خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~MobinA~

مدیر آزمایشی قلمرو خون آشام
مدیر آزمایشی
  
عضویت
7/1/24
ارسال ها
1,247
امتیاز واکنش
4,595
امتیاز
153
سن
17
محل سکونت
دیار خیالات
زمان حضور
55 روز 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
نمی دانم از کجا شروع کنم. داستانی که می خواهم بگویم مربوط به سالیان بسیار کهن می باشد. حدود 2300سال قبل از میلاد.

هنگامی که من با یک نفر یا بهتر بگویم زاده ی آتش، شیطان تمام الختیار جهان آشنا شدم و این بدترین اتفاق ممکن در طول زندگی من بود.

آن موقع من یکی از هزاران خدمتکار قصر بزرگ امپراطوری جزیره کرت ( یونان کنونی) بودم، در آن زمان تمدن ما (تمدن مینُوسی) بسیار پر رونق بودو امپراطور با خرد و دانا، حکومتی یکپارچه و سراسر آرامش به وجود آورده بود. همه روزگار خوشی داشتیم تا اینکه...

کمی مکث می کندو سپس دوباره ادامه می دهد:

_ او پیدایش شد، می گفتند پسر ارشد امپراطور مینوس، ارباب ایستاتیس است، اما من می دانستم یک جای کار مشکل دارد

او اصلا شبیه به ارباب ایستاتیسی که من از بچگی به یاد داشتم نبود! او درواقع جانشین امپراطور نبود، او خودِ شیطان بود و معلوم نبود چگونه هویت ارباب را دزدیده بود!


داستان کوتاه ظهور خون‌آشام

 
  • تشکر
Reactions: Tiralin، YeGaNeH و 80by

~MobinA~

مدیر آزمایشی قلمرو خون آشام
مدیر آزمایشی
  
عضویت
7/1/24
ارسال ها
1,247
امتیاز واکنش
4,595
امتیاز
153
سن
17
محل سکونت
دیار خیالات
زمان حضور
55 روز 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
من ارباب ایستاتیس رو در کودکی می شناختم و کم و بیش چیز هایی از او به خاطرم مانده بود. او بسیار مهربان و فروتن و خیرخواه بود و بدون هیچ چشم داشتی به همه کمک می کرد، چه از خودش پایین تر باشند چه بالاتر! چه کسی می تواند آن چشمان سبز رنگ و آرامش بخش را فراموش کند؟

اما ایشان به مدت 10 سال به سرزمین های بیگانه رفته بودند تا با کشور گشایی حکومت هلاس را یک پارچه و آباد کند.

و بالاخره ایشان پس از سال ها دوری از خانه، به سرزمین اجدادی شان بر می گردند، اما خودِ ارباب ایستاتیس برمی گشت یا شیطانِ زاده ی قعر جهنم؟

در عجبم که چرا همه او را ارباب ایستاتیس می نامیدند، آن هیولا کجایش شبیه ارباب ایستاتیس بود؟ حتی خود امپراطور نیز وی را پسرش می نامید!

هنگامی که آن موجود پایش را درون کاخ گذاشت، تمام ویژگی های متضاد با ارباب را در او دیدم، نه لبخندی و نه نگاه مهربانانه ای! سرد، بی روح، خشک و یخی!

آن زمان مردم سرزمین من موجودات افسانه ای را به دو دسته ی کلی شیطان و فرشته تقسیم بندی می کردند و ارباب ایستاتیس فرشته ای بود که این شیطان جایگاه او را از آن خودش کرده بود!


داستان کوتاه ظهور خون‌آشام

 
  • تشکر
Reactions: Tiralin، YeGaNeH و 80by

~MobinA~

مدیر آزمایشی قلمرو خون آشام
مدیر آزمایشی
  
عضویت
7/1/24
ارسال ها
1,247
امتیاز واکنش
4,595
امتیاز
153
سن
17
محل سکونت
دیار خیالات
زمان حضور
55 روز 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
آن چشمان سفید رنگ ( خاکستری) شَبَح مانند، هیچ شباهتی به چشمان زیبا و خوشرنگ ارباب ایستاتیس نداشت!

در قصر هیچ کس مجاز به پوشیدن لباس مشکی که نماد شیطان و ناپاکی بود را نداشت، اما او؟ سرتا پایش مشکی بود، نمی دانم چگونه این کار را می کرد و امپراطور و دیگر افراد قصر نیز به او چیزی نمی گفتند، او یکی از بزرگترین قوانین قصر را شکسته بود!

موقع ورود ایشان به قصر همراه امپراطور و دیگر درباریان و تعداد زیادی از خدمتگزاران و سربازان امپراطوری برای خوش آمد گویی به پیشواز آن ها رفتیم.

هنگامی که چشمانم با نگاه او تلقی کرد، وحشت برای لحظه ای تمام وجودم را در برگرفت، سرگیجه ی شدیدی گرفتم و نزدیک بود از حال بروم!

تنها یک نگاه ساده و گذرا به آن چشمان تماماً سفید چنان مسخ کننده و ترسناک بود که موجب شد برای لحظه ای چشمانم سیاهی بروند، به راستی او ارباب ایستاتیس نبود!


داستان کوتاه ظهور خون‌آشام

 
  • تشکر
Reactions: Tiralin، YeGaNeH و 80by

~MobinA~

مدیر آزمایشی قلمرو خون آشام
مدیر آزمایشی
  
عضویت
7/1/24
ارسال ها
1,247
امتیاز واکنش
4,595
امتیاز
153
سن
17
محل سکونت
دیار خیالات
زمان حضور
55 روز 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
او آنچنان بود که گویی با خود شیطان دیدار می کردم، حتی لبخندی بر روی پوست سفید و مات اش نقش نبسته بود، نگاهی مغرورانه و خشن، در یک جمله : ترسناک، سرد و بی روح!

تنها بخش های سفید رنگ در پیکر اش، گردی صورت و عینبیه ی چشمانش بود و بقیه ی وجودش تماما سیاه بود، سیاهی ای از جنس مرگ.

با ورود او به قصر و سرزمین با نشاطمان، سیاهی پیکر اش به تمام قصر نفوذ کرد، او به این کار می گفت تغییر دکوراسیون! به راستی او یک هیولای بی وجدان و سنگ دل بود.

لحظه ای درنگ می کند، گویی آن خاطرات دردناک دوباره در ذهنش جان می گرفتند، قطره اشکی لجوجانه از چشمانش به پایین می لغزد، با صدایی لرزان و گرفته ادامه می دهد:

_ دختر کوچک تر خاندان امپراطور، دَنیس، اولین قربانی اش بود، آن دختر نوجوان و بی گنـ*ـاه و آلایشی که با خنده اش، غنچه ها تبدیل به گل می شدند و با خنده هایش زندگی در قصر جریان می گرفت.

هیچ وقت آن صحنه ی کذایی از جلوی چشمانم کنار نمی رود، آن شب سرد و یخ زده ی مِه آلود، همان شبی که غنچه ی زیباروی امپراطور پر پر شد.

من برای آوردن هیزم به انبار قصر می رفتم اما...

درست مقابل انبار صحنه ای را دیدم که آرزو می کنم هرگز نمی دیدم.


داستان کوتاه ظهور خون‌آشام

 
  • تشکر
Reactions: Tiralin، YeGaNeH و 80by

~MobinA~

مدیر آزمایشی قلمرو خون آشام
مدیر آزمایشی
  
عضویت
7/1/24
ارسال ها
1,247
امتیاز واکنش
4,595
امتیاز
153
سن
17
محل سکونت
دیار خیالات
زمان حضور
55 روز 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
شاهزاده دنیس غرق درخون بود و به شدت تقلا می کرد از دست آن هیولا فرار کند، اما دهانش.... دهانش پر از خون بود، آن هیولا زبان او را بریده بود، برای همین نمی توانست فریاد بزند!

و روی گردن او، اوه خدای من، وحشتناک بود! گویی یک حیوان وحشی او را گاز گرفته بود، این اولین باری بود که من با چنین پدیده ای (خون آشام) رو به رو می شدم و اصلا نمی دانستم چنین موجودی اصلا وجود دارد.

کسی که سرچشمه ی حیاتش اش خون انسان های فانی و بیگناه بود!

اما صحنه ی وحشتناک تر آن شب آنجا بود که چشمان بانو... چشمان بانو دَنیس....

بغض مانع ادامه دادن کلامش می شود. نفس عمیقی می کشد و با سختی دوباره ادامه می دهد:

_ چشمان بانو توسط کلاغی که اکثر اوقات روی شانه ی او بود، از حدقه در آمدند و سپس خون تمام صورت بانو را پوشاند و این آن هیولای انسان مانند بود که با صدای بلند و شیطانی می خندید!

من از پشت دیوار مَرمَری رنگ نظاره گر آن واقعه ی وحشتناک بودم. از ترس دست و پایم را گم کرده بودم.

هنگامی که گردن بانو توسط او همچون شاخه ی درختی شکسته شد و جسد بی جان بانو بر روی زمین افتاد، بی اختیار از ترس،. کلید های انبار از دستم افتاد و شروع به دویدن با تمام قوایم کردم اما خیلی دیر شده بود!


داستان کوتاه ظهور خون‌آشام

 
  • تشکر
Reactions: Tiralin، YeGaNeH و 80by

~MobinA~

مدیر آزمایشی قلمرو خون آشام
مدیر آزمایشی
  
عضویت
7/1/24
ارسال ها
1,247
امتیاز واکنش
4,595
امتیاز
153
سن
17
محل سکونت
دیار خیالات
زمان حضور
55 روز 47 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای کلید ها آنقدر بلند و واضح بود که از آن فاصله به گوش یک انسان عادی برسد چه برسه به آن هیولا که صدا ها را از چند فرسخی می توانست بشنود.

حاضرم قسم بخورم که در کثری از ثانیه که انسان حتی نمی تواند پلک بزند، او فاصله ی 300 متری میان مان را طی کرد و مقابل چشمان وحشت زده ی من قرار گرفت.

آن شب و آن زمان آخرین لحظاتی بود که من به عنوان یک انسان در آن به زندگی ادامه می دادم.

هیچ وقت حتی بعد از گذشت 2.700 سال نمی توانم آن صورت رنگ پریده را که در میان مو های سیاه او محاصره شده بودند و دهانی که خون سرخ بانو از آن سرازیر بود را فراموش کنم!

آن چشمان وحشی که اطرافش کبود و تیره مانند بود و رگ های اطرافش برجسته و مشکی رنگ شده بودو دندان هایی که همچون حیوانات وحشی از گوشه ی لبانش بیرون زده بودند!

او حتی شیطان هم نبود چیزی بدتر از او بود، صورتی به ترسناکی مرگ و عزرائیل. آنقدر ترسناک که حاضر بودم با یک ببر به شدت گرسنه در سلولی زندانی شوم و توسط او کشته شوم اما مجبور نباشم حتی یک ثانیه چهره ی منفور او را تماشا کنم!

آن هم با آن کلاغ وحشتناکی که بالای سَرَم پرواز می کرد و هر آن منتظر بد تا چشمان من را هم از حدقه در بیاورد!

اسمش هم مانند خودش سَرد و ترسناک بود، مخصوصا هنگامی که با دهانی خونین و دندان های تیز وی و خنده های ترسناکش بیان می شد!

نام او، رِیموند بود!

«برگرفته از رمانِ رِیموند؛ ظهور خون آشام»

منبع: ویرگول


داستان کوتاه ظهور خون‌آشام

 
  • تشکر
Reactions: Tiralin، YeGaNeH و 80by
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا