» راه خودش را به صدر جدول بهترین سریالهای سایت آیامدیبی باز کرد این بود که این سریال حکمِ ارائهکنندهی نسخهی عالی همان چیزی که «بازی تاج و تـ*ـخت» در آن شکست خورده بود را داشت و سیرابکنندهی عطش همان نوع داستانگوییای بود که «بازی تاج و تـ*ـخت» از طرفدارانش دریغ کرده بود: ایدهی اتحاد انسانها علیه یک تهدید واحد (وایتواکرها در یک طرف و فاجعهی هستهای از طرف دیگر، سرما از یک طرف و تشعشعات رادیواکتیو از طرف دیگر، جمع کردن فاجعه در یک اپیزود از یک طرف علیه اختصاص دادن پنج اپیزود به آن از طرف دیگر). اما اگر بتوان از «چرنوبیل» بهعنوانِ نمونهای از کاری که سازندگانِ «بازی تاج و تـ*ـخت» میتوانستند با خط داستانی درگیری جان اسنو با وایتواکرها و خودخواهیهای سرسی لنیستر انجام بدهند استفاده کرد، همزمان میتوان از فصل دوم «بری» هم بهعنوان جایگزینِ عالی دیگری برای دوتا از بزرگترین و جنجالبرانگیزترین نقاط ضعفِ فصل هشتم «بازی تاج و تـ*ـخت» استفاده کرد: کوریوگرافی اپیزودِ اکشنمحورِ «شب طولانی» و نحوهی به جنون کشیده شدنِ دنریس تارگرین. نهتنها فصل دوم «بری» روایتگرِ چگونگی به سیاهی و شرارت کشیده شدنِ باطمانینه و باورپذیرِ کاراکتری است که برای انجام کار خوب تلاش میکند و بهطرز فاجعهباری در این کار شکست میخورد بهمان نشان میدهد که قوسِ شخصیتی دنریس تارگرین از نجاتدهندهی بردگان به سوزانندهی بیگناهان در صورتِ عدم شتابزدگی سریال و بهره بردن از نویسندگانِ مسئولیتپذیرتر به چه شکلی میبود، بلکه در بیست و هشتم آوریل ۲۰۱۹، درست در همان شبی که «بازی تاج و تـ*ـخت» با «شب طولانی» گرانقیمتترین اما بدترین اپیزودِ اکشنمحورش را پخش کرد، فصل دوم «بری» با اپیزود پنجمش یکی از بهترین اپیزودهای اکشنمحورِ تلویزیون را تحویلِ بینندگانش داد. درحالیکه آن اپیزود در سودایش برای بلند شدن روی دستِ نبرد هلمز دیپ، چالشبرانگیزترین اپیزودِ تلویزیون در زمینهی پروداکشن اما یکی از توخالیترین و بیمنطقترین اکشنهای تلویزیون را تحویلمان داد، فصل دوم «بری» با اپیزود پنجمش ثابت میکند که بعضیوقتها برای خلقِ نفسگیرترین و خلاقانهترین اکشنهایی که دیدهاید نیازی به دهها میلیون دلار بودجه و پنجاه شب فیلمبرداری متدوام نیست.
مقالات مرتبط
- نقد فصل اول سریال Barry - بری
فصل اول «بری» حکم فرزندِ خلفِ «برکینگ بد» را داشت و این شاید بهترین تعریفی است که میشود از این سریال کرد. درحالیکه «بهتره با ساول تماس بگیری» با وجودِ تمام مشترکاتش در زمینهی الفبا و زبانِ «برکینگ بد»، دنیای منحصربهفردِ خودش را ساخته است، «بری» با وجود حضورِ پُررنگِ اسلحه در آن، ضرباهنگ تند و سریعش و پرداخت به فروپاشی اخلاقی پروتاگونیستش درکنار در خطر انداختنِ جان فیزیکیاش به «برکینگ بد» نزدیکتر است. فکر نمیکردم به این زودیها بتوانم جنسِ داستانگویی وینس گیلیگان و تیمش را در جای دیگری به جز سریالهای دنیای «برکینگ بد» ببینم. بازیگری که سابقهی کمدی دارد، یک نقشِ تاریک و تراژیک برعهده نمیگیرد که میگیرد. این بازیگر بهطرز هنرمندانهای در یک چشم به هم زدن قادر به سوییچ کردن بین دستوپاچلفتی و سادهلوحی و بامزگی والتر وایت/بری بلاک و خشونت و بیرحمی و افسارگسیختگی هایزنبرگ/بری برکمن نیست که هست. پروتاگونیستِ هر دو سریال مدام در مخمصههای غیرقابلفرار گرفتار میشوند و در لحظهی آخر به شکلِ دراماتیکِ زیرکانه و باورپذیری از آنها قسر در نمیروند که میروند. اما شاید بزرگترین تفاوتِ «بری» و «برکینگ بد» این است که اگر دومی دربارهی به هایزنبرگ تبدیل شدنِ تدریجی والتر وایت است، اولی دربارهی تلاشِ هایزنبرگ برای باز گرداندنِ زمان به عقب و باز دوباره تبدیل شدن به والتر وایت است. سوالی که «بری» میپرسد این است که چه میشد اگر هایزنبرگ در پایانِ فصل سوم یا چهارم «برکینگ بد» تصمیم میگرفت که دیگر تا اینجا بس است؛ به این نتیجه میرسید که دیگر نمیخواهد به این کار ادامه بدهد؛ بهجای اینکه پیروزیهایش به غرورِ قدرتمندتری برای تأمینِ سوختِ خودتخریبیهایش تبدیل شود، به آن پایان میداد و سعی میکرد هر کاری از دستش برمیآید برای داشتنِ یک زندگی نرمال انجام بدهد. یکی از چیزهایی که طرفداران «برکینگ بد» خیلی دربارهاش بحث میکنند این است که بر فرض محال، والت دقیقا در چه زمانی از خط قرمز غیرقابلبازگشتش عبور کرد که دیگر هر کاری هم میکرد نمیتوانست جلوی عواقبِ وحشتناکش را بگیرد و با خیال راحت از کوه پولهایی که به دست آورده بود لـ*ـذت ببرد. دقیقا معلوم نیست این خط قرمز کجاست (صحنهی تماشای جین یا ماجرای هنک و عموزادهها، تماس تلفنی آخرش در فینالِ فصل چهارم با اسکایلر یا پسربچهی موتورسوار) اما چیزی که میدانیم این است که قضیه اینطور نیست حالا که والت تا گردن در لجن فرو رفته است، ناگهان تصمیم بگیرد با دور زدن سر جایش و حرکت به سمت نقطهی ورودیاش به باتلاق، از آن نجات پیدا کند. قضیه فقط دربارهی بیرون آمدن از لجنزار نیست، بلکه پیدا کردن حمامی برای شستشوی تمام کثیفیها و خلاص شدن از دستِ بوی گندش است. چنین تصمیمی به معنای وا کردنِ سنگهایش با خودش است. دربارهی تلاش برای تطهیر کردنِ روحی که به کثافت کشیده شده است.
«بری» دربارهی تلاشِ بری برکمن برای خلاص شدنِ از دستِ گذشتهای که چنگالهایش را در پشتش فرو کرده و رها نمیکند است و راستش فصل اولِ سریال در پرداخت به بحرانِ درونی بری در نقطهی فوقالعاده بینقصی به پایان رسید؛ بینندگانِ تلوزیونی دنبالِ هر بهانهای برای تبرعه کردنِ جرایمِ ضدقهرمانی که داستانش را از زاویهی دید او دنبال میکنند هستند. نمیدانید چند نفر هستند که از اسکایلر و جسی به خاطر ایستادگیهایشان دربرابرِ خودخواهیهای والت عصبانی هستند. اما «بری» در جریانِ فصل اولش مطمئن میشود تا بهمان اجازه ندهد رفتارِ بری برکمن را ببخشیم. در اپیزودِ یکی مانده به آخرِ فصل اول، کارِ بری از کشتنِ جنایتکاران و خلافکاران به دستورِ رییسش، به کشتنِ دوستش که او را تهدید به لو دادن کرده بود کشیده میشود و در صورتی که هنوز متوجهی اتفاقی که افتاده بود نشده بودید، بری در اپیزودِ فینال فصل اول هم کاراگاه ماس، معشـ*ـوقهی مربی تئاترش را بهعنوان یک بیگناه دیگر که از هویتِ واقعی او اطلاع پیدا میکند به قتل میرساند و بعد کنارِ سالی روی تـ*ـخت دراز میکشد و به خودش قول میدهد که این دیگر آخریاش خواهد بود. این پایانِ مثلِ پتکی میماند که ما را با جمجمهای شکسته و خونین و مالین، تلوتلوخوران با سرگیجهای شدید به تیتراژ آخر میفرستد. هرچه بری بیشتر تلاش میکند تا به زندگی نرمالش برگردد، او به قاتلِ غیرقابلرستگاریتر و خطرناکتری تبدیل میشود. بری فکر میکند که او حقِ زندگی آزادانهی تازهای به دور از زندگی قبلیاش دارد، اما بدون روبهرو شدن با عواقبِ کارهایی که کرده بود. او عمیقا از اینکه برای حفظ پایههای سست و ستونهای پوشالی زندگی جدیدش بهعنوان یک بازیگر آماتور مجبور به کشتن میشود زجر میکشد، اما همزمان آرزویش برای داشتن یک زندگی نرمال به او انگیزهی دوچندانی برای کشتن در کمال خونسردی داده است و البته باعث شده تا پای کشت و کشتارها و فریبکاریها و دروغگوییهایش از دنیای زیرزمینی خلافکارها، به زندگی یک سری آدمهای عادی و بیگناه باز شود. درنهایت فصل اول با یکی از آن پایانبندیهای بازِ سینمایی به اتمام رسید. پایانی که نشان میداد انگار بری برای تمام عمرش در چرخهی تکرارشوندهی بیانتهایی از کشتن و گول زدنِ خودش با این جمله که «این دیگه آخریشه!» گرفتار شده است. مهم نبود او چقدر دوست دارد در کلاسِ بازیگریاش وقت سپری کند، چرا که فعالیتِ واقعیاش همیشه آن دور و اطراف پرسه میزند. او هر بار که با فرصتی برای چشم در چشم شدن با عواقبِ جرمهایش مواجه میشود، چنانِ عذاب وجدان سنگینی را تحمل میکند که بلافاصله برای فرار کردن از آن به عادتهای قدیمیاش پناه میبرد. بری با وجود وجدان درد و افسردگی و بازیهای ذهنی و احساسی مربیاش فیوکس همیشه فرصتی برای انتخاب کردن دارد، ولی او تقریبا همیشه مرگ را انتخاب میکند.
اما پایانبندی فصل اول به همان اندازه که سرانجامِ تکاندهنده و مناسبِ بینظیری برای قوسِ شخصیتی بری در آن فصل بود، به همان اندازه هم بزرگترین دشمنش برای طول عمرِ سریال حساب میشد. مهمترین سؤالِ فصل اول این بود که آیا بری میتواند با وجود تمام زنجیرهایی که او را در قلمروی گذشتهاش نگه میدارند، به رستگاری برسد یا نه. اگر فصل اول با کور سویی در تاریکی به پایان میرسید و بهمان سرنخ میداد که آره، بری این شانس را دارد تا در طولانیمدت برای رستگاری تلاش کند که هیچی، اما فصل اول در حالی به پایان رسید که نویسندگان با جسارت کار خودشان در آغاز فصل برای حرکتِ بری به سوی رستگاری را در پایان فصل بهطرز ترسناکی سخت یا شاید غیرممکن کردند. بری از چاله در میآید و خودش را درونِ هزارتویی در اعماقِ یک گودالِ عمیق پیدا میکند. اگر بری قابلتغییر کردن است که هیچی، اما اگر نیست، خواستهی تماشاگران برای به رستگاری رسیدنِ او در تضادِ مطلق با نیازِ داستان که از دست رفتنِ فرصتِ رستگاریاش است قرار میگیرد و از دست رفتنِ فرصتِ رستگاری بری در تضاد مطلق با خواستهی شبکه و حتی ما طرفدارانش برای ادامه پیدا کردنِ داستان قرار میگیرد. تلویزیون پُر از سریالهایی است که صرفا جهت افزایشِ طول عمرشان و پشت سر گذاشتن مرزهایی که هویتشان را تعریف میکرد، شخصیتشان را زیر پا میگذارند که جدیدترین قربانیاش «سرگذشت ندیمه» است. بنابراین از ادامه یافتنِ «بری» وحشتزده بودم و بیل هیدر و اَلک برگ هم از احتمالِ سندورم افتِ فصل دوم نگران بودند. «بری» از آن سریالهایی است که خیلی راحت میتواند فرمولِ تثبیتشدهی فصل اول را بردارد و آن را بارها و بارها تکرار کند. اما دوای دردش کمی الهام گرفتن از «بوجک هورسمن» بود؛ همزمان سریالهایی مثل «بوجک هورسمن» ثابت کردهاند که یک سریالِ ضدقهرمانمحور فقط دربارهی تبدیل کردن یک آدم عادی به یک ضدقهرمان یا یک ضدقهرمان به یک جنایتکارِ غیرقابلرستگاری تمامعیار و برعکس نیست؛ ثابت کردهاند که قضیه فقط دربارهی رفتن از نقطهی اول به نقطهی دوم و بعد نقطهی سوم و نقطهی چهارم نیست. در عوض بعضیوقتها زمانیکه قطار در ایستگاه میایستد میتوانی از آن پیاده شوی و بدون اینکه نگرانِ جا ماندن در این شهر غریب و منتظر ماندن برای قطار بعدی باشی، به درونِ شهر قدم بگذاری و در آن به جستوجو و اکتشاف بپردازی. بعضیوقتها داستان دربارهی این نیست که بعدا چه اتفاقی برای پروتاگونیست میافتد، بلکه داستان از جواب به این سؤال سرچشمه میگیرد که پروتاگونیست در همین لحظه مشغولِ دستوپنجه نرم کردن با چه قطبهای متضادی از روانش است.
به خاطر همین است اگرچه بوجک خیلی وقت است که خط قرمزهای وحشتناکی را پشت سر گذاشته است، اما داستانش با این خط قرمزها به پایان نمیرسد، بلکه تازه سؤالِ تعیینکنندهی اصلی زندگیاش پرسیده میشود که آیا او هنوز شانسی برای تغییر دارد یا تا ابد محکوم به تکرارِ اشتباهاتش به انواع و اشکالِ مختلف است؟ یا اگر او قادر به تغییر کردن نیست، سوال این است که عدم توانایی او برای تغییر کردن از کجا سرچشمه میگیرد و بوجک چه حسی نسبت به آن دارد؟ «بوجک هورسمن» از این طریق به تصویرگرِ واقعگرایانهای از افسردگی و دشواری تغییر دادنِ برنامهریزی و سیمپیچی مغزمان و تاریخِ خانوادهمان تبدیل میشود. «بوجک هوسمن» موفق شده بود تا به تعادلِ معرکهای بین روندِ اشتباهات و جدالهای روانی تکراری شخصیت اصلیاش و عدم افتادن روایتِ خودش به تکرار و کسالتآوری برسد. شاید پایانبندی فصل اول «بری» خبر از یک سرانجامِ قاطعانه میداد، اما «بری» در فصل دومش با الهام از «بوجک هورسمن» میتوانست سؤالِ سادهی آیا بری قابلرستگاری است را بردارد و با شیرجه زدن به درونِ درگیریهای احساسی درونی بری در گداختهترین و ملتهبترین و سرکشترین حالتش، سؤال پیچیدهتری بپرسد: آیا بری آدم بدی است یا آدمی است که کارهای بدی انجام میدهد؟ یکی از بهترین جنبههای «بوجک هورسمن» که به مرور زمان آن را به یکی از پیچیدهترین و بالغترین سریالهای تلویزیون تبدیل کرده این است که در جستجوی احساساتِ کاراکترهایش همچون نقاشی کج و کولهی یک پسربچهی ۶ ساله آغاز به کار کرد، اما در این راه کارش به تابلوی غولپیکرِ اکسپرسیونیسم انتزاعی «جکسون پولاک»گونهای کشیده شده است که از دنیاسازی پیچیدهی سریال سرچشمه میگیرد و «بری» در فصل دومش قلم به دست میگیرد و شروع به جزییات دادن و پُر کردن جاهای خالی و افزودنِ بُعد به چیزی که در فصل اول دیده بودیم میکند. آینده نامعلوم است، اما در حال حاضر «بری» یکی از آن سریالهایی است که در ارائهی دنبالهای درخشان برای فصل اولی که روی کاغذ به پایان رسیده حساب میشد سربلند بیرون میآید. درواقع فصل دوم «بری» نمیگذارد مدت زیادی در برزخ بمانیم و از همان سکانسِ افتتاحیهاش با قدرت بهمان قوتِ قلب میدهد که «بری» کماکان توانایی شگفتزده کردنمان را با مهارتِ دیدنیاش در ترکیبِ کمدی و تراژدی دارد. اپیزود افتتاحیه با سکانسی آغاز میشود که آدمکشِ جایگزینِ فیوکس در حین انجام مأموریت طوری گند میزند که کار به تیر خوردنِ او، خودکشی مشتری فیوکس و دستگیری فیوکس به دست پلیس کشیده میشود. تمام عناصرِ این سکانس درخشان هستند و کاملا مشخص است که روی تکتکشان فکر شده است. از لحنِ برادرانِ کوئنواری که از شکستِ غیرمنتظرهی انسان، کمدی سیاه و تراژدی دردناکی را استخراج میکند تا ریتمِ دقیقی که با هدفِ اضافه کردنِ متوالی یک چوب لای چرخِ کاراکترها طراحی شده است. از صحنهای که آدمکشِ فیوکس پشت درِ آپارتمانِ قربانیانش در حالی آمادهی شلیک کردن به محض باز شدن در است که قربانیاش بیخبر از همهجا مشغولِ جر و بحث کردن با دوستش به خاطر اخلاقِ بدِ او سرِ عدم پاز کردنِ فیلم در زمانیکه او از پای تلویزیون بلند شده است است تا صحنهای که آدمکش فیوکس بهطرز احمقانهای از شلیک به گاوصندوق برای باز کردنِ آن استفاده میکند و وقتی ساچمهها کمانه میکنند و در پای خودش فرو میروند طوری آه و ناله میکند که انگار کاملا از اتفاقی که افتاده تعجب کرده است. از صحنهای که آدمکش بعد از گلوله خوردن جلوی درِ اتاقِ فیوکس قبل از برخورد به زمین شاتگانش را به سمت سقف شلیک میکند تا صحنهای که افسرانِ پلیس پس از برخورد مشتری فیوکس به سقف ماشین، بلافاصله برمیگردند و به سمت هر چیزی که در آن سمت قرار دارد تیراندازی میکنند.
پایانبندی فصل اول به همان اندازه که سرانجامِ تکاندهنده و مناسبِ بینظیری برای قوسِ شخصیتی بری در آن فصل بود، به همان اندازه هم بزرگترین دشمنش برای طول عمرِ سریال حساب میشد
نتیجه افتتاحیهی ایدهآلی برای این فصل است که نهتنها برخی از بهترین نویسندگیها و کارگردانیهای سریال را به نمایش میگذارد، بلکه این فاجعهی مسخره، بری را بهطرز غیرمستقیمی به مظنونِ اصلی پلیس تبدیل میکند. کارگاه لوچ، همکارِ کاراگاه ماس، جواب آزمایشِ دیانای صحنهی جرمِ گندکاری آدمکش جایگزینِ فیوکس را با دندانی که در صحنهی مرگ گوران یافت شده بود مقایسه میکند و خیلی طول نمیکشد تا به رابـ*ـطهی بین فیوکس و بری شک کند و خیلی زود با استفاده از عکسِ ماتی که از دوربینِ روی داشبورد از بری از اوایل فصل اول دارد، مدرک لازم برای گرفتن مچ بری را به دست میآورد. سریال از این طریق یکی دیگر از جذابیتها و منابعِ الهامش از «برکینگ بد» که موش و گربهبازیهای بیوقفه و داغ و «والتر علیه هنک»گونهی ضدقهرمان و پلیس است را حفظ میکند. اما از سوی دیگر بری سعی میکند تا با فرو کردنِ سرش در اجرای تئاترشان، بهطور ناخودآگاهی از تمام احساساتِ پرهیاهو، عذاب وجدان و پشیمانیاش فرار کند و در نتیجه متوجهی التهابِ احساسی شدیدی که اطرافش را محاصره کرده است نمیشود. بری در حالی برای انجام نمایش مشتاق است که دیگر اعضای کلاس به خاطرِ فروپاشی روانی و عزاداری جین، علاقهای به انجام آن ندارند. اگرچه در ابتدا وقتی بری به کلاسِ بازیگری پیوست به نظر میرسید که او قصد داشت تا از این کار بهعنوان فیلتری برای شستشو دادن تمام ناخالصیهای ذهنش استفاده کند و بهجای کسی که برای کشیدنِ هرچه راحتتر ماشه، احساساتش را سرکوب میکند، به کسی تبدیل شود که آنها را روی استیج فریاد میزند و بیرون میریزد. اگرچه برای مدتی به نظر میرسید که این کار به او کمک کرده تا دلیلی برای جدایی از عادتهای بد گذشتهاش و فکر کردن به معنای آنها داشته باشد. اما واقعیت این است که روبهرو شدن با سیاهیهای تلنبار شده در انباریهای ذهنمان یک چیز است، اما واقعا قدم گذاشتن در بینِ آنها و لمس کردنشان چیزی دیگر. به همین دلیل معنا و کارکردِ کلاس بازیگری به مرور زمان برای بری تغییر کرد. درست مثل «سوپرانوها» که با تصمیم تونی سوپرانو برای روانکاوی و کالبدشکافی احساساتِ سرگیجهآور و نامفهومش آغاز میشود و به تدریج نقشِ این جلسات روانکاوی از وسیلهای برای تغییر کردن تونی، به وسیلهای برای هموار کردنِ راهش برای انجام کارهای گذشتهاش متحول میشود، خب، حالا هم در رابـ*ـطه با بری و کلاس بازیگری با وضعیتِ مشابهای طرف هستیم. درحالیکه هیچکس از اعضای کلاس دل و دماغِ تمرین کردن ندارند، بری هیجانزدهتر و مشتاقتر از همیشه است و باید هم باشد. بری از بازیگری و استیج بهعنوان روانکاوی و حواسپرتی استفاده میکند. بازیگری برای بری از چیزی که حکم دستاندازی جلوی عادتهای قدیمی را داشت، حالا به چیزی که عادتهای قدیمیاش را به جلو هُل میدهد تغییر کرده است. حالا بری در قالب کلاس بازیگری وسیلهای برای خلاص شدن از دستِ احساساتِ تهوعآور و حالبههمزن و آزاردهندهای که بعد از قتلهایش داشت پیدا کرده است.
نقد و بررسی سریال Barry فصل دوم
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com