خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

pishi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/4/24
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
30
امتیاز
13
سن
9
زمان حضور
1 روز 10 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: دل‌کاو
نام نویسنده: Aynaz کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
ناظر‌: Della࿐
خلاصه: گاهی در تاریک‌ترین نقاط زندگیت، دریچه‌ای از نور ظهور می‌کنه که راه خروج از سیاهی رو برات روشن می‌کنه.
همه چی از اون نوری شروع شد که تاریکی‌هام رو شکافت و من رو از بند ترازوهای سنگین رها کرد و باعث شد به روی آب بیام. تو کاونده‌ی دل من بودی.


در حال تایپ رمان دل‌کاو | pishi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: (SINA)، ~MobinA~، GRIMES و 3 نفر دیگر

pishi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/4/24
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
30
امتیاز
13
سن
9
زمان حضور
1 روز 10 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
ما خواب هستیم تا این که عاشق می شویم...
“دوستت دارم” و این آغاز و پایان همه چیز است.​


در حال تایپ رمان دل‌کاو | pishi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: (SINA)، ~MobinA~، -FãTéMęH- و 2 نفر دیگر

pishi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/4/24
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
30
امتیاز
13
سن
9
زمان حضور
1 روز 10 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۱
جلوی تلویزیون نشسته بودم و به ظاهر حواسم پی تلویزیون بود، اما ذهنم مشغول مسائل چند وقت اخیر بود. سردرگم بودم و درست رو از غلط تشخیص نمی‌دادم. تو این گیر و دار هم خانوادم نمک روی زخم شده بودن.
همون موقع مامان با بشقاب میوه اومد و کنارم نشست.
میوه رو بهم داد و تشکری کردم، گیلاسی تو دهنم گذاشتم که مامان با استرس لبخندی زد و گفت:
- آرتا می‌دونی که چقدر برام عزیزی و عاقبت بخیریت رو می‌خوام؟.
می‌دونستم چی می‌خواد بگه، بازم همون بحث مزخرف، دیگه خسته شده بودم.
پوفی کشیدم و گفتم:
- مقدمه چینی لازم نیست.
من منی کرد و گفت:
- آرتا مامان، هنوزم نمی‌خوای از خر شیطون پایین بیای؟.
چشمام رو روهم فشار دادم و گفتم:
- بسه مامان، بذارید زندگیم و بکنم، اگه انقدر مزاحمم بگو می‌رم.
با اخم ادامه داد:
- مگه بحث مزاحم بودنه مادر؟ اینطور خودت اذیت میشی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من راحتم... من هیچیم نیست... این شمایید که دارید من رو روانی می‌کنید.
مکثی کرد و گفت:
- کیمیا که دروغ نمی‌گه، حتما یه چیزی بوده
صدام داشت بالا و بالا تر می‌رفت.
- مامان تو به بچه خودت اعتماد نداری بعد کیمیا کیمیا می‌کنی؟.
لبخندی زد و گفت:
- خب من مادرتم پسرم! بدت رو که نمی‌خوام.. سختیش فقط اولشه بعدش میای با خوبی و خوشی دست زنت و می‌گیری می‌بری سر خونه زندگیت.
ولی من از اون دختر متنفر شده بودم.
- چی داری می‌گی مامان؟ من اگه تا این مرحله این ازدواج مسخره رو بهم نزدم فقط به خاطر تو بوده ولی دیگه برام مهم نیست.
عصبانی داد زد:
- یعنی چی آرتا؟.
جوابی ندادم و با عصبانیت به اتاقم رفتم و سیگاری روشن کردم، داشتن با حرفاشون دیوونم می‌کردن.
رو تختم نشستم و دستم رو روی شقیقم گذاشتم. حرفاشون از سرم بیرون نمی‌رفت. شروع کردم به دورانی مالش دادن شقیقم، بلکه سردرد هام آروم بگیره.
از اولم نباید میذاشتم انقد ازم سو استفاده کنه و منم به خاطر مامان هی دهنم رو ببندم.
عصبی پا شدم و گوشیم و برداشتم و شمارش رو گرفتم، بعد چند بوق جواب داد و صدای تو مخش بلند شد:
- بله؟.
عصبی دادی کشیدم و گفتم:
- کی قراره دست از این چرت و پرتات برداری کیمیا؟.
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- چیز خاصی گفتم مگه؟.
خونسرد بود و این خونسردیش منو به جنون می‌رسوند.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- مثل اینکه باید چشمم رو ببندم روی حرمتا و چیزایی بگم که نباید.
درنگی کرد و گفت:
- اوه مثلا؟.
پوزخندی زدم و گفتم:
- مثلا اینکه هر روز دست یه پسر تو دستته، اصلا تو رو چه به ازدواج؟.
صدای پوزخندش و بعدم صدای نحسش توی گوشم چرخید:
- تو چیزایی رو بگی که نباید؟ نه عزیزم مثل اینکه تو خیلی چیزا رو یادت رفته، تو که نمی‌خوای مامان جونت بفهمه؟.
عصبی دستی تو موهام کشیدم و داد زدم:
- خفه شو خفه شو.
تماس و قطع کردم و گوشی رو روی تختم انداختم، لعنتی بهش فرستادم، من نمی‌فهمم چی بهش می‌رسه از این همه چرت و پرت گفتن.
صدای نوتیف گوشیم بلند شد؛ با این که می‌دونستم خودشه گوشی رو برداشتم و پیامش رو چک کردم.
- بهتره با من راه بیای پسر خاله، خودتم خوب می‌دونی دهنم رو باز کنم چیزای جالبی نمی‌گم!.
عصبی پوف کلافه‌ای کشیدم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. حس می‌کردم کلم از این همه چرت و پرتی که شنیدم، داغ کرده.
تنها کسی که از قضیه خبر داشت هیراد و کیمیا بودن که فهمیدن قضیه توسط کیمیا بدجور دردسر شده بود.
داشت از آرتا نامجو سواستفاده می‌کرد.
از کسی که کل دور و بریاش به جذبه و اقتدارش می‌شناسنش، حالا به خاطر یه راز اینطور داره از طرف یه احمق تهدید می‌شه.
مسکنی و که رو میز پاتختیم بود برداشتم و به همراه آبی که تو بطریم بود خوردم.
این چند وقت این قدر فشار روم بود که هرشب برای آروم کردن سردردم باید یه مسکن می‌خوردم.
فردا یه عمل مهم داشتم و سعی کردم بخوابم و تمام اتفاقات امروز رو فراموش کنم؛ هرچند این پروسه سعی کردن تا ۵ صبح طول کشید.
***


در حال تایپ رمان دل‌کاو | pishi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: (SINA)، ~MobinA~، Della࿐ و 2 نفر دیگر

pishi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/4/24
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
30
امتیاز
13
سن
9
زمان حضور
1 روز 10 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۲
بعد از اتمام عملی که داشتم، در حال چای خوردن بودم که هیراد رو دیدم.
بعد از احوال پرسی کوتاهی که کردیم، با لحن جدی‌ای گفت:
- می‌خوام باهات راجب موضوعی صحبت کنم.
با تعجب به صورت جدیش نگاه کردم. ابرویی بالا انداختم و بعد از خوردن چای، منتظر بهش خیره شدم و ازش خواستم تا صحبتش رو بکنه. می‌شناختمش، تردید داشت. ولوم صداش رو پایین‌تر برد و گفت:
- واست از یه روانشناس خوب نوبت گرفتم.
اخمام درهم شد. حرصی چشمام رو، روهم فشردم و جواب دادم:
- یعنی چی سر خود رفتی واسه من نوبت گرفتی؟ مگه من روانیم هیراد؟
پوفی کشید و جواب داد:
- مگه فقط روانیا می‌رن روانشناس آرتا؟ این حرفا چیه می‌زنی؟
عصبی گفتم:
- آره، آره، فقط روانی‌ها می‌رن.
لبخند حرصی زد و جواب داد:
- داداش من، تو که خودتم داری اذیت میشی، با کی داری لج میکنی مثلا؟
درنگی کرد و ادامه داد:
- می‌دونی اگه بیشتر بشه نمیشه درمانش کرد؟ تا کی می‌خوای باهاش دست و پنجه نرم کنی؟!
اخمی کردم. با پایان حرفش، اعتراض‌آمیز از جام بلند شدم. لبمو با حرص به هم فشار می‌دادم که رنگشون به سفیدی می‌رفت. در حالی که دندونام رو روی هم می‌کشیدم سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم.
- درسته! پس تو هم فکر می‌کنی من روانی‌ام.
هیراد عصبی سری به تاسف تکون داد و رفت.
به دیوار تکیه دادم و بسته‌ی سیگارو از جیبم بیرون کشیدم. یه نخ از بسته خارج کردم و با فندک زیپوم روشنش کردم. دیگه سیگار هم آرومم نمی‌کرد، اما دودهایی که تو هوا به گردش در می‌اومد، جلوه زیبایی نشون می‌داد و برام خوشایند بود..
دلم نمی‌خواست تا آخر عمر همچین چیزی عذابم بده. توی این یک سالی که درگیرش بودم به اندازه ده سال عذابم داده بود و توانایی تحملش رو تا آخر عمر نداشتم.
سردرگم از بیمارستان خارج شدم، سوار ماشینم شدم و به سمت خونم حرکت کردم.
تا شب تو فکر بودم. نمی‌دونستم چی درسته، چی غلط. توانایی تشخیص درست و غلط از هم رو، از دست داده بودم. شاید باید به حرف هیراد گوش می‌دادم.
بعد از خوردن پیتزایی که سفارش داده بودم، رو‌‌‌‌ تختم دراز کشیدم و به هیراد زنگ زدم.
وقتی بهش گفتم می‌خوام از خر شیطون بیام پایین و آدرس مطب رو ازش خواستم، خوشحال شد و گفت:
- دمت گرم داداش، داری لطف بزرگی و در حق خودت می‌کنی.
***
- متاسفانه از من کاری واستون ساخته نیست، تا به حال همچین مراجعه‌کننده‌ای نداشتم.
پوزخند صدا داری زدم و سرمو پایین انداختم.
- اینم از روانشناسای مملکت ما.
مرد که بهش برخورده با لحن معترض به من رو کرد.
- یعنی چی این حرف، آقای محترم؟!
نه حوصله بحث داشتم و نه حوصله‌ی یک لحظه هدر دادن وقتم توی این اتاق با این آدم به ظاهر باسواد. کتمو برداشتم و تنم کردم. بی‌توجه به صدا زدن‌های منشی که دنبال پول ویزیت بود، از مطب بیرون زدم.
تهشم که این آقای به ظاهر متخصص وقتی دید نتونست کاری برام بکنه، فقط یه سری سی تی اسکن و MRI واسم نوشت که سر فرصت برم انجامشون بدم.
از مطب که خارج شدم گوشیم زنگ خورد و اسم هیراد رو گوشیم نمایان شد.
موضوع رو گفتم و قرار شد پیش یه روانشناس دیگه برام وقت بگیره.
این موضوع که باید پاشم برم پیش روانشناس و کل مشکلاتم و بریزم رو دایره، اذیتم می‌کرد، ولی چار‌ه‌ای نداشتم.
امیدوار بودم حداقل این روان‌شناس جدیده خوب باشه و درمانی سراغ داشته باشه که لازم نباشه باز برم جای دیگه.
عصبی مشتم رو، رو فرمون ماشین کوبیدم.
بازم دچار سردردهای مسخره‌ی همیشگی شده بودم. نفسمو کلافه خارج کردم و دستی به صورتم کشیدم.
جعبه‌ی مسکن‌ها رو از داخل داشبورد بیرون کشیدم و بدون آب، دو تا قرص رو پایین فرستادم و بعد به طرف بیمارستان حرکت کردم. این روزا انقدر فکرم درگیر بود که گاهی نگران می‌شدم که این فکر درگیر تو کارم تاثیر بذاره و نتونم وظیفم رو خوب انجام بدم، شاید بهتر بود بیخیال همه چی بشم و یه مدت از ایران خارج بشم.
صدای اهنگ و زیادتر کردم و سعی کردم بیخیال فکر و خیال کردن بشم.


در حال تایپ رمان دل‌کاو | pishi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: (SINA)، ~MobinA~، Della࿐ و 2 نفر دیگر

pishi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
12/4/24
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
30
امتیاز
13
سن
9
زمان حضور
1 روز 10 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۳
با صدای منشی، سرمو از گوشی بیرون بردم. پرسشی بهش نگاه انداختم و سرمو تکون دادم.
- آقای محترم، سه ساعته دارم صداتون می‌زنم! نوبتتون شده.
شرمنده لبخندی زدم و زیر لـ*ـب عذرخواهی کردم.
کیف و کتمو برداشتم و به سمت در اتاق رفتم. قبل از در زدن، نفس عمیقی کشیدم و لباسمو صاف کردم. انگشتمو با تردید بالا کشیدم و تقه‌ای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دل‌کاو | pishi کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: (SINA)، ~MobinA~، Della࿐ و 2 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا