خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
برج نیمه‌شب را اعلام کرد. روز به پایان می‌رسد. برگی از تقویم کنده می‌شود. تاریخ‌ِ روز جدید نوشته می‌شود. سردبیرها خمیازه می‌کشند. فرم‌های چاپیِ روزنامه‌های صبح بسته می‌شوند. آنچه در طول روز رخ داده بود، آنچه بر زبان آمده بود، دروغ‌هایی که گفته شده بود، آنچه کشته و نابود شده بود، ریخته در سرب، مثل کیکی مسطح در سینی حروف‌چین‌ها گذاشته شد. بیرون این کیک سفت بود و درونش لزج. این کیک دستپخت زمانه بود.


کبوتران روی چمن | ولفگانگ کوپن

 

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
چراغ‌خواب را روشن کرد، از تـ*ـخت بیرون پرید، از اتاق بیرون دوید، کلید چراغ‌آویز را زد، لامپ‌های شمعی نقره‌فام، که بر شاخه‌های زنگاربستۀ ازگیل تاب می‌خوردند و دیوارکوب‌ها روشن شدند، نوری که در آینه منعکس می‌شد، نوری چندبرابرشده و رنگ‌گرفته از حباب چراغ‌ها، زرد و مایل به قرمز، همچون سایه‌ای زرد و مایل به قرمز روی پوست زن افتاد، روی بدنِ هنوز کمابیش کودکانه‌اش، روی پاهای کشیده‌اش، روی سـ*ـینه‌های کوچکش، روی کمر باریکش، روی شکم صاف و نرمَش. به اتاق فیلیپ دوید، و نور طبیعی روزِ ابری، که اینجا از پنجرۀ بی‌پرده به درون می‌تابید، ناگهان انـ*ـدام زیبایش را رنگ‌پریده کرد. به میز و ماشین‌تحریر نگاه انداخت، به کاغذِ سفیدِ بی‌نوشته، به ابزارهای کاری که از آن نفرت داشت و منتظر معجزه‌اش بود، شهرت، ثروت، امنیت، یک‌شبه… رفته بود، از دست او رفته بود. دوباره برمی‌گشت. کجا را داشت برود؟ ولی او رفته بود؛ امیلیا را تنها گذاشته بود. تا این حد غیرقابل‌تحمل بود او؟ لـ*ـخت در کنار اتاق کار ایستاده بود، بی پوشش، در نور روز، تراموایی گذشت، شانه‌های امیلیا جمع شدند، استخوان‌های ترقوه‌اش بیرون زدند، گوشتش طراوتش را از دست داده بود، و پوستش، جوانی‌اش، انگار شیری مانده و بریده بر آن ریخته باشد، برای لجظه‌ای زرد، فاسد و شکننده شد.


کبوتران روی چمن | ولفگانگ کوپن

 

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,272
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
نامتناهی! ولی نامتناهیِ متشکل از متناهی‌های خیلی کوچیک، جهان اینه. جسم ما، انـ*ـدام ما که باهاش فکر می‌کنیم که هستیم، فقط نقطه‌هایی کوچیکن، نقطه‌هایی خیلی‌خیلی کوچیک. ولی همه‌چیز تو این نقطه‌های کوچیک خلاصه می‌شه: اینا نیروگاهَن، نیروگاهای خیلی‌خیلی کوچیکِ نیرویی خیلی‌خیلی عظیم. همه‌چی ممکنه منفجر بشه! ولی این میلیون‌هامیلیون نیروگاه واسهٔ کوتاه‌ترین لحظه، واسهٔ زندگی ما، مثل شن تو این قالبی ریخته‌ شدن که بهش می‌گیم من.
***
دوستشان نداشت. چرا باید دوستشان می‌داشت؟ او دیگر به این خویشاوندی‌ افتخار نمی‌کرد. وجودش را بی‌تفاوتی پُر کرده بود. چرا باید احساس تأثر می‌کرد؟ هیچ احساس خاصی سـ*ـینه‌اش را فشرده و فراخ نمی‌کرد. آن‌هایی که آن پایین زندگی می‌کردند فکر ریچارد را بیشتر از دیگر ملت‌های قدیمی مشغول نمی‌کردند: فقط به شکلی سطحی. او به سفرهای کاری‌ می‌رفت، نه آن نوع سفرهای کاری که آن پایینی‌ها، آن خاندانِ حیاط‌پادگانی، آن کهنه خدمتکارهای سلطنتی منظورشان بود، او به دلایل انتفاعی سفر می‌کرد، از طرف کشور و دورا‌نش، و باور داشت که حالا دیگر دوران کشورش است، قرنِ غرایز تهذیب شده، نظم فایده‌مدار، قرنِ برنامه‌ریزی، مدیریت و کاردانی، و حالا این سفر علاوه بر کار نوعی بازدید رمانتیک و کنایی از جهان و مشتی کاخ بود.


کبوتران روی چمن | ولفگانگ کوپن

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا