خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

فریده_غ

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/5/24
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
98
امتیاز
73
سن
21
محل سکونت
تو دل گرما
زمان حضور
22 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
"به نام خدایی که از •من و ما• فراتر است"
نام اثر: سریال مشترک
نویسنده: فریده.غ | کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: جنایی - پلیسی
ناظر رمان: reyhan banoo
خلاصه:
تفکر هر‌ فرد این است که "مرگ"، دست خداست!
ولی، کدام خدا؟!
خدای سیاه رنگ؟!
خدای طوسی رنگ؟!
یا خدایی که همرنگ جماعت است؟!
"بدان و آگاه باش؛
ما• همواره نزدیک تو هستیم!"


در حال تایپ رمان سریال مشترک | فریده_غ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: reyhaneh banoo، Essence، MēLįKąღ و 4 نفر دیگر

فریده_غ

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/5/24
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
98
امتیاز
73
سن
21
محل سکونت
تو دل گرما
زمان حضور
22 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
نوار کاست زندگی اش، در مقابل چشمان بی جانش درون آتش رقصان انداخته شد! دود حاصل از سوختن، مقابل دیدگانم هوهو میکرد؛ در پس این هوهوی دودهای اما، خودم را دیدم...همانقدر بی رحم، همانقدر خونخوار! " اما به رنگ طوسی "
که گفت: "سریال مشترک"


در حال تایپ رمان سریال مشترک | فریده_غ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: reyhaneh banoo، Essence، MēLįKąღ و 4 نفر دیگر

فریده_غ

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/5/24
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
98
امتیاز
73
سن
21
محل سکونت
تو دل گرما
زمان حضور
22 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت یکم:
بهرام امینی _ ۲۲:۰۰
با نوک کفش، تکه سنگ های آغشته به خاک را پرتاب کردم. مستقیم به طرف چاله ای از آب رفت و یک دایره کوچکی را وسطش تشکیل داد. موج آب، از مرکز محل افتادن سنگ به پیرامون چاله رفتند و انعکاس نوشته درون آب کج و معوج می شد‌. به اندازه چندین ثانیه ذهنم درگیر این مسئله شد؛ "این حجم از آب چرا جمع شده؟! کسی توی این خیابون شلوغ ماشین نمیشوره که این حجم از آب بخواد جمع بشه!"
اما، فقط چند لحظه به طول انجامید تا باران شدید دیشب را به یاد بیاورم. عجب شبی بود! تا صبح از صدای تق و تق قطره های باران به شیشه پنجره اتاقم پلک روی هم نگذاشتم؛ ولی به هوای سرد بعد از باران دیشب می ارزید.
نفس عمیقی کشیدم و چندین ثانیه در ریه نگه داشتم؛ و تا ریه هایم به سوزش نیفتاد رها نکردم. یکی از حالات مورد علاقه و روتین من، سوزش ریه هایم بعد از تنفس عمیق است. نگاهی به اطراف انداختم؛ به خاطر سرمای هوای بعد از باران، خیابان ها‌ کم کم داشت خلوت می شد. صدای چرخ گاری لبو فروش، زمينه صداهای اطرافم بود. نگاهی به مرد لبو فروش انداختم.
لباس آبی روشنش از چندین لک قرمز لبو پوشیده شده بود و شلوار کردی قهوه ای رنگ و رو رفته ای به پا داشت. با شانه ای افتاده و سری پایین گاری را هل میداد و صدای لخ لخ دمپایی های عربی اش، طنین واقعا گوشنوازی را ایجاد کرده بود. با چندین ثانیه نگاه می توانستم بفهمم چه مرد فلک زده و بدبختیست!
دو کودک خردسال دارد که یکی دختر و دیگری پسر است؛ همسرش به تازگی سرطان ریه گرفته است و خودش هم درگیر بیماری ایدز است. خانه اش کنار راه آهن است‌. هر روز صبح از روی ریل رد می شود تا به جاده اصلی برسد ولی شب از مسیر دیگری به خانه می رود؛ احتمالا چون همسرش غر می‌زند که چربی ریل قطار‌ را به همراه چرخ به حیاط خانه می آورد و مجبور است هر روز حیاط را بشوید!
نفس عمیق دوباره ای کشیدم و نگهداشتم. صدای گریه کودک خردسالی که برای پفیلا های کنار گیت ورودی بهانه میگرفت حواسم را از مردک بدبخت لبوفروش پرت کرد. بچه ها را دوست داشتم ولی صدای گریه شان به معنی واقعی آن روی سگم را بالا می آورد. اگر برای یک مورد همیشه ممنون والدینم باشم، این است که وقتی در کودکی گریه میکردم مرا تحمل می‌کردند. نگاهی به کودک انداختم؛ دخترک خردسالی بود که کاپشن صورتی با شلوار جین به رنگ آبی روشن پوشیده بود! البته، اسم دیگری داشت...یخی! هفته پیش وقتی کیف دستخوش هفتم را باز کردم با انبوهی از مقالات فشن و مد مواجه شدم! هر شب یک صفحه یکی از‌ مجلاتش را میخوانم. به هرحال بهتر از هیچ چیز است! الان می دانم که به هیج عنوان نباید روی کت و شلوار‌ مشکی از کراوات و کفش قهوه ای روشن استفاده کنم. البته، اگر کت و شلواری داشته باشم که بپوشم. با صدای زجر کشیدن ریه ام نفسم را رها کردم‌. دست هایم را در جیب سویشرت چرمم فرو کردم و با سری افتاده دوباره مشغول بازی با سنگ ها شدم.
سنگ بعدی از‌ کنار‌چاله آب رد شد و من توانستم انعکاس نوشته روی آب را ببینم و نیشخندی مهمان لـ*ـب هایم شد!
" سینما الماس"


در حال تایپ رمان سریال مشترک | فریده_غ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: reyhaneh banoo، Essence، MēLįKąღ و 7 نفر دیگر

فریده_غ

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/5/24
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
98
امتیاز
73
سن
21
محل سکونت
تو دل گرما
زمان حضور
22 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم:
۲۲:۱۲ .../۸/۲۱
برای چند دقیقه، در صداهای اطرافم غرق شدم. راستی؛ چرا دیشب نیامدم؟! دیشب که خیلی بهتر بود. باران شدیدی می‌آمد و اندک افرادی در خیابان دیده می شد. دریاچه پارک آخر همین خیابان هم که در شب عادی خالی از سکنه است؛ چه برسد به شب بارانی!
ولی بعد از چندین نفس عمیق دیگر فهمیدم که دیشب سردرد عمیقی داشتم؛ و امکان داشت کاری را فراتر از حد معمول انجام دهم. به هرحال؛ در هر کاری حکمتی وجود دارد. سرمای هوا از روی شلوار جین مشکی ام احساس می‌شد. دست هایم را محکم تر در جیبم فرو کردم و با نگاهی براق به جمعیتی نگاه کردم که تازه از سالن خارج می شدند. با سری زیر و بدون جلب توجه، نگاهم را به افراد خارج شده انداختم و بعد از‌ چند نگاه سوژه مورد نظرم را پیدا کردم. دختری حدودا ۲۹ ساله که شلوار‌ جین روشن یا همان یخی پوشیده بود به همراه کت چرم مشکی! طبق نوشته های مجله دستخوش هفتم، می توان گفت فردی بود که به مد و ست کردن لباس علاقه زیادی داشت. دست هایش را دور بازوی مرد کنارش حلقه کرده بود و با طنازی تاب با عشوه ای به موهای لـ*ـخت قهوه ایش می‌داد و صحبت می‌کرد.
نگاهم به مرد کنارش افتاد. یعنی‌ امشب، همان شب آرزوهاست؟! نیشخندی به لـ*ـب هایم آمد و نگاهم را از سر تا پای مرد چرخاندم. قد بلند و هیکل مناسبی داشت؛ ولی "خب"! بهرام بود و هیکل گولاخ مانندش. با نگاه شروع به تعقیبشان کردم و متوجه شدم به سمت دریاچه پایین خیابان می روند. سرم را پایین انداختم و با فاصله از آن ها شروع به حرکت کردم. در این حین درگیری ذهنی دیگری را برای خودم احساس کردم. تا وسط خیابان این راه رفتن من پشت سر‌ آنها عادی به نظر می آید؛ ولی از یک جا به بعد جمعیت رو به کاهش می رود و دیگر ازدحامی احساس نمی شود تا وجود مرا عادی سازی کند! نگاهی به ساعت مچی ام انداختم.
۲۲:۱۸ دقیقه
دیگر تایمی نمانده. باید هرچه سریعتر خرگوش را به تله بیندازم. با یک نگاه اجمالی میانبرها و کوچه های فرعی و اصلی را دریافتم و راهم را کج کردم. سرما و تاریکی هوا، صحنه خوفناکی را درست کرده بود؛ ولی نه برای بهرام! بهرام! بهرام! چندین بار زیر لـ*ـب زمزمه کردم. بهرام! اصلا بهرام یعنی چه؟! چرا باید اسم من بهرام باشد؟! چندین بار‌ این اتفاق برایم افتاده بود. گاهی اینقدر به اسمم فکر‌ می کردم که دیگر برایم غریبه بود. نمی‌توانستم قبول کنم که اسم من بهرام است. بهرام! یعنی اولین بار چه کسی اسم بهرام را اختراع کرد؟! کشف شد یا اختراع شد؟! سرم را به اطراف تکان دادم و تک خنده ای کردم. یادش بخیر؛ در دبستان سر اینکه ادیسون برق‌ را اختراع کرد یا کشف کرد هر روز با بچه ها بحث داشتیم. البته؛ آن ها بحث می‌کردند و من به این فکر میکردم که اگر ادیسون را می توانستم ببینم قطعا از پایین شروع به اره کردنش می کردم! مثل شکنجه های دوران مصر باستان. وقتی کسی به فراعنه بی احترامی می کرد او را از پایین اره می‌کردند. فکر کنم باید مرگ خیلی سختی باشد. یعنی همان اول طرف می مرد؟! مردها که قطعا همان اول می‌مردند ولی زن ها را شک دارم. ایستادم؛ نفس عمیقی کشیدم و نگهداشتم. راه افتادم و آخرین کوچه فرعی را پیچیدم. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم.
۲۲:۲۶


در حال تایپ رمان سریال مشترک | فریده_غ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: reyhaneh banoo، Essence، MēLįKąღ و 7 نفر دیگر

فریده_غ

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/5/24
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
98
امتیاز
73
سن
21
محل سکونت
تو دل گرما
زمان حضور
22 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم:
۲۲:۳۰ ..../۸/۲۱
مثل همیشه، نفس کشیدن پشت این ماسک لعنتی برایم سخت بود. هر هفت بار تصمیم می گرفتم فکری به حالش کنم ولی هر بار تنبلی می کردم. شاخه ها را به کناری هدایت کردم و با چشم ریز شده از دقت، به آن ها نگاه کردم. بی شرف ها پارک را با کاباره اشتباه گرفته بودند! با قدم های آرام به سمتشان رفتم. واقعا احسنت داشتند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سریال مشترک | فریده_غ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: reyhaneh banoo، Essence، MēLįKąღ و 7 نفر دیگر

فریده_غ

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/5/24
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
98
امتیاز
73
سن
21
محل سکونت
تو دل گرما
زمان حضور
22 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم:
۸:۲۰ ..../۸/۲۲
- جلسه ی مدیریت بحران، امروز، به صورت فوری توسط رئیس پلیس شهر بزرگ برگزار شد. در خلاصه از این اتفاق، با همکار گرامیمان که در صحنه جرم حضور دارند صحبت می کنیم. آقای علیزاده... سلام؛ از حادثه دیشب برای ما بگید.
صدای مرد با خش خش می آمد. نفس عمیقی کشیدم و در سـ*ـینه حبس کردم. صدای برخورد قطره های...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سریال مشترک | فریده_غ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: reyhaneh banoo، Essence، MēLįKąღ و 7 نفر دیگر

فریده_غ

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/5/24
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
98
امتیاز
73
سن
21
محل سکونت
تو دل گرما
زمان حضور
22 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم:
از لحاظ جثه، تقریبا می‌توان گفت با من هم تراز بود. ولی "خوب"؛ بهرام است و هیکل گولاخ مانندش! به پای من نمی‌رسید. موهای مشکی رنگی داشت که در قسمت شقیقه جوگندمی شده بود؛ و بین تار های ته ريشش مقداری سفیدی به چشم می‌خورد. دست های پهن و بزرگی داشت. به نظر من یکی از پوئن های مثبت در موفقیت کاری اش، قطعا همین مورد است. قد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سریال مشترک | فریده_غ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: reyhaneh banoo، Essence، MēLįKąღ و 7 نفر دیگر

فریده_غ

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/5/24
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
98
امتیاز
73
سن
21
محل سکونت
تو دل گرما
زمان حضور
22 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم:

کمی درد در شانه ام پیچید و چهره ام در هم شد ولی با برگشت به عقب و دیدنش، نیشخندی به صورتم نشست.
تنها تفاوتش با دیشب عوض شدن رنگ اورکتش بود. از قهوه ای به طوسی! سرم را برگرداندم و به اطراف نگاه انداختم. انبوه جمعیت هنوز درگیر پچ پچ و فحش دادن به ابا و اجداد "من" بودند. پیرمردی در ده قدمی من به مادرم فحاشی می کرد و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سریال مشترک | فریده_غ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: reyhaneh banoo، -FãTéMęH-، Essence و 7 نفر دیگر

فریده_غ

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/5/24
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
98
امتیاز
73
سن
21
محل سکونت
تو دل گرما
زمان حضور
22 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم:
- ولی تو تمومش کردی.
نفس عمیقی که در ریه هایم در حال زجه زدن بود، با شدت بیرون دادم.
- نباید گردن دوتامون گیر می شد!
- جان؟!
به سمتش برگشتم. با تعجب و حالت سوالی نگاهم می کرد. سری تکان دادم و گفتم:
- چیه؟! میگم نباید گردن دوتامون گیر می شد.
چند ثانیه با اخم نگاهم کرد و سپس نگاهش را به جمعیت دوخت. لحظاتی با سکوت سپری...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سریال مشترک | فریده_غ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Della࿐، reyhaneh banoo، MaRjAn و 4 نفر دیگر

فریده_غ

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/5/24
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
98
امتیاز
73
سن
21
محل سکونت
تو دل گرما
زمان حضور
22 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم:
- زندگی را زیستن...
صدای تیک تاک ساعت در گوشم طنین ناخوشایندی ایجاد کرده بود. نمی‌دانم چند ساعت بود که درگیر همین سه کلمه بودم! البته باز هم جای شکر دارد که همین سه کلمه به ذهنم رسید. ولی خوب؛ حس میکنم که اگر شروع بیت شعرم با این سه کلمه باشد یک "اسکی" تمام معنا از یک شاعر است. نمی‌دانم اسمش چیست؛ ولی می‌دانم که من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سریال مشترک | فریده_غ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: Della࿐، -FãTéMęH-، reyhaneh banoo و 2 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا