خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

مبینا زارع

منتقد آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/23
ارسال ها
62
امتیاز واکنش
693
امتیاز
158
زمان حضور
8 روز 23 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق هنر

نام اثر: صبح وداع
نویسنده: مبینا زارع
ژانر: اجتماعی، تراژدی، عاشقانه
ناظر: -FãTéMęH-
خلاصه:
آدم‌ها خیلی زود می‌میرند. می‌میرند و از خود چیز‌هایی هر چند کوچک به‌جا می‌گذارند. این چیز می‌تواند یک زخم نفرت‌انگیز باشد یا یک خاطره. می‌تواند یک سرمایه باشد یا یک دفترچه. دفترچه‌ای که زمانی کارش فقط نشستن پای درد و دل‌های صاحبش بود، اما خیلی زود ویرانگر شد. ویرانگر زندگی‌ها. چه کسی فکرش را می‌کرد پیدا شدن یک دفتر‌چه‌‌ی کوچک دنیای چندین نفر را این‌طور متحول کند؟


در حال تایپ رمان صبح وداع | مبینا زارع کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: aassaall، ریحانه صادق نژاد، Tiralin و 3 نفر دیگر

مبینا زارع

منتقد آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/23
ارسال ها
62
امتیاز واکنش
693
امتیاز
158
زمان حضور
8 روز 23 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
در نهایت زندگی همین است. زنده‌ایم و زندگی می‌کنیم، در دنیایی که هم‌نوع به هم‌نوع رحم نمی‌کند. زندگی می‌کنیم در دنیایی که هر کس بر چهره‌ی خود نقابی نشانده و ذات اصلی‌ خود را از تو پنهان می‌کند و وای به روزی که دست اعتماد به این خفاش خویان دهی؛ آن وقت است که زندگی‌ات ویران می‌شود. آن وقت است که یک روزه به اندازه‌ی هزار سال پیر می‌شوی و آن وقت است که یک زخم عمیق بر قلب‌ت می‌نشیند.​


در حال تایپ رمان صبح وداع | مبینا زارع کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: aassaall، ریحانه صادق نژاد، Tiralin و 3 نفر دیگر

مبینا زارع

منتقد آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/23
ارسال ها
62
امتیاز واکنش
693
امتیاز
158
زمان حضور
8 روز 23 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای که با نامت جهان آغاز شد
دفتر ما هم به نامت باز شد



سرد بود. خیلی سرد. دیوار‌های اتاق داشت خفه‌ام می‌کرد. انگار که هر ثانیه تنگ و تنگ‌تر می‌شد.
زانو‌هایم را در آ*غو*ش کشیدم. برای هزارمین بار در طول شب، زندگی‌ام را با خود مرور کردم. زندگی‌ای که پر از نیستی بود. پر از تنهایی. هر چه بیشتر گذشته را مرور می‌کردم؛ بیشتر می‌فهمیدم زندگی‌ام هیچ بوده است. دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. تنها چیزی که عذابم می‌داد؛ چشم‌های اشکی جانانم در آخرین دیدار بود. همان موقع که بعد از ماه‌ها بالاخره توانسته بودم یک دل سیر نگاهش کنم. جنگل سبز چشمانش که بارانی گشت؛ حال و هوای دل من هم بارانی شد، اما او باید زندگی می‌کرد. او باید پس از من زندگی می‌کرد. سخت بود، اما بیت همیشگی را برایش زمزمه کردم.
آخرین تماس‌مان را بار دیگر در ذهن، مرور کردم:
- باید بهم قول بدی. باید قول بدی بعد از من خوشبخت بشی!
صدای بغض‌دار و اشکی‌اش قلبم را به آتش می‌کشید:
- این‌طوری نگو تو رو خدا. خودم می‌رم به پاشون می‌افتم. به‌خدا نمی‌زا...
بغض، راه گلویم را سد کرد:
- گریه نکن قشنگ‌م. خودت‌م می‌دونی دیگه کار از کار گذشته. فقط بهم قول بده تا حداقل با خیال راحت برم.
قول داده بود. با صدایی آمیخته به تردید و ترس، اما قول داد. مطمئن بودم دروغ نمی‌گوید. مطمئن بودم به آن عمل می‌کند. همین خیالم را آسوده‌تر می‌کرد، اما عجیب بود که باز هم می‌ترسیدم.
صدای قفل در آهنی که بلند شد، زنگ اتمام وقت را در سرم به صدا در آورد.
ترسیده سرم را بالا گرفتم. صدای گروپ‌گروپ قلبم را در دهانم می‌شنیدم. لرزش بدنم با باز شدن در بیشتر شده بود. سربازی با چهره‌ی خشک و کسل گفت:
- بیا بیرون.
از اتاق خارج شدم. دست‌بند که به دستانم زده شد، بهتر موقعیتم را درک کردم. سرباز دستم را گرفته و می‌کشید.
کم‌کم نفس‌هایم تند و کوتاه شد. در آن شرایط پر اضطراب، صدای لخ‌لخ دمپایی‌ها روی مخ بود. گام‌های سرباز محکم و استوار بود. برخلاف من. برخلاف منی که لرزش بدنم دیگر از کنترل خارج شده بود. هوا را با تمام وجود درخواست می‌کردم، اما دریغ از ذره‌ای اکسیژن.
وارد فضای آزاد که شدیم سرمای صبح به استقبالم آمد. ترس و سرما، دست به یکی کرده بودند تا نتوانم روی پای خود بند شوم.
روحانی‌‌ای پیش آمد. دست بر شانه‌ام گذاشت:
- طلب مغفرت کن پسرم. از خدا بخواه همه‌ی گناهات‌و ببخشه.
طلب مغفرت کردم، برای تمام خوراکی‌هایی که یواشکی کش رفته بودم. برای تمام مشق‌هایی که دوستانم به‌جای من نوشته بودند. برای تمام دروغ‌هایی که درباره‌ی خانواده‌ام گفته بودم. بابت تمام شیطنت‌هایی که با زیبایم کرده بودم. جز این‌ها، گناهی به ذهنم نمی‌رسید. پشیمان نبودم از حذف کردن یک شیطان از روی زمین.
حلقه‌ی دار را که دیدم لرز بدنم بیشتر شد. مثل کسی که ایستاده تشنج کرده است. اشک در چشمانم حلقه زد. صدای ضجه‌های زنی چادری روی اعصابم خش می‌انداخت. چه خوب که آدمی به آن پست فطرتی باز کسی را داشت که این‌طور برایش زار بزند.
بار‌ها با خود این صحنه را تجسم کرده بودم، اما واقعیت خیلی ترسناک‌تر از این حرف‌هاست.
اگر سرباز کمکم نمی‌کرد؛ محال بود بتوانم سه پله‌ی کوتاه را بالا روم.
طناب دار که دور گردنم افتاد؛ فهمیدم تمام است. دیگر باید با زندگی‌ام خداحافظی می‌کردم. زندگی‌ای که کاش هیچ‌گاه شروع نمی‌شد، اما امید زنده ماندن و بخشیده شدن، هنوز در سرم جولان می‌داد.
***
سه سال قبل:
گرما دیوانه کننده بود. برای در امان ماندن از نور تابان خورشید، به سایه‌ی درختی پناه بردم. روی نیکمتی سفید نشستم. عرق از صورتم گرفتم و به پوست تخمه‌های زیر پایم چشم دوختم. کاش مردم روزی آنقدر شعور پیدا کنند که زباله‌های خود را روی زمین نریزند.


در حال تایپ رمان صبح وداع | مبینا زارع کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: 80by، aassaall، ریحانه صادق نژاد و 2 نفر دیگر

مبینا زارع

منتقد آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/23
ارسال ها
62
امتیاز واکنش
693
امتیاز
158
زمان حضور
8 روز 23 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
سکوت مطلق پار‌ک با صدای فریادی شکسته شد. ترسیده و نگران از روی صندلی بلند شدم. چشم در پارک چرخاندم.
تشخیص صدای آشنایی در آن بین چندان کار سختی نبود. دیدمش که داشت زیر دست و پای مردی له می‌شد. سریع به سمت صدا، که گوشه‌ای خلوت از پارک بود، دویدم. خودش بود. مطمئن بودم. انتهای پارک، پشت درخت‌های سرو بلند قامت در حال مشاجره بودند.
شانه‌ی مردی که به کارتن خواب‌ها می‌مانست را گرفتم و از روی امیرمحمد بلندش کردم.
- هی! چیکارش داری؟!
برگشت و نگاهم کرد. رنگ پوست تیره و صورت استخوانی‌اش نشان از اعتیادش می‌داد.
- به تو چه؟ بچه‌ی خودمه دلم می‌خواد بزنم‌ش.
امیرمحمد سریع از روی زمین بلند شد. قبل از آن‌که جوابش را دهم، با خنده‌ای مصنوعی میان‌مان را گرفت:
- ای بابا چیزی نشده که.
دست مرا گرفت و به سمتی دیگر کشاند:
- بابا، ما بعداً درمورد اون قضیه با هم حرف می‌زنیم.
زمزمه‌ی زیر لـ*ـب پدرش را شنیدم که گفت:
- پسره‌ی کله سفید.
برگشتم تا جوابش را دهم. می‌دانستم اشاره‌اش به زال بودنم است، اما داد امیرمحمد و کشیده شدن دستم توسط او باعث شد ساکت بمانم:
- بس کن دیگه بابا.
دستم را از دستش بیرون کشیدم. گام‌هایم پر حرص و محکم بر روی سنگ فرش‌ها فرود می‌آمد. امیرمحمد خم شد و چشمان قهوه‌ای رنگ‌ش، در زاویه‌ی دیدم قرار گرفت:
- ببخشید.
سکوت بود که مهر لـ*ـب‌هایم شده بود.
- کام آن.
دوباره حرفش را بی‌پاسخ گذاشتم. بـ*ـو*سه‌ای بر گونه‌ام کاشت که اخم‌هایم در هم رفت.
- ببخشید دیگه. به‌خدا بابای من اون‌طور که فکر می‌کنی نیست؛ فقط...
زال بودنم قضیه‌ای بود که از اول عمرم تاکنون به‌خاطرش با نگاه‌های تحقیرآمیز و عجیب مواجه می‌شدم. برخی‌ مرا عجیب و غریب می‌خواندند و برخی دیگر جادوگر و تسخیر شده.
چیز تازه‌ای نبود که بخواهم بهترین رفیقم به‌خاطر حماقت پدرش، خود را جلوی من کوچک کند و غم‌هایش را به یاد آورد.
برای همین حرفش را قطع کردم:
- خب حالا چی می‌خواست ازت؟
دستی به تیشرت طوسی رنگش که خاکی شده بود، کشید. آهی از ته دل سر داد و گفت:
- مانی. بازم شرط‌بندی کرده و باخت‌شو از من می‌خواد.
امیرمحمد یک پسر هیکلی ورزشکار بود و پدرش یک معتاد. می‌دانستم که پدرش را دوست دارد و احترام زیادی برایش قائل است؛ برای همین زیر دست و پای او مانده بود. وگرنه اگر می‌خواست، می‌توانست به راحتی از شرش خلاص شود.
- خونه رو چیکار کردی؟
با این حرفش، آه از نهاد من برخاست:
- هیچی. هیچ‌کدوم‌شون یا به پول من نمی‌خورن یا می‌گن به مجرد نمی‌دیم.
دست چپش را دور گردنم انداخت که سریع جدایش کردم. بی‌توجه به من دوباره کارش را تکرار کرد. سری به تاسف تکان دادم و بی‌خیال شدم‌.
امیرمحمد دوست سیزده ساله‌ام بود. پدرش صاحب شرکتی بزرگ و پرآوازه بود، اما با فرار ناگهانی شریک‌ش، بدهی‌های کلان‌ش او را راهی زندان کرد. مادر او که توان تحمل ورشکستی و زندان بودن همسرش را نداشت؛ دوام نیاورد و دق کرد. همین سبب شد که امیرمحمد در پنج سالگی راهی بهزیستی شود. یکی بودن روز‌های تولد و سن مشترک‌مان باعث دوستی ما شده بود و از همان موقع ما را تنها خانواده‌ی یک‌دیگر کرده بود. مخصوصا برای منی که جز او هیچ‌کس را نداشتم و از وقتی به یاد می‌آوردم، محل زندگی‌ام آن خانه و خانواده‌‌ام، کارکنانش بودند. بعد از چند سال شریکش دستگیر شد و مجبور به پرداخت تمام بدهی‌ها، اما چه حیف که خیلی دیر بود. دیگر هیچ چیز مثل قبل نشد. پدر امیر در زندان معتاد شد و همین باعث شد بعد از آزاد شدن‌ش نیز صلاحیتی برای بچه نداشته باشد. او که با نبود همسر و فرزندش به سیم آخر زده بود، کارش به شرط بندی و قمارخانه‌ها افتاد و بعد از آن مدام بدهی بالا می‌آورد.


در حال تایپ رمان صبح وداع | مبینا زارع کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: 80by، MaRjAn، aassaall و 3 نفر دیگر

مبینا زارع

منتقد آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/23
ارسال ها
62
امتیاز واکنش
693
امتیاز
158
زمان حضور
8 روز 23 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
امیرمحمد که تا قبل از آن هر خاطره‌ای از پدر در ذهن داشت؛ پر از عشق و محبت پدرش به او و مادرش بود؛ دنیا و بی‌عدالتی‌اش را مقصر تمام این بدبختی‌ها می‌دانست. همین باعث شده بود اگر کسی، حتی من که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم چیزی به پدرش می‌گفتیم بی‌شک باید گور خود را می‌کندیم.
از در ورودی آهنی و سفید خانه داخل شدیم. جایی که هر کس هر اسمی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان صبح وداع | مبینا زارع کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: 80by، MaRjAn، Tiralin و 2 نفر دیگر

مبینا زارع

منتقد آزمایشی
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
2/10/23
ارسال ها
62
امتیاز واکنش
693
امتیاز
158
زمان حضور
8 روز 23 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفسش بند آمده بود. معلوم است، پنج طبقه را با پله‌ طی کردن، نفس آدم را می‌گیرد:
- حالا براش مهم نیست طرف مجرد باشه یا متاهل. اجاره بده یا بفروشه. فقط می‌خواد یه پولی دست‌ش بیاد.
آخرین پله‌ را هم پایین آمدیم. تصور این‌که هر روز این همه پله را بالا و پایین کنم سخت بود.
- خونه‌ی خوبی بود!
ضربه‌ای به سرم زد:
- دیوونه عالیه! چی می‌خوای بهتر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان صبح وداع | مبینا زارع کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaRjAn، 80by، ~MobinA~ و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا