خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

گیل دخت

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
105
امتیاز واکنش
191
امتیاز
88
سن
21
محل سکونت
تیان شان
زمان حضور
2 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
عنوان: لعن
ژانر: فانتزی، عاشقانه
نویسنده: گیل دخت (ساناز محمدی) کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: Della࿐
خلاصه:
همه چیز از نواخته شدن فلوت؛ آغاز شد! زمانی که صدای آهنگینش در دنیا شنیده شد، سایه‌‌های سیاه از دل تاریکی به بیرون راه پیدا کردند. عروسک‌هایی از ج*ن*س آدم که روح‌شان قربانی تاریکی شده بود، از قعر چاه بیرون خزیدند. صدای جیغ کودکان آمیخته با ناله‌های مردان و شیون زنان که همه‌شان قربانی تاریکی‌ شده‌اند، تمام جهان را پر کرده‌ است. باید فرار کرد! انگار کسی از دل تاریکی بیرون می‌آید؛ ماندن جایز نیست!​


V.I.P رمان لعن | گیل دخت کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: لاله ی واژگون، YeGaNeH، -FãTéMęH- و 3 نفر دیگر

گیل دخت

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
105
امتیاز واکنش
191
امتیاز
88
سن
21
محل سکونت
تیان شان
زمان حضور
2 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
صدای تنها و پریشان فلوت را گوش بده، در‌شب‌های بی‌انتها، در عمق ابرها، راست و غلط هردو اتفاق افتاده‌اند. پس چطور می‌توان آن را بعد از بیداری به حساب رویا گذاشت؟
چه طور می‌توان ستایش‌ها، سرزنش‌ها، بردها و باخت‌های این دنیای فانی را اندازه گرفت؟​


V.I.P رمان لعن | گیل دخت کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: لاله ی واژگون، -FãTéMęH-، YeGaNeH و 4 نفر دیگر

گیل دخت

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
105
امتیاز واکنش
191
امتیاز
88
سن
21
محل سکونت
تیان شان
زمان حضور
2 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
در یک چشم برهم زدن اتفاق افتاد.
حرکتی در کهکشان‌ها که وقوع آن باید مدت بسیاری طول می‌کشید، اما در یک میلیونُم ثانیه رخ داد.
رصد خانه‌ی دانگول، واقع در کوهستان ساج، ستاره‌شناس جوانی، مبهوت شده با چشمانی گرد، سر جایش میخ‌کوب شد!
ستاره‌شناس جوان زمزمه‌ای کرد:
- بالاخره چیزی که نباید اتفاق می‌افتاد، افتاد.
چرا که پدیده‌ای که از در هم شکستن ذرات معلق از سه صورت فلکی تشکیل شده بود، منجر به شکل گرفتن ستاره‌ای سیاه، اما درخشان شد. ذرات معلق سه صورت فلکی و آن ستاره‌ی درخشان یک‌دفعه از هم پاشید و سپس با جاذبه‌ای خارق‌العاده یک‌دیگر را جذب کردند، و در نهایت به صورت اخگری متلاطم در کهکشان، به پرواز درآمد.
ستاره‌شناس جوان در حالی که دست و پایش سست شده بود، دوباره به صورت فلکی چشم دوخت. آهی از ته گلویش کشید.
با تمام وجودش آرزو می‌کرد که دیگران شاهد حرکت آن ستاره نباشند، در واقع چنین نیز بود. عده‌ی از بزرگان قبیله، در مکتب خانه‌ی دانگول به این ستاره می‌نگریستند و شاهد سقوط همان ستاره‌ی درخشان بودند. آن لحظه مرد جوان ستاره‌شناس چیزی را در صورت فلکی مشاهده می‌کرد که بیشتر ریش سفیدان قبایل مختلف از درک آن عاجز بودند.
زمانی که نور مهتاب بر صخره‌ها حریر انداخه بود و سنگ‌ها کمی برق می‌زدند، نور ذرین‌های طلایی خورشید روی کریستال‌های یخ منعکس می‌شد، مرد شنل پوشی با هیجان‌زده بدون اجازه گرفتن داخل رصدخانه شد. موقع باز شدن درب، سرمای شدیدی فضا را در برگرفت و طولی نکشید که سرما بر بازوهای‌شان چنگ انداخت.
مرد ردای سیاه رنگی برتن کرده بود. هرقدمی که به جلو برمی‌داشت صدای چکمه‌هایش با شدت بیشتری همانند پتک بر زمین کوبیده میشد و همین باعث می‌شد توجه همه روی قامت آن مرد سیاه سیاه‌پوش باشد.
چشمان قرمز شده‌ی مرد شنل پوش از سرمای بیرون سوز داشت، از طرفی دیگر قلبش به شدت در سی*نه‌اش می‌کوبید و نمی‌دانست چگونه آن خبر مهم را باز گوکند.
یکی از ریش سفیدان با اوقات تلخی از جایش بلند شد و گفت:
- چه خبر شده؟
سر جایش ایستاد و آب دهانش را قورت داد. چشمانش را همانند آسیاب در اطرافش چرخاند و بعد با دستان مشت شده گفت:
- کاهن اعظم یل، کشته شد!
لحظه‌ای سکوت وهم‌انگیز تمام فضای استخوان‌ سوز رصدخانه را فرا گرفت.
هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. لحظه‌ای نکشید، زمزمه‌ها هم‌چون موریانه همه‌جا را احاطه کرد.
سوالات کوتاهی که هیچ جوابی نداشتند از یک‌دیگر می‌پرسیدند.
- یعنی مرده؟
- چطوری کشته شد
مرد جوان لاغر اندامی که ردای سفید رنگی برتن داشت، و پیش‌بند نقره‌ای بر سر بسته بود، و اخم غلیظی بر چهره‌ی بی‌روحش داشت. او رئیس‌ یکی از هشت قبایل بود. سریع به خودش آمد و زیر لـ*ـب گفت:
- پس حقیقت داشت؟
بعد دستش را محکم فشرد و چشمانش را با درد بست.
کنار دستی‌اش نزدیک گوشش زمزمه‌ وار گفت:
- یادت نره خودت اول از همه برای کشته شدنش بسیج شده بودی!
جوابی نداد و گذاشت تمام احساساتش هم‌چون خاکستر سیاه در گوشه‌ی خاک خورده‌ی قلبش بماند!


V.I.P رمان لعن | گیل دخت کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عالی
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، Della࿐ و 2 نفر دیگر

گیل دخت

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
105
امتیاز واکنش
191
امتیاز
88
سن
21
محل سکونت
تیان شان
زمان حضور
2 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
همان مرد که به عنوان نماینده از قبیله‌ی خودش درآن‌جا حضور داشت، با صدای بلندتر از حضار گفت:
- کی تونست محاصره رو بشکنه؟
به گونه ای این حرف را به زبان آورد که انگار برای گفتنش، قصد و غرضی داشته باشد، ادا کرد.
مرد شنل پوش کمی مکث کرد و گوشت ل*بش را از داخل به دندان کشید و جواب داد:
- جناب جاناتان بودن که تونستن به مدت هشت روز محاصره رو درهم بشکنن!
یکی از دیگر ریش سفیدان از جایش بلند شد و با لحن نه چندان دوستانه رو به حضار کرد و گفت:
- این نتیجه‌ی مرگ کسیه که بخواد مقابل ما بایسته!
مرد دیگری از ریاست قبایل که دو سن یشم در دست داشت و خودش را با آن مشغول می‌کرد، تک ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چرا خودش این خبر رو نرسوند؟
مرد خبر رسان لحظه‌ای خودش را گم کرد و دست و پایش لرزید.
همان مرد با لحن خبیثانه دنباله‌ حرفش را گرفت:
- نکنه به‌خاطر از دست دادن رفیقش ما رو مقصر می‌دونه؟!
مرد شنل پوش بی‌درنگ دو زانو روی زمین سرد نشست و با نگرانی و اضطراب سریع گفت:
- نه، ایشون به شدت زخمی شده بودن، توان راه رفتن رو نداشتن برای همین…
مرد ذره‌ای به حرف‌های آن اهمیت نمی‌داد.
- بهانه‌ی خوبیه برای نیومدن، البته اگر به‌خاطر این اتفاق از ما کینه‌ به دل نگیره!
تعدادی از افراد حرفش را تایید کردن وحرف‌شان را روی حرف او گذاشتند
مرد ستاره‌شناس که در جای خودش هم‌چنان ساکت بود و چیزی نمی‌گفت با لحن جبهه گیری با صدای رسایی گفت:
- جناب جاناتان تنها کسی بود که برای کشتن کاهن اعظم داوطلب شده بود، چرا همچین چیزی درموردش می‌گین؟
جمیعت ناگهان به سکوتی خفناک روی آورد.
همان مرد نماینده و با لبخند مرموزی زیر لـ*ـب ،طوری‌که صدایش فقط به گوش اطرافیانش برسد گفت:
- فکرش هم نمی‌کردم، اصلاً تو مغزم نمی‌گنجید که یه روز بخواد همچین کاری رو بکنه.
مرد ستاره‌شناس که گوش‌های تیزی داشت شنید، با چشمانی که از خشم همانند شعله‌ی آتش می‌ماند خیره‌اش شد و دندان‌هایش را روی هم سابید و زیر ل*ب غرید:
- اون فقط یه خیـ*ـانت‌کار رو کشته جناب فیلیپ، پس مراقب اون چیزی باشین که از دهن‌تون بیرون میاد!
مرد نماینده با خونسردی کامل ابروهایش را بالا انداخت و بادبزنش را با ماهرانه‌ترین حالت باز کرد و مشغول باد زدن خودش شد و بعد گفت:
- مغز یک کشتی بدون ناخداست که هرکجا باد ببره میره، نمیشه جلوش رو گرفت!
- شما حکم اون ناخدا رو دارین برای مغزتون، پس سعی کنین بادبان‌هاتون جلوش رو بگیرین چون ممکنه بهتون صدمه بزنه.
مرد برای این‌که از خشم او در امان بماند، دستانش را
به نشانه تسلیم بلند کرد. کمی فاصله گرفت و دیگر چیزی نگفت.
خبر مرگش نه تنها به شورای مجلس هشت قبیله، بلکه در تمام دنیا همانند پاهای جنگاوران که باد را درهم می‌شکنند با سرعت پخش شد.
حتی مرگش هم باعث نمی‌شد مردم از حرف زدن در مورد او دست بردارند.
وقتی زنده بود جرئت اینکه اسمش را به زبان بیاورند را نداشتند. حالا با مرگش مردم طوری اسمش را به میان می‌آوردند که انگار هیچ اهمیتی به او نمی‌دادند.
مرگش از دید بسیاری از مردم نامعقول می‌آمد. بعضی‌ها هم با بی‌تفاوتی از کنارش رد می‌شدند و توجهی به این موضوع نمی‌کردند.
ولی کسانی معتقد بودند، که کاهن اعظم یِل که توانایی جابه‌جایی کوه‌ها و دریاها را داشت، روزی دوباره سروکله‌اش پیدا می‌شود. برای همین در کوهستان سرخ می‌نشستند و روحش را احضار می‌کردن؛ می‌کردند تا بتوانند راز هزار مخوفش را بدانند، ولی روزها که می‌گذشت بزرگان تغییر عقیده می‌دادند و می‌گفتند:
- این‌بار دیگر هیچ راه فراری از میان هزاران روح را ندارد،‌‌ پس قطعاً دیگر روحش متلاشی شده است.
ولی چه کسی از حقیقت ماجرا خبر داشت؟

***
درحالی که لای چشمانش را باز می‌کرد، صدای نازک جیغ مانند کسی که بیشتر شبیه صدای بز بود را در نزدیکی گوشش شنید.
صورتش را جمع کرد‌، بلافاصله لگد محکمی به پایش خورد و او را از جایش، پراند.
دوباره آن صدای گوش‌خراش را با ولت بیشتری شنید:
- بلند شو اینارو کوفت کن، خودت رو هم به موش مردگی نزن زودباش.
اخم هایش به‌صورت خودکار جمع شدند. مردن؟ همان لحظه صدای داد و بیداد مردم که به روی هم شمشیر می‌کشیدند، در سرش زنگ خورد! بعد صدای گریه های گریه‌های سوزناک و جگرسوز یک زن و التماس‌های یک مرد که در بین آن هرج و مرج می‌خواست تا از لبه‌ی پرتگاه فاصله بگیرد. بعد، بعد، افتادنش از لبه‌ی پرتگاه و گریه‌های آن مرد.
دیگر چیزی به یادش نمی‌آمد، یعنی چقدر خوابیده بود؟ اصلاً کی تصمیم گرفته بود تناسخ پیدا کند؟
وقتی مرلین دید هیچ واکنشی نسبت به حرف‌هایش نشان نمی‌دهد، ضربه‌ی دیگری به تخته‌ی سـ*ـینه‌اش زد


V.I.P رمان لعن | گیل دخت کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، MaRjAn، ~MobinA~ و 3 نفر دیگر

گیل دخت

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
105
امتیاز واکنش
191
امتیاز
88
سن
21
محل سکونت
تیان شان
زمان حضور
2 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
- مگه کری میگم بلند شو !
با دردی که توی سـ*ـینه‌اش پیچید باعث شد سرفه کند. خودش را جمع و جور کرد سریع دست روی قفسه‌ی سـ*ـینش گذاشت و پی‌درپی نفس عمیقی کشید.
حالش بخاطر این کتک‌ها بهم خورد و بلااجبار بلند شد و صاف نشست و از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان لعن | گیل دخت کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH-، MaRjAn و 2 نفر دیگر

گیل دخت

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
105
امتیاز واکنش
191
امتیاز
88
سن
21
محل سکونت
تیان شان
زمان حضور
2 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرد نزدیکش شد و با سماجت پای حرفش را گرفت:
-با اینکار همه‌ی جادوگرهای قبیله رو با خودت دشمن میکنی این راه قلبت رو سیاه می‌کنه.
دستش را مشت کرد و بغضی که در گلویش چنبره انداخته بود و مثل تیغه‌ی هزار برگ می‌خراشید به سختی قورت داد و تلخ لبخندی برلبانش کاشت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان لعن | گیل دخت کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH-، ~MobinA~ و 2 نفر دیگر

گیل دخت

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
105
امتیاز واکنش
191
امتیاز
88
سن
21
محل سکونت
تیان شان
زمان حضور
2 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
در همان حالت چند ثانیه دراز کشید و سعی کرد با گذشته‌ی تلخش کنار بیاید.
یکدفعه بوی غلیظ خونی از ناحیه سمت چپش بینی‌اش را سوزاند. اخم هایش درهم شد و چشمانش را باز کرد. سرش از این غلیظی خون درد گرفت.
وقتی سعی داشت درست بنشیند متوجه دایره‌ای در اطراف خودش شد. دایره‌ای سرخ رنگ که به شکل منظمی کشیده شده بود.
آب دهانش را قورت داد و باتردید...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان لعن | گیل دخت کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tiralin، YeGaNeH، -FãTéMęH- و 2 نفر دیگر

گیل دخت

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
105
امتیاز واکنش
191
امتیاز
88
سن
21
محل سکونت
تیان شان
زمان حضور
2 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک نیرویی که از نیروی خودش هم بیشتر بود.
اگر او را با طبع درونی‌ش خو نمی‌کرد؛ ممکن بود قبل از احضار برادران خاموش جسمش متلاشی شود.
دستش را با همان حالت به سختی بالای سـ*ـینش آورد و با یک حرکت آنی انگشتان دستش را به شکل هشت ستاره در آورد و روحش‌ را از بدن خارج کرد.
یکدفعه تعادلش را از دست داد و با پهلو روی زمین خورد. نگاهی به جسمش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان لعن | گیل دخت کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tiralin، -FãTéMęH-، YeGaNeH و یک کاربر دیگر

گیل دخت

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
105
امتیاز واکنش
191
امتیاز
88
سن
21
محل سکونت
تیان شان
زمان حضور
2 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
پوزخندی از خشم زد و دور خودش چرخید.
چطور ممکن بود این جسم همچین کاری را با او بکند. باورش برایش سخت بود، چرا بین هزاران روح شیطانی درست روی او دست می‌گذاشت ؟ می‌توانست قسم بخورد که در بین هزاران شیاطین تنها ارواح شیطانی بود که تابه الان مطیع و آرام بود. بااینکه مرگ خوبی نداشت ولی اسم و رسمش در بین دوعالم آنقدر مشهور بود که کسی برای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان لعن | گیل دخت کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، Tiralin، ~MobinA~ و یک کاربر دیگر

گیل دخت

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/23
ارسال ها
105
امتیاز واکنش
191
امتیاز
88
سن
21
محل سکونت
تیان شان
زمان حضور
2 روز 7 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
با درماندگی چشمانش را بست و سرش را تکان داد. درچه وضعیتی گیر کرده بود! از یک طرف مباشرش هادس گم شده بود، از طرفی سایمون دنبال استخوان یشم بود تا دوباره از خواب هزارسالگی‌اش بیدار شود، خودش هم در بند نفرینی قرار داشت که تا انجام خواسته‌های صاحب جسم خلاصی نداشت!
نفسش را با درد بیرون فرستاد و وقتی به خودش آمد که دید همه چیز در روال طبیعی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



V.I.P رمان لعن | گیل دخت کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: MaRjAn، Tiralin، ~MobinA~ و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا