خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
3,764
امتیاز واکنش
13,544
امتیاز
373
زمان حضور
56 روز 4 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا

نام رمان: آرشتات* ( جلد دوم مانوی )
نام نویسنده: فاطمه اسماعیلی کاربر انجمن رمان ۹۸

ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر: Della࿐
خلاصه:
زندگی غیرقابل پیش‌بینی‌تر از آن است که می‌پندارد.
لحظه‌ای که فکر می‌کند همه چیز به روال طبیعی خود طی می‌شود، طوفانی سرخواهد گرفت که زندگی او را در گردباد خود فرو برده و تمام باورهایش را تغییر می‌دهد.
با فرا رسیدن سپیده‌دم صبح، تمام هستی را به گونه‌ای تغییر می‌دهد که گویی از همان ابتدا هیچ گونه طوفانی رخ نداده است و تمام نبودن‌ها از نیستی به هستی مبدل خواهند شد.

_________________________________
*آرشتات: خدای صداقت که نجابت، انصاف و عدالت را تشویق می کند.


در حال تایپ رمان آرشتات ( جلد دوم مانوی ) | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: Essence، GRIMES، بردیا مهرزاد و 4 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
3,764
امتیاز واکنش
13,544
امتیاز
373
زمان حضور
56 روز 4 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
دنیای سه‌گانه حال فقط یکی از آن‌ها باقی مانده و چه کسی می‌داند این دنیای باقی‌مانده چه قدر دوام خواهد آورد؟‌
مردمانش در آسودگی به سر می‌برند و نگرانی و ترسی وجود ندارد، اما همه چیز به همین سادگی پیش نمی‌رود.


در حال تایپ رمان آرشتات ( جلد دوم مانوی ) | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • جذاب
  • تشکر
Reactions: Della࿐، ~MobinA~، Essence و 2 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
3,764
امتیاز واکنش
13,544
امتیاز
373
زمان حضور
56 روز 4 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت1

خستگی و کلافگی از سر و صورت چروکیده‌اش واضح دیده می‌شد. حتی یک پسر بچه‌ی کوچک نیز می‌توانست این را تشخیص دهد. افسار الاغ خاکستری خود را در بین مشتش می‌فشرد. از بین درختان که به یک دشت منتهی می‌شد، عبور می‌کرد. پاهای گنده‌اش روی زمین خیس و نرم رد به جا می‌گذاشت. کلاه پشمی‌اش را جلو کشید و زیر لـ*ـب شروع به ناله کردن، کرد:
- اینم شد زندگی آخه؟ این همه راه رو هر روز میرم برای چندتا هیزم فقط.
آهی که از ته دلش بیرون زد، دل هر آدمی را می‌سوزاند. بالاخره درختان دایره‌ای شکل را پشت سر گذاشت و پا در دشت گذاشت. ایستاد و چندین نفس عمیق کشید. خورشید کاملاً غروب کرده و حال هوا رو به تاریکی می‌رفت. از آن‌که فانوسش را خانه جا گذاشته‌ بود، خود را ملامت کرد.
با وزش باد سرد، لپ‌هایش را باد کرد و دو لبه‌ی کت پشمی سیاهش را به یک‌دیگر نزدیک کرد. همان‌طور که به جلو قدم برمی‌داشت، مشت‌هایش را جلوی دهانش قرار داد. چندین بار نفس عمیق کشید تا کمی دستانش گرم شوند. غرغرکنان با خود زمزمه کرد:
- همش تقصیر خودمه، نباید می‌رفتم سمت خرابه‌های قلمرو نور که الان این بشه حال و روزم.
دستانش را به یک‌دیگر کشید. آستین لباسش را به بینی نوک تیزش کشید تا آب بینی‌ای که از شدت سرما از آن سرازیر شده بود، پاک شود. دست در جیب گشاد و پینه‌دوزش برد و یک کوزه‌ی طلایی با طرح‌های سفید را بیرون کشید. اندازه‌اش به اندازه یک کف دست بود. با انگشت اشاره شروع به نوازش کردنش کرد و زمزمه کرد:
- ولی از رفتن به اونجا پشیمون نیستم. مطمئنم پول خوبی بابتش میدن.
طمع چشمانش را کور کرده و هیچ چیز دیگری برایش مورد اهمیت نبود. در همین حین که او در حال خیال‌پردازی برای خرج کردن پولی بود که از فروختن آن کوزه می‌توانست به دست بیاورد، الاغش یک‌دفعه ایستاد و شروع به جنب و جوش کرد. مرد متعجب و حیران به سمت الاغش برگشت و با کشیدن افسار سعی در مهار کردن او کرد. عصبی گفت:
- بس کن حیوون. آروم بگیر.
ولی الاغ آرام نمی‌گرفت. جنب و جوشش ادامه داشت که در همین جنب و جوش‌ها، کوزه از دست مرد لیز خورده و از قضا روی یک سنگ سقوط کرد. صدای شکستنش مرد را از نابود شدنش مطلع کرد. عصبانیت و خشم در چشمان قهوه‌ای‌اش شعله کشید. نگاهش را از خورده‌ریزهای کوزه‌ی نابود شده گرفته و به الاغ آرام گرفته، داد. با عصبانیت فریاد زد:
- لعنت بهت، فقط می‌خواستی بشکنیش؟
الاغ بیچاره که متوجه‌ی حرف‌های او نبود، سر پایین برد و مشغول چریدن شد. مرد با به یاد آوردن نابود شدن تمام خیال‌هایش، عصبانیتش بیشتر شد. شلاق را از جیب زین سیاه الاغ بیرون کشید. از شدت عصبانیت که کنار چشمانش چین افتاده بود، فریاد کشید:
- الان حالیت می‌کنم.
شلاق را بالا برده و روی تن حیوان بیچاره فرود آورد. صدای داد از درد الاغ همراه و یار صدای شلاق شد. مرد متوجه‌ی فرو رفتن عجیب آبی که از درون کوزه روی زمین ریخته شده بود، نشد.
مرد بلاخره از شلاق زدن الاغ خسته شد. دست به زانو برد و نفس نفس زد. همان لحظه متوجه‌ی صدای عجیبی از پشت سرش شد. ابروهایش به یک‌دیگر نزدیک شد. صاف ایستاد و متعجب به عقب چرخید. با دیدن چیزی که روی زمین دید، هینی بلند کشیده و به عقب پرید، طوری که تعادلش را از دست داده و روی زمین افتاد. چشمانش گرد شد و از ترس نفس نفس زد. سر اسکلت بیرون آمده از سوراخ روی زمین، ترسناک‌ترین چیزی بود که تمام عمر چهل ساله‌اش دیده بود.
در مقابل چشمان از حدقه بیرون زده‌اش، مردمک‌هایی قرمز رنگ از درون کاسه‌ی خالی چشمان اسکلت، روشن شد که باعث تکان شدیدش شد.
مرد اسکلت از سوراخ درون زمین، بالا و بالاتر آمد. پا بر روی زمین گذاشت و نگاهش زوم مرد مقابلش شد. مرد از ترس قادر به فرو بردن آب دهانش نیز نبود. مرد اسکلت سر کج کرد و با صدای بم و ترسناکش شروع به صحبت کردن کرد:
- تو یه انسان ناچیز من‌و زنده کردی؟
سرش را به طرفی دیگر چرخانده و بار دیگر صدای ترسناکش لرزه بر تن مرد انداخت:
- بین این همه موجود، چرا باید یه انسان به درد نخور باشه؟
این حقیقت که یک انسان او را زنده کرده بود، برایش خار می‌بود. به سمت مرد چرخید. مرد بیچاره از ترس در همان حالت نشسته، شروع به عقب عقب رفتن کرد. مرد اسکلت به سمتش قدم برداشت. ترس در نگاه انسان برایش لـ*ـذت‌بخش می‌آمد. مرد سریع بلند شده و با قدم‌های شتاب‌زده پا به فرار گذاشت. مرد اسکلت سرش را کج کرده و به تلاش انسان برای زنده ماندنش، نگاه انداخت.
مرد هر لحظه به پشت سرش نگاه می‌کرد و با دیدن اسکلت در آن وضعیت، قدم‌هایش را تندتر برداشت تا بتواند از آن موجود وحشتناک بگریزد؛ از اویی که در هوا معلق مانده و به سویش پرواز می‌کرد.
یک لحظه به عقب چرخید و دست سخت ‌و اسکلتی موجود، محکم بر صورتش کوبیده شد، طوری که کمرش محکم به زمین اصابت کرد و از درد به خودش پیچید.
مرد اسکلت بالای سرش ایستاد. درخشش بدنش زیر نور ماه، چشم هر انسانی را به درد می‌آورد. مرد همان‌طور که با درد خود را عقب می‌کشید، با درد و عجز گفت:
- بهم رحم کن.
نگاه قرمزش را در چشمان قهوه‌ای او که به خاطر اشک تیره‌تر شده بود، دوخت و با صدای ترسناک همیشگی خود گفت:
- چرا باید بهت رحم کنم؟
صدای مرد از گریه دورگه شده بود:
- چون من بودم که زنده‌ات کردم.
پوزخند زد، ولی در صورت اسکلتی‌اش چیزی دیده نشد. دست به کمر برد و سر بالا آورد:
- برو.
مرد از شوک اشکش بند آمد و ناباور گفت:
- واقعاً؟ برم.
اسکلت بدون هیچ تغییری در صدای بم‌اش جوابش را داد:
- برو تا پشیمون نشدم.
مرد لبخندی گنده بر لبانش نقش بست. سریع بلند شد و پا تند کرد. هر قدمی که برمی‌داشت به پشت سر خود نیز نگاهی می‌انداخت تا مطمئن شود که آن موجود عجیب و غریب کاری به او ندارد. آنق در با عجله قدم برمی‌داشت که چندین بار سکندری خورد. دقیقاً بیست قدم دور شده بود که حس کرد نیرویی او را از حرکت بازمی‌دارد. درد بدی در شکمش پیچید. دستانش را روی شکم خود قرار داد و روی زمین زانو زد. دهانش بدون اختیار، تا آخرین حد باز شد و آرواره‌اش با صدای بدی شکست. درد طاقت‌فرسا بود و مرد هیچ اختیاری بر بدنش نداشت، حتی نمی‌توانست داد بزند و مجبور به تحمل این درد بود. باید می‌فهمید که آن موجود کثیف به هیچ عنوان اجازه‌ی رفتن به او نخواهد داد.
با چشمان اشکی‌اش ماری سیاه و بزرگ را در میان چمن‌های آبی‌رنگ مشاهده کرد که باعث شد چشمانش تا آخرین حد باز شود و به نفس‌نفس زدن بی‌افتد.‌ با نزدیک شدن مار به او، شروع به تقلایی بی‌جا کرد، ولی خودش نیز می‌دانست راه فراری وجود ندارد. تقلایش دست خودش نبود و از روی غریزه برای نجاتش تلاش می‌کرد.
مار نزدیک و نزدیک‌تر شد. در مقابل چشمان از حدقه بیرون زده‌اش، از بدن ثابتش بالا رفت و وارد دهانش شد. تمام اجزای بدنش را فتح کرد و شام شبش به لطف مرد اسکلتی فراهم شد. هنگامی که از دهان مرد بیرون زد، مرد دیگر زنده نبود و با پایین آمدن دست مرد اسکلتی، مرد نیز همانند یک گوشت اضافی، روی زمین افتاد.
مرد اسکلتی پوزخند زد و چرخید. چشمانش درخشید. به سمت مقصدش به راه افتاد و با صدای ترسناکش زمزمه کرد:
- منتظرم باش لاریسا.

***


در حال تایپ رمان آرشتات ( جلد دوم مانوی ) | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Della࿐، ~MobinA~، Essence و 2 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
3,764
امتیاز واکنش
13,544
امتیاز
373
زمان حضور
56 روز 4 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت2

خنده‌های بلند و سرزنده‌ی بچه‌های ده در بین درختان می‌پیچید. خنده‌هایی که لبخند بر لبان مردمان ده می‌آورد. آن‌قدر از ته دل می‌خندیدند که نمی‌شد به رویشان لبخند نزد، اما این اصل برای لاریسایی که یک گوشه به تنه‌ی درخت دایره‌ای شکلی تکیه داده بود، صدق نمی‌کرد. بدون لبخند فقط به آن‌ها خیره شده بود. با آن قدهای متفاوتشان به نوبت سوار تابی می‌شدند که به وسیله‌ی آقای جردن به شاخه‌ی تنومند درختی آویزان شده بود. دختری مو طلایی و قد کوتاه با سه پسر و سه دختر دیگر، محکم دست می‌زدند. پسر چاقی در حال تاب بازی کردن بود. یهو خود را روی زمین انداخت و برگ‌های خشکیده بنفش‌رنگ زیر کفش‌های چرمش خرد و خاک‌شیر شدند. دختر بچه بالا پایین پرید و گفت:
- نوبت منه، نوبت منه.
پسر چاق به سمتش رفت و گفت:
- باشه بابا.
دست زیر بـ*ـغل‌های او گرفته و همانند یک پر از زمین بلندش کرد و روی نشیمن‌گاه پارچه‌ای تاب، نشاند. شروع به هل دادنش کرد و صدای خنده‌ی از ته دل دختر در میان درختان برگ‌آبی پیچید.
زنی با سطل بزرگ پر از آبی که به سختی روی دوش‌اش نگه داشته بود، به جلو قدم برمی‌داشت که با دیدن بچه‌ها، لبخندی به روی‌شان زد، ولی با دیدن لاریسا که مقابل بچه‌ها نشسته و با صورت سرد و یخی‌اش به آن‌ها نگاه می‌کرد، لبخندش خشکید و زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
- حتی چهره‌ی‌ معصوم بچه‌ها هم نمی‌تونه لبخند به لـ*ـباش بیاره.
لاریسا با گوش‌های تیزش متوجه‌ی حرف او شد. تنها سر پایین برد و چوب خشکیده‌ی در دستش را از میان دو پایش روی خاک‌های تیره و برگ‌های خشکیده بنفش رنگ کشید. یکی از پاهایش را روی یک سنگ و دیگری روی قسمت تنه‌ی درخت که روی زمین پهن شده بود، گذاشته بود. زن سری به تاسف تکان داد و همان‌طور غرغرکنان به جلو رفت:
- این دختر هیچ وقت آدم نمیشه با این نوع لباس پوشیدنش.
همه‌ی اهالی ده با نوع لباس پوشیدن‌اش مشکل داشتند. همیشه لباس‌های مردانه بر تن داشت. یک پیراهن سفید با دکمه‌های پارچه‌ای که همیشه برایش گشاد و تن باریکش را در آن تنبلی پنهان می‌کرد. شلواری از جنس چرم و برخلاف پیراهنش،‌ جذب که پایین تنه‌ی زیبا و روفرمش را به نمایش می‌گذاشت. زیبا‌ترین قسمت پوششش، چکمه‌ی بلند و چرمی‌اش بود که از آقای جولیوس که کارش چرم دوختن بود، خریداری کرده بود.
با صدای بلند همراه همیشگی‌اش که نامش را صدا می‌زد، نگاه بی‌فروغ و بی‌احساس‌اش را بالا آورد و روی مرد قد بلند که از دور برایش دست تکان می‌داد، نشاند. لبخند همیشگی بر لبان گوشتی و پرش نشسته و از تنه‌ی بلند درخت پایین پرید. برگ‌های خشکیده زیر پایش ترق و‌ توروق صدا داد و او با هر قدم نزدیک‌تر می‌شد. لاریسا بی‌اهمیت به او، بار دیگر سر چرخاند و به کار قبلی‌اش پرداخت.
مرد بالاخره به بالای سر او رسید. دست در جیب شلوار سیاه و پارچه‌ای‌اش فرو برد. دیگر به این بی‌محلی‌های او عادت کرده بود. دستی به صورت سبزه‌اش کشید و بعد موهای یک ثانتی‌اش را نیز دست کشید و گفت:
- آقای جرجیس باز پیداش شده.
دست لاریسا ثابت ماند. صاف نشست و نیم‌نگاهی به بچه‌های مقابلش انداخت. دست‌های یک‌دیگر را گرفته و در حال آواز خواندن بودند. چوب را رها کرد و با یک پرش ایستاد. همان‌طور که برگ‌های خشکیده‌ای که بعد از رها شدن از خانه‌ی امن خود یعنی شاخه‌های درختان، به بنفش رنگ عوض می‌کردند، زیر پایش له می‌کرد، با صدای سردش گفت:
- باز چی می‌خواد اون پیرمرد طمع‌کار!
واران در کنارش قدم برداشت و همان‌طور که دستانش را پشت سرش درست روی کمربند چرم سیاهش، قفل می‌کرد، گفت:
- یه چیز دیگه هم هست.
لاریسا بدون آن‌که نگاهش کند، گفت:
- چی؟
شاخه‌ی خم شده‌ی سر راهش توسط دست قوی واران، کنار زده شد و او جواب داد:
- تنها نیومده.
لاریسا این‌بار ایستاد. با اخم کوچکی که جذبه‌ی او را چندین برابر می‌کرد، سمتش چرخید و گفت:
- کیا رو اورده؟
واران نگاهش در چشمان عسلی بسیار روشن لاریسا نشست و گفت:
- چندتا از کشاورزا.
لاریسا چهره‌‌ی متفکر به خود گرفت و به راه خود ادامه داد. واران انگشت اشاره در گوشش فرو کرده و همان‌طور که دستش را می‌چرخاند، بیخیال گفت:
- فکرتو زیاد درگیرش نکن. مطمئناً این بار تو یه کار خلاف با چندین نفر شریک شده.
لاریسا با اخم مقابل درخت بلند و تنومندی ایستاد. به سمت واران برگشت و گفت:
- این قدر ساده به مسائل نگاه نکن.
از اولین پله‌ی چوبی که درون تنه‌ی درخت تراشیده شده بود، بالا رفت و ادامه داد:
- اون پیرمرد خرفت هیچ وقت با کسی شریک نمیشه. فقط به فکر سود خودشه.

واران با بی‌خیالی ذاتی‌اش شانه بالا انداخت. پشت سر لاریسا پله‌ها را طی کرد و بالاخره به محوطه‌ی بالای درخت رسیدند.


در حال تایپ رمان آرشتات ( جلد دوم مانوی ) | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • جذاب
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Della࿐، MaRjAn و ~MobinA~

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
3,764
امتیاز واکنش
13,544
امتیاز
373
زمان حضور
56 روز 4 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت3

بعد از پنج قدم، واران در بیضی شکل از جنس چوب را باز کرد و بعد از لاریسا وارد اتاق چوبی شد. لاریسا با کمری صاف و سری که بالا گرفته بود، به چشمان تک تک افرادی که درون اتاق حضور داشتند، نگاه کرد. چشمان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آرشتات ( جلد دوم مانوی ) | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Della࿐، MaRjAn و ~MobinA~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا