خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*Ghazale*

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/8/18
ارسال ها
1,639
امتیاز واکنش
12,854
امتیاز
373
سن
20
محل سکونت
Ahvaz
زمان حضور
8 روز 23 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
یه شب دورِهمی

نویسنده:عبدالمجید حیاتی

یه شب دورِهمی آقاهه یه گوشه رو یکی از مبلای راحتی نشسته و سرش رو کرده تو حلقِ گوشی. چند وجب اونورتر، مامانِ بچه ها هم چارچنگولی افتاده رو گوشی. کمی اینورتر، سرِ پیچِ هال، نزدیکِ تلویزیون، دختر کوچیکه رو شکم ولو شده و دستای کوچولوش تو وسعتِ تبلت گم شده. کمی پائین تر، تقریبا نبشِ آشپزخونه، پسرِ بزرگه خونواده، رو آرنج چپش لم داده و همونجور که با چار انگشتش گوشی رو نگه داشته، با انگشت شست دستِ چپش گُر و گُر مسج میده و می گیره. صداهای جور واجوری از گوشیا در میاد. یَک بده بستونیه که بیا و ببین. یهو مامانه رو می کنه به باباهه و با معجونی از حالت های مختلف از قبیل تعجب، اعتراض، طلبکار، شاکی، متلک و چه و چه، و میگه:
- "چرا هیچوقت لایکم نمی کنی؟! مگه دیگه دوسم نداری؟!"
دختر کوچولو همونجور که رفته بود تو حس و حالِ تبلت، می پره وسط و زودتر جواب میده و میگه:
- "نه دیگه! بابا جاهای دیگه سرش گرمه، مگه نه بابا؟!"
آقا پسر هم که تو کاره. کلیپایی رو که براش فرستادن، یواشکی نگا می کنه و با بعضیاشون می خنده و با بعضیاشون خجالت می کشه ولی در هر صورت تا آخر نگاشون می کنه. آخه اعتقاد راسخ داره که یه نظر حلاله. هیچی نمیگه. خودشو قاطی ماجراهای مامان و بابا نمی کنه. مامانه دوباره می پرسه:
- "ها! نگفتی! چرا تو لایکم نمی کنی؟"
باباهه غرق در گوشیه. اصلا وقت سر خاروندن نداره. اما واسه اینکه از قافله ی تیکه انداختن عقب نیفته، به مامانه میگه:
- "من یه بار سرِ سفره عقد لایکت کردم، یه هفته نشد ریپورتم کردی رفت. هر چی پُکت کردم که بابا ما هم دل داریم، دیگه اَدَم نکردی که نکردی. باز خانم جان، اون اوایل بهتر بود. همش تیلیت بود. اما بعد از اون همش شد دیلیت. غذا دیلیت! خواب، دیلیت! درد و دل، دیلیت! جواب سلام، دیلیت! ادب و احترام، دیلیت! شوهر، دیلیت! خلاصه دیلیت پشتِ دیلیت. تازه لایکم می خوای؟! اَ . . . که هی روتو برم!"
مامانه که از وسطای حرفای باباهه یواش یواش نیم خیز شده بود و خودشو واسه یه حمله گاز انبری جمع و جور کرده بود، آروم آروم و دست به کمر میره طرف باباهه و با طعنه میگه:
- "بلههههههه! نفهمیدم! چی شد؟! حضرت آقا زبون در آوردن! نیس خودت همیشه روزا سرت تو حسابه و شبا تو کتاب!! به من گیر میدی؟!"
بابای بیچاره زودتر از گوشیش هنگ می کنه. با خنده ای مصنوعی که نشانه ترسی بود مثله، بلا به نسبتِ شما، سگِ پاسوخته، میگه:
- "خااااانم جان! عزیزِ من! چرا آمپر چسبوندی؟! اینا رو که از خودم نگفتم. شانست همین الان یه نفر واسم فرستاد منم خوندم برات. والا منو چی به این حرفا، قربون خودت و گوشیت برم، گلکم، عسلکم."
مامانه باورش نمیشه. به سرعت برق میره به سمتِ گوشی بابای بیچاره و میگه:
- "کوش؟ کجاس؟ بده ببینم."
بابای زبون بسته هم که هنوز خمارِ هنگ اولی بود، هنگِ دوم رو هم می زنه و میگه:
- "دیلیتش کردم. باور کن!"
دخترک وروجک دوباره میاد تو گود و میگه:
- "چاخان می کنه مامان. بهش بگو اگه راس میگی، واسه چی هفته ای یه بار رمز گوشیتو عوض می کنی، ها؟!"
مامان و دختر، از دو طرف، بابای گرفتار رو قیچی می کنن . امشبم شام گیرش نیومد. باز قبلنا بهتر بود. اقلاً یه تلیتی بود. اما ایندفعه ظاهرا خودشم داره از صفحه روزگار دیلیت میشه . . .!!!


یه شب دورِهمی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: فروغ ارکانی
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا