خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,607
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
لحظه‌ی دیدار نزدیک است

لحظه‌ی دیدار نزدیک است...
باز من دیوانه ام؛ ****
باز می لرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم

های! نخراشی به غفلت گونه‌ام را تیغ
های! نپریشی صفای زلفکم را دست
و آبرویم را نریزی، دل!
ای نخورده سرخوش
لحظه‌ی دیدار نزدیک است


اشعار مهدی اخوان ثالث

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Narges_Alioghli، *Ghazale* و !Shîma!

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,607
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
باید زیست

زندگی با ماجراهای فراوانش،
ظاهری دارد به سانِ بیشه‌ای بغرنج و در هم باف
ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ ست؛

چیست اما ساده‌تر از این، که در باطن
تار و پود هیچی و پوچی هم آهنگ است؟

من بگویم، یا تو می‌گویی
هیچ جز این نیست؟
تو بگویی یا نگویی، نشنود او جز صدای خویش

ـ هی فلانی! زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی‌خواهی


من گمانم زندگی باید همین باشد
من که باور کرده ام، باید همین باشد

هی فلانی! شاتقی بی شک تو حق داری
راست می‌گویی، بگو آن‌ها که می‌گفتی...

باز آگاهم کن از آن‌ها که آگاهی
از فریب، از زندگی، از عشق
هر چه می‌خواهی بگو، از هر چه می‌خواهی
هر چه خواهی کن، تو خود دانی
گر عبث، یا هر چه باشد چند و چون،
این است و جز این نیست

مرگ گوید: هوم! چه بیهوده!
زندگی می‌گوید: اما باز باید زیست.
باید زیست...
باید زیست!



اشعار مهدی اخوان ثالث

 
  • تشکر
Reactions: Narges_Alioghli، ~narges.f~، *Ghazale* و یک کاربر دیگر

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,607
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
گرگ‌‌ِ هاری شده‌ام

گرگِ هاری شده ام
بد*کاره پوی و دله دو
شب، درین دشتِ زمستان زده‌ی بی همه چیز
می دوم، بُرده ز هر باد گرو

چشم‌هایم چو دو کانونِ شرار
صفِ تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمانِ فرار

گرگِ هاری شد‌ه‌ام.
خونِ مرا ظلمتِ زهر
کرده چون شعله‌ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم
آه، می‌ترسم. آه...
آه، می‌ترسم از آن لحظه‌ی پر لـ*ـذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیرِ چنگِ خشنِ وحشی و خون‌خوار منی
پوپکم ! آهوکم
چه نشستی غافل
کز گزندم نرهی، گرچه پرستار منی!

پس ازین دره‌ی ژرف
جای خمیازه‌ی جادو شده‌ی غارِ سیاه
پشتِ آن قله‌ی پوشیده ز برف
نیست چیزی، خبری
ور تو را گفتم چیزِ دگری هست، نبود
جز فریبِ دگری


من ازین غفلتِ معصومِ تو، ای شعله‌ی پاک!
بیش‌تر سوزم و دندان به جگر می فشرم.
منشین با من، با من منشین...
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟
تو چه دانی که پس هر نگهِ ساده‌ی من
چه جنونی، چه نیازی، چه غمی‌ست؟
یا نگاهِ تو، که پر عصمت و ناز
بر من افتد
،
چه عذاب و ستمی‌ست
دردم این نیست ولی...
دردم این است که من بی تو دگر،
از جهان دورم و بی خویشتنم!
پوپکم! آهوکم...
تا جنون فاصله ای نیست از این جا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغِ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من
بی تو؟ چون مُرده‌ی چشمِ سیهت

منشین اما با من، منشین...
تکیه بر من مکن، ای پرده‌ی طناز حریر...
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم
گرگ هاری شده ام


اشعار مهدی اخوان ثالث

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Narges_Alioghli، ~narges.f~، *Ghazale* و یک کاربر دیگر

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,607
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
بیا ای مهربان با من!

به دیدارم بیا هر شب
در این تنهاییِ تنها و تاریکِ خدا مانند...
دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده
وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا ای هم گنـ*ـاهِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا!
ای هم گنـ*ـاه، ای مهربان با من
که اینان زود می‌پوشند رو، در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیدادِ بی خوابی
در این ایوانِ سرپوشیده‌ی متروک

شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری‌ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی‌ها که با آن رقصِ غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری‌ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یادِ مهتابی



اشعار مهدی اخوان ثالث

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Narges_Alioghli، ~narges.f~، *Ghazale* و یک کاربر دیگر

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,607
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
زمستان

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یاری
به اکراه آورد دست از بـ*ـغل بیرون
که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سـ*ـینه می‌آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم
زِچشم دوستان دور یا نزدیک


مسیحای جوان مردِ من ای ترسای پیرِ پیرهن چرکین
هوا بس ناحوانمردانه سرد است... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!

منم من، میهمانِ هر شبت، لولی‌وَشِ مغموم.
منم من، سنگِ تیپاخورده‌ی رنجور!
منم، دشنامِ پستِ آفرینش، نغمه‌ی ناجور...

نه از رومم، نه از زنگم. همان بی رنگِ بی رنگم.
بیا بگشای در بگشای، دل تنگم.

حریفا! میزبانا! میهمانِ سال و ماهت پشتِ در چون موج می‌لرزد.

تگرگی نیست. مرگی نیست .
صدایی گر شنیدی، صحبتِ سرما و دندان است.

من امشب آمدستم وام بگزارم.
حسابت را کنار جام بگذارم.

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد. بر آسمان این سرخیِ بعد از سحرگه نیست.

حریفا! گوشِ سرما برده است این، یادگارِ سیلیِ سردِ زمستان است.
و قندیل سپهرِ تنگِ میدان، مرده یا زنده..
به تابوت ستبر ظلمت نه تویِ مرگ اندود، پنهان است.
حریفا! رو چراغِ باده را بفروز. شب با روز یکسان است.

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان،
نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین،
درختان اسکلت‌های بلور آجین.

زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است.


تهران دی 1334


اشعار مهدی اخوان ثالث

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Narges_Alioghli، ~narges.f~، *Ghazale* و یک کاربر دیگر

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,607
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
بله همین رنگ است

بسانِ رهنوردانی كه در افسانه‌ها گويند
گرفته كولبارِ زادِ ره بر دوش
فشرده چوب‌دست خيزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش

در آن مهگون فضای خلوت افشانگيشان راه می‌پويند
ما هم راهِ خود را می‌كنيم آغاز

سه ره پيداست
نوشته بر سرِ هر يک به سنگ اندر
حديقی كَه‌ش نمی‌خوانی بر آن ديگر

نخستين: راهِ نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی

دو ديگر: راه نیميش ننگ، نيمش نام
اگر سر بر كنی غوغا، و گر دم در كشی آرام
سه ديگر: راه بی برگشت، بی فرجام

من اين جا بس دلم تنگ است
و هر سازی كه می‌بينم بد آهنگ است

بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم

ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است؟

تو دانی كاين سفر هرگز به سوی آسمان‌ها نيست
سوی بهرام، اين جاويد خون آشام
سوی ناهيد، اين بد بيوه گرگ قحبه‌ی بی غم
كی می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خيام
و می‌رقصيد دست افشان
و پا كوبان بسانِ دختر كولی
و اكنون می‌زند با ساغر مک نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما

سوی اين‌ها و آن‌ها نيست
به سوی‌ پهندشت بی خداوندی‌ست
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهل كاين آسمان پاک
چرا گاه كسانی چون مسيح و ديگران باشد
كه زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرشان كيست؟
و يا سود و ثمرشان چيست؟

بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم

به سوی سرزمين‌هايی كه ديدارش
بسانل شعله‌ی آتش

دواند در رگم خون نشيط زنده‌ی بيدار
نه اين خونی كه دارم، پير و سرد و تيره و بيمار
چو كرم نيمه جانی بی سر و بی دم
كه از دهليزِ نقب آسای زهر اندودِ رگ‌هايم
كشاند خويشتن را، هم‌چو مستان دست بر ديوار
به سوي قلب من ، اين غرفه ي با پرده هاي تار

و می‌پرسد...
صدايش ناله‌ای بی نور
"كسي اين جاست؟
هلا! من با شمايم. های!
می‌پرسم كسی اين جاست؟
كسی اين جا پيام آورد؟
نگاهی، يا كه لبخندی؟
فشار گرمِ دستِ دوست مانندی؟"

و می‌بيند صدايی نيست. نور آشنايی نيست. حتی از نگاه مرده‌ا‌ی هم رد پايی نيست.
صدايی نيست؛ الا، پت پتِ رنجورِ شمعی در جوارِ مرگ
ملول و با سحر نزديک و دستش گرمِ كارِ مرگ

وز آن سو می‌رود بيرون...
به سوی غرفه‌ای ديگر
به اميدی كه نوشد از هوای تازه‌ی آزاد
ولی آن جا حديث بنگ و افيون است
از اعطای درويشی كه می‌خواند:
"جهان پير است و بی بنياد،
ازين فرهادكش فرياد"

وز آن جا می‌رود بيرون...
به سوی جمله ساحل‌ها
پس از گشتی كسالت بار
بدان سان باز می‌پرسد سر اندر غرفه‌ی با پرده‌های تار:
"كسی اين جاست؟"
و می‌بيند همان شمع و همان نجواست
كه می‌گويند:
"بمان اين جا؟"
كه پرسی هم‌چو آن پيرِ به درد آلوده‌ی مهجور
"خدايا به كجای اين شبِ تيره بياويزم قبای ژنده‌ی خود را؟"

بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
كجا؟ هر جا كه پيش آيد
بدانجايی كه می‌گويند خورشيدِ غروبِ ما
زند بر پرده‌ی شبگيرشان تصوير
بدان دستش گرفته رايتی زربفت و گويد:
"زود"
وزين دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد:
"دير"

كجا؟ هر جا كه پيش آيد
به آن جايی كه می‌گويند
چو گل روييده شهری روشن از دريای تر دامان
و در آن چشمه‌هايی هست
كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن
و می‌نوشد از آن مردی كه می‌گويد:
"چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنجِ آبياری كردنِ باغی كز آن گل كاغذين رويد؟"

به آن جایی كه می‌گويند روزی دختری بوده‌ست
كه مرگش نيز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو، مرگ پاکِ ديگري بوده‌ست

كجا؟ هر جا كه اين جا نيست
من اين جا از نوازش نيز چون آزار ترسانم

ز سيلی زن، ز سيلی خور
وزين تصويرِ بر ديوار ترسانم
درين تصوير
عمر با سوط بی رحم خشايرشا
زند دیوانه وار، اما نه بر دريا
به گرده‌ی من، به رگ‌های فسرده‌ی من
به زنده‌ی تو، به مُرده‌ی من

بيا تا راه بسپاريم
به سوی سبزه زارانی كه نه كس كشته، ندروده
به سوی سرزمين‌هايی كه در آن هر چه بينی بكر و دوشيزه‌ست
و نقش رنگ و رويش هم بدين سان از ازل بوده
كه چونين پاک و پاكيزه‌ست

به سوی آفتاب شاد صحرايی
كه نگذارد تهی از خون گرم خويشتن جايی

و ما بر بی كران سبز و مخمل گونه‌ی دريا
می‌اندازيم زورق‌های خود را چون كل بادام
و مرغان سپيد بادبان‌ها را می‌آموزيم
كه باد شرطه را آ*غو*ش بگشايند
و می‌رانيم گاهی تند، گاه آرام

بيا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دل كنده و غمگين
من اين جا بس دلم تنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بی فرجام بگذاريم


اشعار مهدی اخوان ثالث

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Narges_Alioghli، ~narges.f~، *Ghazale* و یک کاربر دیگر

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,607
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
آب و آتش

آب و آتش نسبتی دارند جاویدان
مثل شب با روز، اما از شگفتی‌ها

ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما
آتشی با شعله‌های آبی زیبا...

آه...

آب و آتش نسبتی دارند دیرینه
آتشی که آب می‌پاشند بر آن، می‌کند فریاد

ما مقدس آتشی بودیم، بر ما آب پاشیدند
آب‌های شومی و تاریکی و بیداد

خواست فریادی، و درد آلود فریادی
من همان فریادم، آن فریادِ غم بنیاد

هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد، این از یاد...
کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند

گفتم و می‌گویم و پیوسته خواهم گفت
ور رود بود و نبودم
همچنان که رفته است و می‌رود...
بر باد



اشعار مهدی اخوان ثالث

 
  • تشکر
Reactions: Narges_Alioghli، ~narges.f~، *Ghazale* و یک کاربر دیگر

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,607
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
باغِ بی برگی

آسمانش را گرفته تنگ در آ*غو*ش
ابر؛ با آن پوستینِ سردِ نمناکش


باغِ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوتِ پاکِ غمناکش


سازِ او باران، سرودش باد
جامه‌اش شولای عریانی‌ست


ورجز اینش جامه‌ای باید
بافته بس شعله زر تار پودش باد


گو بروید، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمی‌خواهد
باغبان و رهگذران نیست

باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست


گر ز چشمش پرتوِ گرمی نمی‌تابد،
ور برویش برگ لبخندی نمی‌روید؛
باغِ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟

داستان، از میوه‌های سربه گردون‌سای اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید

باغِ بی برگی
خنده‌اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می‌چمد در آن
پادشاه فصل‌ها، پاییز


اشعار مهدی اخوان ثالث

 
  • تشکر
Reactions: Narges_Alioghli، ~narges.f~، *Ghazale* و یک کاربر دیگر

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,607
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
آخرِ شاهنامه

این شکسته چنگِ بی قانون
رامِ چنگ چنگی شوریه رنگِ پیر
گاه گویی خواب می‌بیند

خویش را در بارگاهِ پر فروغل مهر
طرفه چشم ندازِ شاد و شاهد زرتشت
یا پریزادی چمان سرمست
در چمن‌زارانِ پاک و روشن مهتاب می‌بیند

روشنی‌های دروغینی
کاروانِ شعله‌های مُرده در مرداب

بر جبینِ قدسیِ محراب می‌بیند

یادِ ایامِ شکوه و فخر و عصمت را
می‌سراید شاد قصه‌ی غمگین غربت را

هان، کجاست؟
پایتخت این کج آیینِ قرنِ دیوانه؟
با شبانِ روشنش چون روز
روزهای تنگ و تارش،
چون شب اندر قعرِ افسانه
با قلاعِ سهمگینِ سخت و ستوارش
با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش.
سرد و بیگانه...

هان، کجاست ؟
پایتختِ این دژآیینِ قرنِ پر آشوب
قرنِ شکلک
چهر
بر گذشته از مدارماه
لیک بس دور از قرارِ مهر
قرنِ خون آشام
قرنِ وحشتناک‌تر پیغام
کاندران با فضله ‌ی موهومِ مرغ دور پروازی
چار رکنِ هفت اقلیمِ خدا را در زمانی بر می‌آشوبند
هر چه هستی، هر چه پستی، هر چه بالایی
سخت می‌کوبند
پاک می‌روبند

هان، کجاست؟
پایتختِ این بی آزرم و بی آیینِ قرن
کاندران بی گونه‌‌ای مهلت
هر شکوفه‌ی تازه رو بازیچه‌ی باد است

هم‌چنان که حرمتِ پیران میوه‌ی خویش بخشیده
عرصه‌ی انکار و وهن و غدر و بیداد است

پایتختِ این چنین قرنی
بر کدامین بی نشان قله‌ست؟
در کدامین سو؟

دیده‌بانان را بگو تا خواب نفریبد
بر چکادِ پاسگاه خویش،‌ دل بیدار و سر هشیار
هیچ‌شان جادویی اختر
هیچ‌شان افسون شهرِ نقره‌ی مهتاب نفریبد
بر به کشنی‌های خشمِ بادبان از خون

ما
برای فتح سوی پایتختِ قرن می‌آییم
تا که هیچستان نه توی
فراخ این غبار آلودِ بی غم را
با چکاچاک مهیبِ تیغ‌هامان، تیز
غرشِ زهره دران کوس‌هامان، سهم
پرش خارا شکاف تیرهامان،‌ تند
نیک بگشاییم
شیشه‌های عمرِ دیوان را
ز طلسمِ قلعه‌ی پنهان،
ز چنگ پاسدارانِ فسونگرشان
خلد برباییم
بر زمین کوبیم
ور زمین
گهواره‌ی فرسوده‌ی آفاق
دست نرم سبزه‌هایش را به پیش آرد
تا که سنگ از ما نهان دارد
چهره‌اش را ژرف بخشاییم
ما
فاتحانِ قلعه‌های فخِ تاریخیم
شاهدانِ شهرهای شوکتِ هر قرن
ما
یادگارِ عصمتِ غمگینِ اعصاریم
ما
راویان صه‌های شاد و شیرینیم
قصه‌های آسمانِ پاک
نورِ جاری، آب
سردِ تاری،‌ خاک
قصه‌های خوش‌ترین پیغام
از زلالِ جویبارِ روشنِ ایام
قصه‌های بیشه‌ی انبوه، پشتش کوه، پایش نهر
قصه‌های دستِ گرمِ دوست در شب‌های سردِ شهر
ما
کاروانِ ساغر و چنگیم
لولیانِ چنگمان،
افسانه‌گوی زندگیمان
زندگیمان شعر و افسانه
ساقیانِ سرخوشِ مستانه

هان، کجاست
پایتختِ قرن؟
ما برای فتح می‌آییم
تا که هیچستانش بگشاییم
این شکسته چنگِ دلتنگِ محال اندیش
نغمه پردازِ حریمِ خلوتِ پندار
جاودان پوشیده از اسرار
چه حکایت‌ها که دارد روز و شب با خویش
ای پریشان‌گوی مسکین! پرده دیگر کن

پوردستان، جان ز چاه نابرادر نخواهد برد
مرد، مرد، او مُرد
داستان پور فَرُخزاد را سر کن
آن که گویی ناله‌اش از قعرِ چاهی ژرف می‌آید
نالد و موید
موید و گوید:
آه، دیگر ما
فاتحانِ گوژپشت و پیر را مانیم
بر به کشتی‌های موجِ بادبان را از کف
دل به یاد بره‌های فرهی، در دشت ایام تهی، بسته
تیغ‌هامان زنگ خورده و کهنه و خسته
کوسهامان جاودان خاموش
تیرهامان بال بشکسته
ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم

با صدایی ناتوان‌تر زانکه بیرون آید از سـ*ـینه
راویان قصه‌های رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه‌هامان را
گویی از شاهی‌ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاه گه بیدار می‌خواهیم شد زین خوابِ جادویی
هم چو خوابِ همگنان غاز
چشم می‌مالیم و می گوییم:
"آنک، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرین کار
لیک بی مرگ است دقیانوس
وای، وای، افسوس"



اشعار مهدی اخوان ثالث

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Narges_Alioghli، ~narges.f~، *Ghazale* و یک کاربر دیگر

* رهــــــا *

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/10/18
ارسال ها
996
امتیاز واکنش
9,607
امتیاز
233
محل سکونت
مرز جنون
زمان حضور
10 روز 22 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
در حیاطِ کوچکِ پاییز در زندان


...
عُقد‌ی خود را فرو می‌خورد،
چون خمیرِ شیشه، سوزان جُرعه‌ای از شعله و نِشتر

و به دُشخواری فرو می‌برد؛
لقمه‌ی بُغضی که قُوتِ غالبش آن بود...

...
«هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟
یک فریب ساده و کوچک!
آن هم از دستِ عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جر با او نمی‌خواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد.
آه... آه، امّا...
او چرا این را نمی داند، که در این جا
من دلم تنگ است. یک ذره است؟
شاتقی هم آدم است. ای دادِ بر من، داد!
ای فغان! فریاد!
من نمی‌دانم چرا طاووسِ من این را نمی‌داند؟
که منِ بیچاره هم در سـ*ـینه دل دارم.
که دلِ من هم دل است آخر؟
سنگ و آهن نیست.
او چرا این قدر از من غافل است آخر؟
آه، آه، ای کاش...
گاه‌ گاهی بچه را نیز می‌آورد.
کاشکی... امّا... رها کن. هیچ...»
و رها می‌کرد.

او رها می‌کرد حرفش را...
حرفِ بیدادی که از آن بود دایم داد و فریادش
و نمی بُرد و نمی شد بُرد از یادش
.

اغلب او این جا دهان می‌بست
گر به ناهنگام، یا هنگام، دَم دَر می‌کشید از درد ِ دل گفتن.
شاتقی، این ترجمانِ درد،
قهرمانِ درد،
آن یگانه مردِ مردانه...
پوچ و پوکِ زندگی را نیمِ دیوانه
و جنون عشق را چالاک و یکتا مرد.
او به خاموشی گرایان، شکوه بس می‌کرد.
و سپس با کوششِ بسیار

عقد‌ی خود را فرو می‌خورد.
چون خمیرِ شیشه‌، سوزان جُرعه‌ای از شعله و نِشتر
و به دُشخواری فرو می‌برد؛
لقمه‌ی بُغضی که قُوتِ غالبش آن بود.

تا چِها می‌کرد، خود پیداست،
چون گُوارد، یا چه می‌آرد
جرعه‌ی خنجر به کام و سـ*ـینه و حنجر؟
و چه سـ*ـینه و حنجری هم شاتقی را بود!
دودناکی، پنجره‌ی کوری که دارد رو به تاریکا.
زخمگینی خُشک و راهی تنگ و باریکا.
گریه آوازی، گره گیری، خَسَک نالی.
چاه راهِ کینه و خشم اندرون، تاب و شکن بیرون.
خشم و خون را باتلاقی و سیه چالی.
تنگنا غم‌راهه‌ای، نَقبِ خراش و خون.


شاتقی آن گاه
چند لحظه چشم‌ها می‌بست و بعد از آن،
می‌کشید آهی و می‌کوشید
ــ با چه حالت‌ها و حیلت‌ها ــ
باز لبخندِ غریبش را، که چندی محو و پنهان بود،
با خطوطِ چهر‌ی خود آشنا می‌کرد.
لیکن این لبخند، در آن چهره تا یک چند،
از غریبِ غربتِ خود مویه‌ها می‌کرد.
و چنان چون تکّه‌ای وارونه از تصویر،
یا چو تصویری که می‌گرید، غریبی می‌کند در قابِ بیگانه
در خطوطِ چهره‌ی او، جا نمی‌افتاد.
حِسّ غربت در غریبه قاب‌های چشمِ ما می‌کرد.

شاتقی آن گاه در می‌یافت.
روی می‌گرداند و نابیننده، بی سویی، نگاه می‌کرد.
هم زمان با سرفه، یا خمیازه، یا با خارشِ چانه،
ــ می‌نمون این گونه، می‌کرد ــ
تکّه‌ی وارونِ آن تصویر را از چهره بر می‌داشت
و خطوطِ چهره‌تش را جا به جا می‌کرد.
تا بدین سان از برای آن جراحت، آن به زهر آغشته، آن لبخند،
باز جای غصب وا می‌کرد.

عصر بود و راه می‌رفتیم،
در حیاطِ کوچک پاییز، در زندان،

چند تن زندانیِ با هم، ولی تنها.
آن چنان با گفت و گو سرگرم؛
این چنین با شاتقی خندان.


اشعار مهدی اخوان ثالث

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Narges_Alioghli، ~narges.f~، *Ghazale* و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا