خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,239
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
«پطرس می‌گه هیچ جای زخمی نداری؟ وقتی اکثر آدم‌ها با افتخار جواب می‌دهند خب نه راستش ندارم، پطرس می‌گه چرا نداری؟ هیچی توی زندگی‌ت ارزش جنگیدن نداشت؟»
***
یک بار معلم‌ ها صندلی‌ام را رو به دیوار عقب کلاس گذاشتند، چون زیادی حرف می‌زدم و تمام وقتم را به خنداندن آدم‌ها می‌گذراندم. یکی از معلم‌ها، دکتر وِب، گفت: «اگه این رفتارت رو تغییر ندی، هیچ‌وقت به جایی نمی‌رسی.» (آیا اعتراف کنم که وقتی عکس جلد مجلهٔ پیپل شدم، یک جلد برای دکتر وب فرستادم که یادداشت رویش نوشته بود «فکر کنم اشتباه کردی»؟ نه بابا، خیلی گستاخی‌است.) این کار را کردم.
***
اگر قرار است پدر و مادرتان را مقصر اتفاقات بد بدانید، باید برای اتفاقات خوب هم به آن‌ها بها بدهید، همهٔ اتفاقات خوب.
***
اما مشکل همچنان باقی است: هرجا که بروم، خودم هم آنجا هستم.


فرندز | متیو پری

 
  • تشکر
Reactions: ~MobinA~، -FãTéMęH- و 80by

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,239
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
زندگی‌ام دیگر وسط آتش جهنم نیست. باور کنید بعد از تمام این بالاوپایین‌ها دیگر به آرامش رسیده‌ام. بزرگ شده‌ام. حقیقی‌ترم، خالص‌تر. دیگر لازم نمی‌بینم در هر جمعی همه را از خنده روده‌بُر کنم و بعد بروم. فقط کافی است صاف بایستم و از آن جمع خارج شوم.
***
احساس غریبی کردن در جمع خانوادگی
***
برای تمام کسانی که زجر کشیده‌اند. خودتان می‌دانید چه کسانی هستید. بهترین راه خروج از چیزی همیشه از دل آن چیز است.
***
وقتی فیلم‌نامهٔ دوستانی مثل ما را خواندم، این حس را داشتم که انگار یک نفر کل سال دنبالم بود، شوخی‌هایم را دزدیده بود، رفتارم را تقلید کرده بود و دیدگاه خسته، ولی بامزه‌ام از زندگی را نسخه‌برداری کرده بود. یکی از شخصیت‌ها بیشتر از بقیه نظرم را جلب کرد: این‌طور نبود که حس کنم می‌توانم «چندلر» را بازی کنم، چندلر خودِ من بود.


فرندز | متیو پری

 
  • تشکر
Reactions: ~MobinA~، -FãTéMęH- و 80by

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,239
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
این‌ها را نمی‌نویسم تا همه برایم احساس ترحم کنند… این واژه‌ها را می‌نویسم؛ چون عین حقیقت‌اند. می‌نویسمشان؛ چون ممکن است انسان دیگری مثل من گیج شده باشد، می‌داند باید نوشیدنی را ترک کند، تمام اطلاعات را دارد و عواقبش را خوب می‌داند؛ اما همچنان نمی‌تواند دست از نوشیدن بردارد.
***
من خودم هستم و همین باید کافی باشد، همیشه همین کافی بوده.
***
دربارهٔ اعتیادش گفت: «انگار اسلحه‌ای در دهانم دارم که انگشتم روی ماشه‌اش است؛ ولی از طعم فلز خوشم می‌آید.»
***
بودن در آشپزخانه همیشه من را یاد خدا می‌اندازد. البته به‌خاطر اینکه در آشپزخانه بر من ظهور کرد و با این کارش جانم را نجات داد. خدا همیشه دیگر کنارم است، هر بار که خط تماس را باز نگه داشتم تا حضورش را حس کنم. با درنظرگرفتن همه‌چیز، باورش سخت است که فکر کنی خدا هنوز حاضر است خود را به ما انسان‌های فانی نشان دهد؛ اما می‌دهد و نکته همین جاست: عشق همیشه برنده است.


فرندز | متیو پری

 
  • تشکر
Reactions: ~MobinA~، -FãTéMęH- و 80by

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,239
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
زدم زیر گریه؛ یعنی، واقعاً زدم زیر گریه… از آن گریه‌های شانه‌لرزان و هق‌هق‌های غیرقابل‌کنترل. به‌خاطر ناراحتی گریه نمی‌کردم. گریه می‌کردم؛ چون برای اولین بار در زندگی‌ام حالم خوب بود. احساس امنیت می‌کردم، احساس می‌کردم کسی هوایم را دارد. دهه‌ها کشمکش با خدا و دست‌وپنجه نرم‌کردن با زندگی و غم، همه را شسته و برده بود، انگار رودخانهٔ درد به فراموشی سپرده شده بود. در حضور خداوند بودم. از این بابت مطمئنم و این بار در دعایم چیز درستی درخواست کرده بودم: کمک.
***
اما همیشه، اوضاع قبل از بهترشدن، بدتر می‌شود.
***
و هر بار هر اتفاقی افتاد، فقط فکر کنید اگه بتمن بود چه‌کار می‌کرد؟ و بعد همان کار را بکنید.
***
معتادها آدم‌های بدی نیستند. ما فقط کسانی هستیم که سعی داریم حالمان را بهتر کنیم؛ اما این بیماری را داریم. وقت‌هایی که حالم بد است، با خودم فکر می‌کنم چیزی بهم بده که حالم رو بهتر کنه، به همین سادگی. هنوز هم دوست دارم بنوشم و مواد مصرف کنم؛ اما به‌خاطر عواقبش، این کار را نمی‌کنم؛ چون آن‌قدر اوضاعم خراب است که باعث مرگم می‌شود.


فرندز | متیو پری

 
  • تشکر
Reactions: ~MobinA~، -FãTéMęH- و 80by

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,239
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
اما می‌دانید، وقتی حس می‌کنم کافی نیستم، نمی‌توانم به آن پرسشِ «چرا؟» پاسخ بدهم. آدم نمی‌تواند چیزی را که ندارد، به کسی بدهد. بیشتر اوقات، این افکار دردناک دائمی همراهم است: من کافی نیستم، مهم نیستم، زیادی محتاج محبتم. این افکار ناراحتم می‌کنند. به عشق نیاز دارم؛ اما به آن اعتماد ندارم. اگر نقشم را رها کنم، چندلرِ درونم را بی‌خیال شوم، و خودِ واقعی‌ام را نشانتان دهم، ممکن است من را ببینید؛ اما بدتر از آن، ممکن است من را ببینید و بگذارید بروید و من نمی‌توانم این را تحمل کنم. من را می‌کُشد. دیگر نمی‌توانم. من را تبدیل می‌کند به ذره‌ای غبار و محوم می‌کند.
***
تنها کاری که باید می‌کردم، این بود که روزهایی را که تمایل به خودکشی داشتم، نادیده می‌گرفتم، هیچ اقدامی بابتش انجام نمی‌دادم و به این فکر می‌کردم که دیر یا زود حالم بهتر می‌شود و دیگر دلم نمی‌خواهد بلایی سر خودم بیاورم.
***

قرار است کی باشم؟ هر کی که هست، او را مردی در نظر می‌گیرم که بالاخره واقعیت به مذاقش خوش آمده است. با آن ذائقه جنگیدم ها، خدایا، چقدر هم سخت جنگیدم؛ اما در آخر اعتراف به شکست معادل پیروزی بود. اعتیاد، آن چیز وحشتناک بزرگ، قوی‌تر از این حرف‌هاست که بتوان تنهایی به نبردش رفت؛ اما با همدیگر، روز به روز، می‌توانیم شکستش دهیم. تنها کارِ درستِ زندگی‌ام این بود که تسلیم نشدم، هیچ‌وقت دستانم را بالا نبردم و نگفتم: «کافیه، دیگه نمی‌تونم، تو بُردی» و به‌خاطر همین، حالا سرفرازم و آماده‌ام تا با هر چالش جدیدی روبه‌رو شوم. روزی هم ممکن است اسم شما را بخوانند تا برای انجام کاری مهم فراخوانده شوید، پس برای آن آماده باشید.


فرندز | متیو پری

 
  • تشکر
Reactions: ~MobinA~، -FãTéMęH- و 80by

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,239
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
ببخشید؟ رفتی پیاده‌روی و نوشیدن را ترک کردی؟ من بالای هفت‌میلیون دلار خرج کرده‌ام تا سعی کنم پاک شوم. به شش‌هزار جلسهٔ ترک اعتیاد رفته‌ام. (اغراق نمی‌کنم، دارم حدس سنجیده‌ای می‌زنم.) پانزده بار به بازپروری رفته‌ام. به بیمارستان روان‌پزشکی رفته‌ام، به‌مدت سی سال، دو بار در هفته پیش روان‌کاو رفته‌ام و تا دم مرگ پیش رفته‌ام. آن وقت توی لعنتی فقط رفتی پیاده‌روی؟ بهت نشان می‌دهم کجا می‌توانی بروی پیاده‌روی. اما پدرم نمی‌تواند فیلم‌نامه بنویسد، در فرندز بازی کند، به نیازمندها کمک کند. هفت‌میلیون دلار هم ندارد که بخواهد بابت هرچیزی خرجشان کند. فکر کنم زندگی بده‌بستان‌های خودش را دارد.
***
راستی آیا تابه‌حال لـ*ـب ساحل ایستاده‌اید و سعی کرده‌اید جلوی موجی را بگیرید؟ هر کاری کنید، موج کار خودش را می‌کند؛ هرچقدر هم تلاش کنید، اقیانوس یادمان می‌آورد که ما در مقایسه با خودش هیچ قدرتی نداریم.
***
زخم‌ها جذاب‌اند… هرکدام بیان‌گر ماجرایی حقیقی‌اند و شاهدی هستند که می‌گوید نبردی درگرفته و در مورد من نبردهای سختی هم بوده‌اند.


فرندز | متیو پری

 
  • تشکر
Reactions: ~MobinA~ و -FãTéMęH-

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,239
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
زندگی، یعنی لذات سادهٔ دست‌به‌دست‌کردن توپ قرمز، تماشای خرامیدن گوزنی در فضای باز. باید دست از مقصردانستن خودم بابت تمام آسیب‌ها و اتفاقات مخرب برمی‌داشتم، مثل همچنان عصبانی‌بودن از دست پدر و مادرم، از آن‌همه سال بدون همراه بودن، از کافی‌نبودن، از ترسیدن از تعهد به‌خاطر وحشت از آخر و عاقبت تعهد.
***
سلام، اسم من متیوست؛ گرچه شاید من را با اسم دیگری بشناسید. دوستانم من را متی صدا می‌کنند. و الان باید مُرده باشم.
***
باید یادم می‌آمد که پدرم به‌خاطر ترسش ترکمان کرده بود و مادرم بچه‌ای بود که داشت نهایت سعی‌اش را می‌کرد. تقصیر او نبود که مجبور بود این‌همه از وقتش را به نخست‌وزیر کوفتی کانادا اختصاص دهد… هیچ‌وقت قرار نبود ساعت کاری‌اش نه تا پنج باشد، حتی با وجود بچه در خانه. اما آن موقع نمی‌توانستم این واقعیت‌ها را ببینم؛ ولی الان که اینجاییم… باید روبه‌جلو می‌رفتم، و روبه‌بالا، و متوجه می‌شدم که دنیای بزرگ و وسیعی آن بیرون هست که تمام هدف و قصدش نابودکردن من نبود. در واقع، اصلاً من به هیچ‌جایش نبودم. دنیا سر جایش بود، مانند حیوانات و هوای سرد و سوزدار؛ کائنات خنثی بود، و زیبا، و با یا بدون من به کار خودش ادامه می‌داد.


فرندز | متیو پری

 
  • تشکر
Reactions: ~MobinA~ و -FãTéMęH-

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,239
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
بودن در بیمارستان، حتی بهترینِ آدم‌ها را هم دچار خودترحمی می‌کند
***
خون همه‌جا بود. بعد از حدود هشت تا از این ضرباتِ مغزبی‌حس‌کن، یک نفر حتماً صدایم را شنید و متوقفم کرد و تنها سؤال منطقی موجود را پرسید: «چرا داری این کار رو می‌کنی؟» به او زل زدم و شبیه راکی بالبوآ در تک‌تک آن صحنه‌های پایانی گفتم: «چون هیچ کار بهتری به ذهنم نرسید.»
***
باید متوجه می‌شدم که موقع مرگ، دلم می‌خواست اعتبار بازی‌کردن در فرندز آن پایین‌پایین‌های فهرست دستاوردهای من باشد. باید به خودم یادآوری می‌کردم که با آدم‌ها مهربان باشم… کاری کنم که برخوردشان با من تجربه‌ای شاد برایشان باشد، نه تجربه‌ای که لزوماً من را پُر از ترس و وحشت کند؛ انگار تنها چیزی که اهمیت دارد، همین است. باید مهربان می‌بودم، بهتر عشق می‌ورزیدم، بهتر گوش می‌دادم، بی‌قیدوشرط می‌بخشیدم. وقتش بود دست از آدم عوضیِ ترسو بودن بردارم و متوجه شوم که با به‌وقوع‌پیوستن اوضاع و موقعیت‌های مختلف، آمادهٔ مواجهه با آن‌ها باشم؛ چون قوی بودم.


فرندز | متیو پری

 
  • تشکر
Reactions: ~MobinA~ و -FãTéMęH-

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,239
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از اتمام فیلم‌برداری فصل دو، در ماه آپریل به وگاس رفتم تا در اولین فیلم سینمایی بزرگم بازی کنم. یک‌میلیون دلار به من داده بودند تا در کنار سلما هایک در فیلم هجوم احمق‌ها نقش‌آفرینی کنم. تا به امروز، احتمالاً بهترین فیلم من است. اگر الان قرار بود در آن فیلم بازی کنم، احتمالاً با سه نفر سفر می‌کردم، عمدتاً چون از تنهابودن می‌ترسم؛ اما آن موقع‌ها، خودم بودم و خودم. مثل الان پر از وحشت و هراس نبودم. فکر کنم به خاطر همین است که جوان‌ها را به جنگ اعزام می‌کنند. جوان‌اند… از چیزی نمی‌ترسند؛ شکست‌ناپذیرند.
***
اوایل، تمام‌قد دلقک گروه بودم، تا جایی که می‌توانستم، عین دستگاه تولید شوخی، می‌خنداندم (احتمالاً روی اعصاب همه رفته بودم)، سعی می‌کردم کاری کنم همه به‌خاطر بامزه‌بودنم دوستم داشته باشند. چون آخر جز این چطور ممکن بود کسی از من خوشش بیاید؟
***
شهرت همین بود. درست آن‌سوی درخشش شهر، آن‌سوی آسمان‌خراش‌ها و ستاره‌های کم‌نور چشمک‌زن فراتر از آسمان‌های مرکز شهر، خدا داشت نگاهم می‌کرد و منتظر بود. هیچ عجله‌ای نداشت؛ چون اصلاً خودش زمان را اختراع کرده بود. یادش نمی‌رفت. چیزی در شرف وقوع بود. حدس‌هایی می‌زدم که چه باشد؛ اما صددرصد مطمئن نبودم. ربطی به هر شب نوشیدن داشت… اما چقدر قرار بود بد باشد؟


فرندز | متیو پری

 
  • تشکر
Reactions: ~MobinA~ و -FãTéMęH-

MaRjAn

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,857
امتیاز واکنش
34,188
امتیاز
473
سن
17
زمان حضور
243 روز 22 ساعت 36 دقیقه
مارتین شین رو کرد به من و گفت: «می‌دونی پطرس مقدس موقع واردشدن به بهشت به همه چی می‌گه؟» وقتی هاج‌وواج نگاهش کردم، مردی که زمانی رئیس بود، گفت: «پطرس می‌گه هیچ جای زخمی نداری؟ وقتی اکثر آدم‌ها با افتخار جواب می‌دهند خب نه راستش ندارم، پطرس می‌گه چرا نداری؟ هیچی توی زندگی‌ت ارزش جنگیدن نداشت؟»
***
اگر قرار است پدر و مادرتان را مقصر اتفاقات بد بدانید، باید برای اتفاقات خوب هم به آن‌ها بها بدهید، همهٔ اتفاقات خوب.
***
برای تمام کسانی که زجر کشیده‌اند. خودتان می‌دانید چه کسانی هستید. بهترین راه خروج از چیزی همیشه از دل آن چیز است.


فرندز | متیو پری

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: -FãTéMęH-، YeGaNeH و ~MobinA~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا