شروع
نگاه گلهمندش رو به مرد دوخت و با گریه نالید:
- چرا با من این کارو میکنی؟
دانشجوهای کلاس و استاد انگشت به دهن به اشکهای دختر سرزنده و فعال دانشگاه خیره بودن. دختر نگاهِ خیسش رو بالا آورد و موهای پریشون خرماییرنگش رو به چنگ گرفت و جیغ زد:
- چرا؟!
لـ*ـبهای سرخ و براقش جوری میلرزید، که روح و روان آدم رو به بازی میگرفت. اشکهای جاری شده روی گونههاش، زیر نور لامپ میدرخشیدن و زیبایی صورتش رو دوچندان کرده بود.
روی زانوهاش افتاد و با عجز التماس کرد:
- خواهش میکنم!
سکوتی هیجانانگیز در فضا حکمفرما بود و همگی همچنان، متاثر و بااشتیاق نظارهگرش بودن. لحظهای بعد که نمایش تموم شد، صدای سوت و دست دانشجوها بالا گرفت و من هم با ذوق و لبخند به لـ*ـب همراهیشون کردم.
دختر از روی زمین بلند شد و بعد از ادای احترام به حاضرین، با آرامش خاصی خاک لباسش رو تکوند، دستی به موهای ابریشمی و موجدارش کشید و با لبخند گیراش، خرامانخرامان به سمت من قدم برداشت.
هنوز هم بعضی از دانشجوها با تحسین و عدهای دیگه با حسادت خیرهش بودن و بـ*ـغل گوش هم پچپچ میکردن. نزدیکم که شد، باافتخار نگاهش کردم و لبخندم عمق گرفت:
- بازم غوغا کردی مهدیه!
با ناز خندید و چشمکی تحویلم داد و برق اشک توی چشمهاش باعث شد دلم براش ضعف بره.
دستش رو گرفتم و سمت خودم کشوندمش، دستهام محکم دور گردنش حلقه شد و کنار گوشش زمزمه کردم:
- اشکهات دل آدم رو میلرزونه.
واقعا هم همینطور بود. مهدیه جزو محدود آدمهایی بود که وقتی گریه میکنه، خوشگلتر هم میشه. شاید هم از نظر من اینطور باشه، ولی اگه از من بپرسین میگم؛ مهدیه در هر حالتی توانایی دل بردن از هر کسی رو داره!
با چشمهایی که همچنان نمناک بود، شیرین خندید و آروم به کمرم زد:
- حالا دیگه هندیش نکن آبجی کوچیکه.
ازش فاصله گرفتم و پشت چشمی نازک کردم:
- فقط یه دقیقه زودتر به دنیا اومدیا، ده سال که بزرگتر نیستی!
شونهای بالا انداخت و بیخیال خندید. بهتون گفته بودم خندهش خیلی قشنگه؟
خندههای صادقانه همیشه قشنگن! خندههایی که هیچ تظاهری پشتشون نیست، خندههای از تهدل. وقتی نظر چشمهات، دلت و لـ*ـبهات باهم یکی باشه، همهچی قشنگترینه!
با صدای حرصی و بد لحن خانم مظفری، یهو خنده از لـ*ـبهامون رفت. مشخص بود از اینکه مهدیه رضایت و توجه استاد کمالی و بقیه رو به خودش جلب کرده داره حرص میخوره که با خشم رو به مهدیه گفت:
- حجابت رو رعایت کن خانم رستمی!
از چشمهای مهدیه میخوندم که طبق معمول از حرص دادن خانم مظفری غرق لـ*ـذت شده. با شیطنت چشمهای درشتش رو درشتتر کرد.
- چشم خانوم مظفری.
گفت و بیخیال سمت من برگشت و با خنده گفت:
- خواهر جون موهام این مدلی قشنگتره یا همهش رو بندازم رو شونهم؟
همزمان موهای پریشون اما صاف و نرمش رو روی شونهش انداخت. این دختر قصد کرده بود حراست رو به جونمون بندازه؟ با تردید و استرس نیم نگاهی به خانم مظفری کردم. توی چشمهاش "حسابتو میرسم" خاصی موج میزد. لـ*ـبم رو توی دهنم کشیدم و با چشم و ابرو به مهدیه اشاره کردم که بس کنه. خندید که با لبخند ساختگی به حرف اومدم:
- عزیزم بریم سر کلاس، آقای سلوکی الان میاد.
چشمهای کشیدهش رو کمی ریز کرد و شیطون"باشه"ای گفت. مهدیه بلندبلند با همه خداحافظی کرد و منم سری برای استاد کمالی تکون دادم و خارج شدیم. صدای خنده و تعریفهایی که از مهدیه میشد قطع نشد.
- این دختر عالیه!
یکی دیگه گفت:
- بمب انرژیه.
صدای سومی اومد:
- آدم فقط دوست داره نگاهش کنه... !
مطمئن بودم خانم مظفری الان پتانسیل اینو داره دانشگاه رو روی سرمون خراب کنه!
کمکم صداها دورتر شد و من حرصی نیشگونی از بازوی سفید مهدیه گرفتم و لـ*ـب زدم:
- اینقدر با این و اون کلکل نکن! آخر، سر جفتمون رو به باد میدی.
با درد جای نیشگون رو مالید و بیتوجه غر زد:
- دردم گرفت! کبود میشه.
مهدیه رو دوست دارم، خیلی خیلی هم دوست دارم... اما بعضی وقتا اینقدر زبون نفهم میشه که دلم میخواد از دستش سرم رو بکوبم تو دیوار. گفتم:
- بشه! اصلا میشنوی چی میگم؟ تو دردسر میفتیم دختر.
خواست چیزی بگه که با صدای مردونهای هر دو ایستادیم:
- هی... مهدیه!
برگشتیم سمت صدا. پسر با قلدری ذاتی خاصی داشت به سمت ما میومد، گفته بودم از پسرهای قلدر و بیمنطق متنفرم؟ پسر با قدمهایی بلند و محکم خودش رو به ما رسوند. قفسه سـ*ـینه پهنش رو صاف کرد و با دست موهای درهم برهمش رو مرتب کرد که چشمم سمت بازوی پر عضله و رگهای جذابش کشیده شد و نگاهم خالکوبی ریزی رو شکار کرد. چشمهام رو ریز کردم تا بتونم نوشته رو بخونم. ونوم؟ چی؟ بیشتر دقت کردم "venom.tear". از همون دوران راهنمایی زبان خارجهم افتضاح بود اما معنی این دو کلمه رو میدونستم، زهر اشک.
- سلام!
توجهم به صدای مردونه و ملایمش جلب شد و روی نگاه سردش به مهدیه دقیق شدم. مهدیه لبخند پر عشوهای به نگاه عمیق پسر زد و با ناز گفت:
- سلام، خوبی؟
نگاهی به راهرو خلوت انداختم و با پا روی زمین ضرب گرفتم... همهی حواسم معطوف دیر رسیدنمون سر کلاس بود. همینجوریش هم آقای سلوکی با مهدیه لجه. برگشتم سمت اون دوتا و بیحوصله نگاهشون کردم. پسر لبخند محوی زد و جواب داد:
- مگه میشه نمایش محشری از یه خانم زیبا دید و خوب نبود؟!
ابرویی بالا انداختم. بهش نمیاومد واقعا از مهدیه خوشش اومده باشه اما حرفی نزدم. نیمساعت لاس زدن به یه قرار تو کافهی روبهرویی دانشگاه ختم شد که مطمئن بودم قرار نیست بذارم مهدیه بره اونجا، خصوصا بعد از آبروریزی دیروز و غرغرهایی که از مها شنیدم!