خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

☙zAHRa❧

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/19
ارسال ها
528
امتیاز واکنش
2,464
امتیاز
198
سن
25
زمان حضور
2 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
در فن تعمير مردان آزاد
يک زمان با رفتگان صحبت گزين
صنعت آزاد مردان هم به بين
خيز و کار ابيک و سوري نگر
وانما چشمي اگر داري جگر
خويش را از خود برون آورده اند
اين چنين خود را تماشا کرده اند
سنگها با سنگها پيوسته اند
روزگاري را بآني بسته اند
ديدن او پخته تر سازد ترا
در جهان ديگر اندازد ترا
نقش سوي نقشگر مي آورد
از ضمير او خبر مي آورد
همت مردانه و طبع بلند
در دل سنگ اين دو لعل ارجمند
سجده گاه کيست اين از من مپرس
بي خبر رو داد جان از تن مپرس
واي من از خويشتن اندر حجاب
از فرات زندگي ناخورده آب
واي من از بيخ و بن برکنده ئي
از مقام خويش دور افکنده ئي
محکمي ها از يقين محکم است
واي من شاخ يقينم بي نم است
در من آن نيروي الا الله نيست
سجده ام شايان اين درگاه نيست
يک نظر آن گوهر نابي نگر
تاج را در زير مهتابي نگر
مرمرش ز آب روان گردنده تر
يک دم آنجا از ابد پاينده تر
عشق مردان سر خود را گفته است
سنگ را با نوک مژگان سفته است
عشق مردان پاک و رنگين چون بهشت
مي گشايد نغمه ها از سنگ و خشت
عشق مردان نقد خوبان را عيار
حسن را هم پرده در هم پرده دار
همت او آنسوي گردون گذشت
از جهان چند و چون بيرون گذشت
زانکه در گفتن نيايد آنچه ديد
از ضمير خود نقابي برکشيد
از محبت جذبه ها گردد بلند
ارج مي گيرد ازو ناارجمند
بي محبت زندگي ماتم همه
کار و بارش زشت و نا محکم همه
عشق صيقل مي زند فرهنگ را
جوهر آئينه بخشد سنگ را
اهل دل را سينه ي سينا دهد
با هنرمندان يد بيضا دهد
پيش او هر ممکن و موجود مات
جمله عالم تلخ و او شاخ نبات
گرمي افکار ما از نار اوست
آفريدن جان دميدن کار اوست
عشق مور و مرغ و آدم را بس است
عشق تنها هر دو عالم را بس است
دلبري بي قاهري جادوگري است
دلبري با قاهري پيغمبري است
هر دو را در کارها آميخت عشق
عالمي در عالمي انگيخت عشق


اشعار اقبال لاهوری

 
  • تشکر
Reactions: BINA.A

☙zAHRa❧

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/19
ارسال ها
528
امتیاز واکنش
2,464
امتیاز
198
سن
25
زمان حضور
2 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
تمهيد
گفت با يزدان مه گيتي فروز
تاب من شب را کند مانند روز
ياد ايامي که بي ليل و نهار
خفته بودم در ضمير روزگار
کوکبي اندر سواد من نبود
گردشي اندر نهاد من نبود
ني ز نورم دشت و در آئينه پوش
ني بدريا از جمال من خروش
آه زين نيرنگ و افسون وجود
واي زين تاباني و ذوق و نمود
تافتن از آفتاب آموختم
خاکداني مرده ئي افروختم
خاکداني بافروغ و بي فراغ
چهره ي او از غلامي داغ داغ
آدم او صورت ماهي به شست
آدمي يزدان کشي آدم پرست
تا اسير آب و گل کردي مرا
از طواف او خجل کردي مرا
اين جهان از نور جان آگاه نيست
اين جهان شايان مهر و ماه نيست
در فضاي نيلگون او را بهل
رشته ي ما نوريان از وي گسل
يا مرا از خدمت او واگذار
يا ز خاکش آدم ديگر بيار
چشم بيدارم کبود و کور به
اي خدا اين خاکدان بي نور به
از غلامي دل بميرد در بدن
از غلامي روح گردد بار تن
از غلامي ضعف پيري در شباب
از غلامي شير غاب افکنده ناب
از غلامي بزم ملت فرد فرد
اين و آن با اين و آن اندر نبرد
آن يکي اندر سجود اين در قيام
کار و بارش چون صلوة بي امام
در فتد هر فرد با فردي دگر
هر زمان هر فرد را دردي مگر
از غلامي مرد حق زنار بند
از غلامي گوهرش نا ارجمند
شاخ او بي مهرگان عريان ز برگ
نيست اندر جان او جز بيم مرگ
کور ذوق و نيش را دانسته نوش
مرده ئي بي مرگ و نعش خود بدوش
آبروي زندگي در باخته
چون خران با کاه و جو در ساخته
ممکنش بنگر محال او نگر
رفت و بود ماه و سال او نگر
روزها در ماتم يک ديگرند
در خرام از ريگ ساعت کمترند
شوره بوم از نيش کژدم خار خار
مور او اژدر گزو عقرب شکار
صرصر او آتش دوزخ نژاد
زورق ابليس را باد مراد
آتشي اندر هوا غلطيده ئي
شعله ئي در شعله ئي پيچيده ئي
آتشي از دود پيچان تلخ پوش
آتشي تندر غو و دريا خروش
در کنارش مارها اندر ستيز
مارها با کفچه هاي زهر ريز
شعله اش گيرنده چون کلب عقور
هولناک و زنده سوز و مرده نور
در چنين دشت بلا صد روزگار
خوشتر از محکومي يک دم شمار


اشعار اقبال لاهوری

 
  • تشکر
Reactions: BINA.A

☙zAHRa❧

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/19
ارسال ها
528
امتیاز واکنش
2,464
امتیاز
198
سن
25
زمان حضور
2 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
سؤال سوم
وصال ممکن و واجب بهم چيست؟
حديث قرب و بعد و بيش و کم چيست؟
جواب
سه پهلو اين جهان چون و چند است
خرد کيف و کم او را کمند است
جهان طوسي و اقليدس است اين
پي عقل زمين فرسا بس است اين
زمانش هم مکانش اعتباري است
زمين و آسمانش اعتباري است
کمان را زه کن و آماج درياب
ز حرفم نکته ي معراج درياب
مجو مطلق درين دير مکافات
که مطلق نيست جز نور السموات
حقيقت لا زوال و لا مکان است
مگو ديگر که عالم بي کران است
کران او درون است و برون نيست
درونيش پست بالا کم فزون نيست
درونش خالي از بالا و زير است
ولي بيرون او وسعت پذير است
ابد را عقل ما ناسازگار است
يکي از گير و دار او هزار است
چو لنگ است او سکون را دوست دارد
نه بيند مغز و دل بر پوست دارد
حقيقت را چو ما صد پاره کرديم
تميز ثابت و سياره کرديم
خرد در لامکان طرح مکان بست
چو زناري زمان را بر ميان بست
زمان را در ضمير خود نديدم
مه و سال و شب و روز آفريدم
مه و سالت نمي ارزد بيک جو
بحرف «کم لبثتم » غوطه زن شو
بخود رس از سر هنگامه برخيز
تو خود را در ضمير خود فرو ريز
تن و جان را دو تا گفتن کلام است
تن و جان را دوتا ديدن حرام است
بجان پوشيده رمز کائنات است
بدن حالي ز احوال حيات است
عروس معني از صورت حنا بست
نمود خويش را پيرايه ها بست
حقيقت روي خود را پرده باف است
که او را لذتي در انکشاف است
بدن را تا فرنگ از جان جدا ديد
نگاهش ملک و دين را هم دو تا ديد
کليسا سبحه ي پطرس شمارد
که او با حاکمي کاري ندارد
بکار حاکمي مکر و فني بين
تن بي جان و جان بي تني بين
خرد را با دل خود همسفر کن
يکي بر ملت ترکان نظر کن
به تقليد فرنگ از خود رميدند
ميان ملک و دين ربطي نديدند
«يکي » را آن چنان صد پاره ديديم
عدد بهر شمارش آفريديم
کهن ديري که بيني مشت خاکست؟
دمي از سر گذشت ذات پاک است
حکممان مرده را صورت نگارند
يد موسي دم عيسي ندارند
درين حکمت دلم چيزي نديداست
براي حکمت ديگر تپيد است
من اين گويم جهان در انقلاب است
درونش زنده و در پيچ و تاب است
ز اعداد و شمار خويش بگذر
يکي در خود نظر کن پيش بگذر
در آن عالم که جزو از کل فزون است
قياس رازي و طوسي جنون است
زماني با ارسطو آشنا باش
دمي با ساز بيکن هم نوا باش
وليکن از مقام شان گذر کن
مشو گم اندر اين منزل سفر کن
بآن عقلي که داند بيش و کم را
شناسد اندرون کان و يم را
جهان چند و چون زير نگين کن
بگردون ماه و پروين را مکين کن
وليکن حکمت ديگر بياموز
رهان خود را از اين مکر شب و روز
مقام تو برون از روزگار است
طلب کن آن يمين کو بي يسار است


اشعار اقبال لاهوری

 
  • تشکر
Reactions: BINA.A

☙zAHRa❧

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/19
ارسال ها
528
امتیاز واکنش
2,464
امتیاز
198
سن
25
زمان حضور
2 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
سؤال هفتم
مسافر چون بود رهرو کدام است؟
کرا گويم که او مرد تمام است؟
جواب
اگر چشمي گشائي بر دل خويش
درون سينه بيني منزل خويش
سفر اندر حضر کردن چنين است
سفر از خود بخود کردن همين است
کسي اينجا نداند ما کجائيم
که در چشم مه و اختر نيائيم
مجو پايان که پاياني نداري
بپايان تا رسي جاني نداري
نه ما را پخته پنداري که خاميم
بهر منزل تمام و ناتماميم
بپايان نا رسيدن زندگاني است
سفر ما را حيات جاوداني است
ز ماهي تا بمه جولانگه ما
مکان و هم زمان گرد ره ما
بخود پيچيم و بي تاب نموديم
که ما موجيم و از قعر وجوديم
دمادم خويش را اندر کمين باش
گريزان از گمان سوي يقين باش
تب و تاب محبت را فنا نيست
يقين و ديد را نيز انتها نيست
کمال زندگي ديدار ذات است
طريقش رستن از بند جهات است
چنان با ذات حق خلوت گزيني
ترا او بيند و او را تو بيني
منور شو ز نور من يراني
مژه بر هم مزن تو خود نماني
بخود محکم گذر اندر حضورش
مشو نا پيد اندر بحر نورش
نصيب ذره کن آن اضطرابي
که تابد در حريم آفتابي
چنان در جلوه گاه يار مي سوز
عيان خود را نهان او را برافروز
کسي کو ديد عالم را امام است
من و تو ناتماميم او تمام است
اگر او را نيابي در طلب خير
اگر يابي بدامانش درآويز
فقيه و شيخ و ملا را مده دست
مرو مانند ماهي غافل از شست
بکار و ملک و دين او مرد راهي است
که ما کوريم و او صاحب نگاهي است
مثال آفتاب صبحگاهي
دمد از هر بن مويش نگاهي
فرنگ آئين جمهوري نهادست
رسن از گردن ديوي گشادست
نوابي زخمه و سازي ندارد
ابي طياره پروازي ندارد
زباغش کشت ويراني نکوتر
ز شهر او بياباني نکوتر
چو رهزن کارواني در تک و تاز
شکمها بهر ناني در تک و تاز
روان خوابيد و تن بيدار گرديد
هنر با دين و دانش خوار گرديد
خرد جز کافري کافر گري نيست
فن افرنگ جز مردم دري نيست
گروهي را گروهي در کمين است
خدايش يار اگر کارش چنين است
ز من ده اهل مغرب را پيامي
که جمهور است تيغ بي نيامي
چه شمشيري که جانها مي ستاند
تميز مسلم و کافر نداند
نه ماند در غلاف خود زماني
برد جان خود و جان جهاني


اشعار اقبال لاهوری

 
  • تشکر
Reactions: BINA.A

☙zAHRa❧

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/19
ارسال ها
528
امتیاز واکنش
2,464
امتیاز
198
سن
25
زمان حضور
2 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
سؤال نهم
که شد بر سر وحدت واقف آخر؟
شناساي چه آمد عارف آخر؟
جواب
ته گردون مقام دل پذير است
وليکن مهر و ماهش زود مير است
بدوش شام نعش آفتابي
کواکب را کفن از ماهتابي
پرد کهسار چون ريگ رواني
دگرگون مي شود دريا بآني
گلان را در کمين باد خزان است
متاع کاروان از بيم جان است
ز شبنم لاله را گوهر نماند
دمي ماند دمي ديگر نماند
نوا نشنيده در چنگي بميرد
شرر ناجسته در سنگي بميرد
مپرس از من ز عالمگيري مرگ
من و تو از نفس زنجيري مرگ


اشعار اقبال لاهوری

 
  • تشکر
Reactions: BINA.A

☙zAHRa❧

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/19
ارسال ها
528
امتیاز واکنش
2,464
امتیاز
198
سن
25
زمان حضور
2 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
از دير مغان آيم بي گردش صهبا سرخوش
در منزل لا بودم از باده ي الا سرخوش
دانم که نگاه او ظرف همه کس بيند
کرد است مرا ساقي از عشوه و ايما سرخوش
وقت است که بگشايم ميخانه ي رومي باز
پيران حرم ديدم در صحن کليسا سرخوش
اين کار حکيمي نيست دامان کليمي گيرد
صد بنده ي ساحل سرخوش يک بنده ي دريا سرخوش
دل را بچمن بردم از باد چمن افسرد
ميرد بخيابانها اي لاله ي صحرا سرخوش
از حرف دلاويزش اسرار حرم پيدا
دي کافر کي ديدم در وادي بطحا سرخوش
سينا است که فاران است؟ يارب چه مقام است اين؟
هر ذره ي خاک من چشمي است تماشا سرخوش!


اشعار اقبال لاهوری

 
  • تشکر
Reactions: BINA.A

☙zAHRa❧

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/19
ارسال ها
528
امتیاز واکنش
2,464
امتیاز
198
سن
25
زمان حضور
2 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
فقر
چيست فقر اي بندگان آب و گل
يک نگاه راه بين، يک زنده دل
فقر کار خويش را سنجيدن است
بر دو حرف لااله پيچيدن است
فقر خيبرگير با نان شعير
بسته ي فتراک او سلطان و مير
فقر ذوق و شوق و تسليم و رضاست
ما امينينم اين متاع مصطفاست
فقر بر کروبيان شبخون زند
بر نواميس جهان شبخون زند
بر مقام ديگر اندازد ترا
از زجاج الماس ميسازد ترا
برگ و ساز او ز قرآن عظيم
مرد درويشي نه گنجد در گليم
گرچه اندر بزم کم گويد سخن
يک دم او گرمي صد انجمن
بي پران را ذوق پروازي دهد
پشه را تمکين شهبازي دهد
با سلاطين در فتد مرد فقير
از شکوه بوريا لرزد سرير
از جنون مي افکند هويي به شهر
وارهاند خلق را از جبر و قهر
مي نگيرد جز به آن صحرا مقام
کاندرو شاهين گريزد از حمام
قلب او را قوت از جذب و سلوک
پيش سلطان نعره ي او لاملوک
آتش ما سوزناک از خاک او
شعله ترسد از خس و خاشاک او
بر نيفتد ملتي اندر نبرد
تا درو باقيست يک درويش مرد
آبروي ما ز استغناي اوست
سوز ما از شوق بي پرواي اوست
خويشتن را اندر اين آئينه بين
تا ترا بخشند سلطان مبين
حکمت دين دل نوازيهاي فقر
قوت دين بي نيازيهاي فقر
مؤمنان را گفت آن سلطان دين
«مسجد من اين همه روي زمين »
الامان از گردش نه آسمان
مسجد مؤمن بدست ديگران
سخت کوشد بنده ي پاکيزه کيش
تا بگيرد مسجد مولاي خويش
اي که از ترک جهان گويي مگو
ترک اين دير کهن تسخير او
راکبش بودن ازو وارستن است
از مقام آب و گل برجستن است
صيد مؤمن اين جهان آب و گل
باز را گويي که صيد خود بهل؟
حل نشد اين معني مشکل مرا
شاهين از افلاک بگريزد چرا
واي آن شاهين که شاهيني نکرد
مرغکي از چنگ او نامد بدرد
در کنامي ماند زار و سرنگون
پر نه زد اندر فضاي نيلگون
فقر قرآن احتساب هست و بود
ني رباب و مستي و رقص و سرود
فقر مؤمن چيست؟ تسخير جهات
بنده از تأثير او مولا صفات
فقر کافر خلوت دشت و در است
فقر مؤمن لرزه ي بحر و بر است
زندگي آن را سکون غار و کوه
زندگي اين راز مرگ باشکوه
آن خدا را جستن از ترک بدن
اين خودي را بر فسان حق زدن
آن خودي را کشتن و واسوختن
اين خودي را چون چراغ افروختن
فقر چون عريان شود زير سپهر
از نهيب او بلرزد ماه و مهر
فقر عريان گرمي بدر و حنين
فقر عريان بانگ تکبير حسين
فقر را تا ذوق عرياني نماند
آن جلال اندر مسلماني نماند
واي ما اي واي اين دير کهن
تيغ لا در کف نه تو داري نه من
دل ز غير اله به پرداز اي جوان
اين جهان کهنه در باز اي جوان
تا کجا بي غيرت دين زيستن
اي مسلمان مردن است اين زيستن
مرد حق باز آفريند خويش را
جز به نور حق نبيند خويش را
بر عيار مصطفي خود را زند
تا جهان ديگري پيدا کند
آه زان قومي که از پا برفتاد
مير و سلطان زاد و درويشي نزاد
داستان او مپرس از من که من
چون بگويم آنچه نايد در سخن
در گلويم گريه ها گردد گره
اين قيامت اندرون سينه به
مسلم اين کشور از خود نااميد
عمرها شد باخدا مردي نديد
لاجرم از قوت دين بد ظن است
کاروان خويش را خود رهزن است
از سه قرن اين امت خوار و زبون
زنده بي سوز و سرور اندرون
پست فکر و دون نهاد و کورذوق
مکتب و ملاي او محروم شوق
زشتي انديشه او را خوار کرد
افتراق او را ز خود بيزار کرد
تا نداند از مقام و منزلش
مرد ذوق انقلاب اندر دلش
طبع او بي صحبت مرد خبير
خسته و افسرده و حق ناپذير
بنده ي رد کرده ي مولاست او
مفلس و قلاش و بي پرواست او
ني بکف مالي که سلطاني برد
ني بدل نوري که شيطاني برد
شيخ او لرد فرنگي را مريد
گرچه گويد از مقام بايزيد
گفت دين را رونق از محکومي است
زندگاني از خودي محرومي است
دولت اغيار را رحمت شمرد
رقص ها گرد کليسا کرد و مرد
اي تهي از ذوق و شوق و سوز و درد
مي شناسي عصر ما با ما چه کرد
عصر ما ما را زما بيگانه کرد
از جمال مصطفي بيگانه کرد
سوز او تا از ميان سينه رفت
جوهر آئينه از آئينه رفت
باطن اين عصر را نشناختي
داو اول خويش را درباختي
تا دماغ تو به پيچاکش فتاد
آرزوي زنده يي در دل نزاد
احتساب خويش کن از خود مرو
يک دو دم از غير خود بيگانه شو
تا کجا اين خوف و وسواس و هراس
اندر اين کشور مقام خود شناس
اين چمن دارد بسي شاخ بلند
بر نگون شاخ آشيان خود مبند
نغمه داري در گلو اي بي خبر
جنس خود بشناس و با زاغان مپر
خويشتن را تيزي شمشير ده
باز خود را در کف تقدير ده
اندرون تست سيل بي پناه
پيش او کوه گران مانند کاه
سيل را تمکين ز ناآسودن است
يک نفس آسودنش نابودن است
من نه ملا، ني فقيه نکته ور
ني مرا از فقر و درويشي خبر
در ره دين تيزبين و سست گام
پخته ي من خام و کارم ناتمام
تا دل پر اضطرابم داده اند
يک گره از صد گره بگشاده اند
از تب و تابم نصيب خود بگير
بعد از اين نايد چو من مرد فقير


اشعار اقبال لاهوری

 
  • تشکر
Reactions: BINA.A

☙zAHRa❧

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/19
ارسال ها
528
امتیاز واکنش
2,464
امتیاز
198
سن
25
زمان حضور
2 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرد حر
مرد حر محکم ز ورد لاتخف
ما بميدان سر بجيب، او سر به کف
مرد حر از لااله روشن ضمير
مي نه گردد بنده ي سلطان و مير
مرد حر چون اشتران باري برد
مرد حر باري برد خاري خورد
پاي خود را آنچنان محکم نهد
نبض ره از سوز او بر مي جهد
جان او پاينده تر گردد ز موت
بانگ تکبيرش برون از حرف و صوت
هر که سنگ راه را داند زجاج
گيرد آن درويش از سلطان خراج
گرمي طبع تو از صهباي اوست
جوي تو پرورده ي درياي اوست
پادشاهان در قباهاي حرير
زردرو از سهم آن عريان فقير
سر دين ما را خبر او را نظر
او درون خانه ما بيرون در
ما کليسادوست ما مسجدفروش
او ز دست مصطفي پيمانه نوش
ني مغان را بنده ني ساغر بدست
ما تهي پيمانه او سرخوش الست
چهره ي گل از نم او احمر است
ز آتش ما دود او روشن تر است
دارد اندر سينه تکبير امم
در جبين اوست تقدير امم
قبله ي ما گه کليسا گاه دير
او نخواهد رزق خويش از دست غير
ما همه عبد فرنگ او عبد هو
او نگنجد در جهان رنگ و بو
صبح و شام ما بفکر ساز و برگ
آخر ما چيست؟ تلخيهاي مرگ
در جهان بي ثبات او را ثبات
مرگ او را از مقامات حيات
اهل دل از صحبت ما مضمحل
گل ز فيض صحبتش داراي دل
کار ما وابسته ي تخمين و ظن
او همه کردار و کم گويد سخن
ما گدايان کوچه گرد و فاقه سرخوش
فقر او از لااله تيغي بدست
ما پر کاهي سير گردباد
ضربش از کوه گران جويي گشاد
محرم او شو ز ما بيگانه شو
خانه ويران باش و صاحب خانه شو
شکوه کم کن از سپهر گرد گرد
زنده شو از صحبت آن زنده مرد
صحبت از علم کتابي خوشتر است
صحبت مردان حر آدم گر است
مرد حر درياي ژرف و بيکران
آب گير از بحر و ني از ناودان
سينه ي اين مردمي جوشد چو ديگ
پيش او کوه گران يک توده ريگ
روز صلح آن برگ و ساز انجمن
هم چو باد فرودين اندر چمن
روز کين آن محرم تقدير خويش
گور خود مي کند از شمشير خويش
اي سرت گردم گريز از ما چو تير
دامن او گير و بي تابانه گير
مي نه رويد تخم دل از آب و گل
بي نگاهي از خداوندان دل
اندر اين عالم نيرزي با خسي
تا نياويزي بدامان کسي


اشعار اقبال لاهوری

 
  • تشکر
Reactions: BINA.A

☙zAHRa❧

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/7/19
ارسال ها
528
امتیاز واکنش
2,464
امتیاز
198
سن
25
زمان حضور
2 ساعت 48 دقیقه
نویسنده این موضوع
اشکي چند بر افتراق هنديان

اي هماله اي اطک اي رود گنگ
زيستن تا کي چنان بي آب و رنگ
پيرمردان از فراست بي نصيب
نوجوانان از محبت بي نصيب
شرق و غرب آزاد و ما نخچيز غير
خشت ما سرمايه ي تعمير غير
زندگاني بر مراد ديگران
جاودان مرگ است ني خواب گران
نيست اين مرگي که آيد ز آسمان
تخم او مي بالد از اعماق جان
صيد او ني مرده شو خواهد نه گور
ني هجوم دوستان از نزد و دور
جامه ي کس در غم او چاک نيست
دوزخ او آن سوي افلاک نيست
در هجوم روز حشر او را مجو
هست در امروز او فرداي او
هر که اينجا دانه کشت اينجا درود
پيش حق آن بنده را بردن چه سود
امتي کز آرزو نيشي نخورد
نقش او را فطرت از گيتي سترد
اعتبار از تـ*ـخت و تاج از ساحري است
سخت چون سنگ اين زجاج از ساحري است
در گذشت از حکم اين سحر مبين
کافري از کفر و دينداري ز دين
هنديان با يک دگر آويختند
فتنه هاي کهنه باز انگيختند
تا فرنگي قومي از مغرب زمين
ثالث آمد در نزاع کفر و دين
کس نداند جلوه ي آب از سراب
انقلاب اي انقلاب اي انقلاب
اي ترا هر لحظه فکر آب و گل
از حضور حق طلب يک زنده دل
آشيانش گر چه در آب و گل است
نه فلک سرگشته ي اين يک دل است
تا نه پنداري که از خاک است او
از بلندي هاي افلاک است او
اين جهان او را حريم کوي دوست
از قباي لاله گيرد بوي دوست
هر نفس با روزگار اندر ستيز
سنگ ره از ضربت او ريزريز
آشناي منبر و داراست او
آتش خود را نگهدار است او
آبجوي و بحرها دارد ببر
مي دهد موجش ز طوفاني خبر
زنده و پاينده بي نان تنور
ميرد آن ساعت که گردد بي حضور
چون چراغ اندر شبستان بدن
روشن از وي خلوت و هم انجمن
اين چنين دل خود نگر، الله سرخوش
جز به درويشي نمي آيد بدست
اي جوان دامان او محکم بگير
در غلامي زاده ئي آزاد مير


اشعار اقبال لاهوری

 
  • تشکر
Reactions: BINA.A

BINA.A

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/6/20
ارسال ها
26
امتیاز واکنش
109
امتیاز
98
زمان حضور
9 ساعت 59 دقیقه
دیوانه و دلبسته اقبال خودت باش
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش
یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش
دنبال کسی باش که دنبال تو باشد
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش
پرواز قشنگ است ولی بی غم و منت
منت نکش از غیر پروبال خودت باش
صد سال اگر زنده بمانی گذرانی
پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش


اشعار اقبال لاهوری

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا