خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Mystery

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/4/24
ارسال ها
238
امتیاز واکنش
889
امتیاز
108
زمان حضور
8 روز 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام تنها پناه آشفتگان دیار سرنوشت

نام رمان: آمفی‌تئاتر
نویسنده: حوراء تقی‌پور کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: اجتماعی، معمایی
ناظر: daryam1
خلاصه:
همه چی با یه نمایش شروع میشه؛ اما نه پایان نمایش اون چیزی میشه که نویسنده‌ی بی‌رحم این نمایش‌نامه نوشته، نه بازیگرها درست اجرا می‌کنن و نه عوامل اصلی پنهان می‌مونن...!
جوری نمایش به‌هم می‌ریزه که حتی نویسنده از پشت پرده وارد صحنه میشه تا همه چیز رو درست کنه... اما یه چیز هم هست که ممکنه از اون نمایش‌نامه مهم‌تر باشه! این‌که صاحب اون آمفی‌تئاتر کیه؟!​


در حال تایپ رمان آمفی‌ تئاتر | mystery کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عالی
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: HASTI❅، Tiralin، _nazanin_ و 9 نفر دیگر

Mystery

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/4/24
ارسال ها
238
امتیاز واکنش
889
امتیاز
108
زمان حضور
8 روز 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
‌ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ​


در حال تایپ رمان آمفی‌ تئاتر | mystery کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • جذاب
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، HASTI❅، Tiralin و 7 نفر دیگر

Mystery

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/4/24
ارسال ها
238
امتیاز واکنش
889
امتیاز
108
زمان حضور
8 روز 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
شروع

نگاه گله‌مندش رو به مرد دوخت و با گریه نالید:
- چرا با من این کارو می‌کنی؟
دانشجوهای کلاس و استاد انگشت به دهن به اشک‌های دختر سرزنده و فعال دانشگاه خیره بودن. دختر نگاهِ خیسش رو بالا آورد و موهای پریشون خرمایی‌رنگش رو به چنگ گرفت و جیغ زد:
- چرا؟!
لـ*ـب‌های سرخ و براقش جوری می‌لرزید، که روح و روان آدم رو به بازی می‌گرفت. اشک‌های جاری شده روی گونه‌هاش، زیر نور لامپ می‌درخشیدن و زیبایی صورتش رو دوچندان کرده بود.
روی زانوهاش افتاد و با عجز التماس کرد:
- خواهش می‌کنم!
سکوتی هیجان‌انگیز در فضا حکم‌فرما بود و همگی هم‌چنان، متاثر و بااشتیاق نظاره‌گرش بودن. لحظه‌ای بعد که نمایش تموم شد، صدای سوت و دست دانشجوها بالا گرفت و من هم با ذوق و لبخند به لـ*ـب همراهیشون کردم.
دختر از روی زمین بلند شد و بعد از ادای احترام به حاضرین، با آرامش خاصی خاک لباسش رو تکوند، دستی به موهای ابریشمی و موج‌دارش کشید و با لبخند گیراش، خرامان‌خرامان به سمت من قدم برداشت.
هنوز هم بعضی از دانشجوها با تحسین و عده‌ای دیگه با حسادت خیره‌ش بودن و بـ*ـغل گوش هم پچ‌پچ می‌کردن. نزدیکم که شد، باافتخار نگاهش کردم و لبخندم عمق گرفت:
- بازم غوغا کردی مهدیه!
با ناز خندید و چشمکی تحویلم داد و برق اشک توی چشم‌هاش باعث شد دلم براش ضعف بره.
دستش رو گرفتم و سمت خودم کشوندمش، دست‌هام محکم دور گردنش حلقه شد و کنار گوشش زمزمه کردم:
- اشک‌هات دل آدم رو می‌لرزونه.
واقعا هم همین‌طور بود. مهدیه جزو محدود آدم‌هایی بود که وقتی گریه می‌کنه، خوشگل‌تر هم می‌شه. شاید هم از نظر من این‌طور باشه، ولی اگه از من بپرسین می‌گم؛ مهدیه در هر حالتی توانایی دل بردن از هر کسی رو داره!
با چشم‌هایی که هم‌چنان نمناک بود، شیرین خندید و آروم به کمرم زد:
- حالا دیگه هندیش نکن آبجی کوچیکه.
ازش فاصله گرفتم و پشت چشمی نازک کردم:
- فقط یه دقیقه زودتر به دنیا اومدیا، ده سال که بزرگ‌تر نیستی!
شونه‌ای بالا انداخت و بیخیال خندید. بهتون گفته بودم خنده‌ش خیلی قشنگه؟
خنده‌های صادقانه همیشه قشنگن‌! خنده‌هایی که هیچ تظاهری پشتشون نیست، خنده‌های از ته‌دل. وقتی نظر چشم‌هات، دلت و لـ*ـب‌هات باهم یکی باشه، همه‌چی قشنگ‌ترینه!
با صدای حرصی و بد لحن خانم مظفری، یهو خنده از لـ*ـب‌هامون رفت. مشخص بود از اینکه مهدیه رضایت و توجه استاد کمالی و بقیه رو به خودش جلب کرده داره حرص می‌خوره که با خشم رو به مهدیه گفت:
- حجابت رو رعایت کن خانم رستمی!
از چشم‌های مهدیه می‌خوندم که طبق معمول از حرص دادن خانم مظفری غرق لـ*ـذت شده. با شیطنت چشم‌های درشتش رو درشت‌تر کرد.
- چشم خانوم مظفری.
گفت و بیخیال سمت من برگشت و با خنده گفت:
- خواهر جون موهام این مدلی قشنگ‌تره یا همه‌ش رو بندازم رو شونه‌م؟
هم‌زمان موهای پریشون اما صاف و نرمش رو روی شونه‌ش انداخت. این دختر قصد کرده بود حراست رو به جونمون بندازه؟ با تردید و استرس نیم نگاهی به خانم مظفری کردم. توی چشم‌هاش "حسابتو می‌رسم" خاصی موج می‌زد. لـ*ـبم رو توی دهنم کشیدم و با چشم و ابرو به مهدیه اشاره کردم که بس کنه. خندید که با لبخند ساختگی به حرف اومدم:
- عزیزم بریم سر کلاس، آقای سلوکی الان میاد.
چشم‌های کشیده‌ش رو کمی ریز کرد و شیطون"باشه‌"ای گفت. مهدیه بلندبلند با همه خداحافظی کرد و منم سری برای استاد کمالی تکون دادم و خارج شدیم. صدای خنده و تعریف‌هایی که از مهدیه می‌شد قطع نشد.
- این دختر عالیه!
یکی دیگه گفت:
- بمب انرژیه.
صدای سومی اومد:
- آدم فقط دوست داره نگاهش کنه... !
مطمئن بودم خانم مظفری الان پتانسیل اینو داره دانشگاه رو روی سرمون خراب کنه!
کم‌کم صداها دورتر شد و من حرصی نیشگونی از بازوی سفید مهدیه گرفتم و لـ*ـب زدم:
- این‌قدر با این و اون کل‌کل نکن! آخر، سر جفتمون رو به باد می‌دی.
با درد جای نیشگون رو مالید و بی‌توجه غر زد:
- دردم گرفت! کبود میشه.
مهدیه رو دوست دارم، خیلی خیلی هم دوست دارم... اما بعضی وقتا این‌قدر زبون نفهم میشه که دلم می‌خواد از دستش سرم رو بکوبم تو دیوار. گفتم:
- بشه! اصلا می‌شنوی چی میگم؟ تو دردسر میفتیم دختر.
خواست چیزی بگه که با صدای مردونه‌ای هر دو ایستادیم:
- هی... مهدیه!
برگشتیم سمت صدا. پسر با قلدری ذاتی خاصی داشت به سمت ما میومد، گفته بودم از پسرهای قلدر و بی‌منطق متنفرم؟ پسر با قدم‌هایی بلند و محکم خودش رو به ما رسوند. قفسه سـ*ـینه پهنش رو صاف کرد و با دست موهای درهم برهمش رو مرتب کرد که چشمم سمت بازوی پر عضله و رگ‌های جذابش کشیده شد و نگاهم خالکوبی ریزی رو شکار کرد. چشم‌هام رو ریز کردم تا بتونم نوشته رو بخونم. ونوم؟ چی؟ بیشتر دقت کردم "venom.tear". از همون دوران راهنمایی زبان خارجه‌م افتضاح بود اما معنی این دو کلمه رو می‌دونستم، زهر اشک.
- سلام!
توجه‌م به صدای مردونه و ملایمش جلب شد و روی نگاه سردش به مهدیه دقیق شدم. مهدیه لبخند پر عشوه‌ای به نگاه عمیق پسر زد و با ناز گفت:
- سلام، خوبی؟
نگاهی به راه‌رو خلوت انداختم و با پا روی زمین ضرب گرفتم... همه‌ی حواسم معطوف دیر رسیدنمون سر کلاس بود. همین‌جوریش هم آقای سلوکی با مهدیه لجه. برگشتم سمت اون دوتا و بی‌حوصله نگاهشون کردم. پسر لبخند محوی زد و جواب داد:
- مگه میشه نمایش محشری از یه خانم زیبا دید و خوب نبود؟!
ابرویی بالا انداختم. بهش نمی‌اومد واقعا از مهدیه خوشش اومده باشه اما حرفی نزدم. نیم‌ساعت لاس زدن به یه قرار تو کافه‌ی روبه‌رویی دانشگاه ختم شد که مطمئن بودم قرار نیست بذارم مهدیه بره اونجا، خصوصا بعد از آبروریزی دیروز و غرغرهایی که از مها شنیدم!


در حال تایپ رمان آمفی‌ تئاتر | mystery کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، HASTI❅، Tiralin و 8 نفر دیگر

Mystery

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/4/24
ارسال ها
238
امتیاز واکنش
889
امتیاز
108
زمان حضور
8 روز 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
همون طور که دور می‌شدیم غر زدم:
- مهدیه من دیگه نا ندارم از مها کتک بخورم؛ جون مهشید نری جایی با این پسره جینگول! هنوز اون پسره امیر و رد نکردی بره‌ها؛ یادت باشه!
کلافه پرید وسط نطق کردن‌هام و تشر زد:
- باشه مهشید؛ باشه!
چشم‌هام گشاد شد. شرط می‌بندم واسه این‌که دست به سرم کنه قبول کرد. معمولا این‌قدر بحث می‌کرد تا من کوتاه بیام اما انگار حرف‌های اون دختر بدجور فکرش رو درگیر کرده بود که نمی‌خواست حرف بزنه‌، وگرنه اون مهدیه‌ای که من می‌شناسم تا پدرت رو در نیاره از تصمیمش کوتاه بیا نیست. با تردید گفتم:
- قول؟
با عصبانیت و حرص نگاهم کرد که ترجیح دادم به چشم‌هاش نگاه نکنم و مظلوم به انتهای راه‌رو خیره شدم. یهو صدای قدم‌های تندی از پشت سرمون توی راه رو پیچید.
متعجب برگشتم عقب رو نگاه کردم. یه دختر ریزه‌میزه سعی داشت خودش رو به ما برسونه و هم‌زمان داد زد:
- دخترا وایسین!
خدایا خودت عاقبت ما رو با این مهدیه به خیر کن. والله من دیگه از دخترای اطراف مهدیه هم می‌ترسم! دختر خودش رو به ما رسوند که مهدیه نگاهش رو اول به موهای‌رنگی و بعد به چشم‌های آرایش‌کرده‌ش داد:
- جانم عزیزم؟!
دختر نفس‌نفس زنون چشم‌های ریز و کشیده‌ش رو به مهدیه‌ی کنجکاو دوخت. نفس عمیقی کشید و صاف ایستاد؛ با همون صدای نازک و بچگونه به حرف اومد:
- من ناخواسته حرف‌هاتون رو شنیدم!
پوزخندی زدم. آره! شک ندارم ناخواسته بوده.
با کف دست کمی مقنعه‌ش رو عقب‌تر کشید و ادامه داد:
- اشکان، همونی که می‌خواست با مهدیه صحبت کنه؛ راستش... اون پسر درستی نیست... به نظرم ازش فاصله بگیرید!
نگاهی به مهدیه که با لـ*ـب‌های غنچه شده و سر کج به دختره خیره بود انداختم و پرسیدم:
- چطور مگه؟!
دختر دستی به موهاش کشید و نگاهی به دور و بر کرد. انگار دوست نداشت کسی حرف‌هاش رو بشنوه و این بیشتر کنجکاوم کرده بود. خودش رو بیشتر بهمون نزدیک کرد و پچ زد:
- چیزای خوبی راجبش نمی‌گن! خیلی مرموزه. هر دختری باهاش اوکی میشه، بعد از یه مدت غیب میشه... می‌گن تو کار خلافه... !
با چشم‌های درشت شده نگاهش کردم که با استرس گفت:
- من دیگه برم... بای.

***
استاد با اون قد بلند روی میزش نشست و بی‌معطلی دفتر حضور غیاب رو باز کرد. جز مواقع لزوم روی سایلنت بود. در واقع نه اخلاق داره، نه قیافه، نه حتی نحوه تدریس خوب... . یه جورایی صداش برامون مثل لالایی مادرا می‌مونه، کم خوابی شبمون رو سر کلاسش جبران کنیم.
مهدیه خیره به موها‌ی فر و کوتاه استاد که سرش با دفتر حضور غیاب گرم بود، با خنده زیر گوشم پچ زد:
- مادر فدای اون مظلومیتت نشه مرد!
لـ*ـب‌هام رو روی هم فشار دادم تا از خنده بی‌موقعم جلوگیری کنم. دختره‌ی دیوونه!
آقای سلوکی بعد از خوندن چندتا اسم بالاخره به ما رسید. چشم‌های مشکیش رو بالا کشید. از رگه‌های سرخی که سفیدی چشم‌هاش رو پوشونده بود مشخص بود شب رو درست نخوابیده و اعصاب درستی نداره. دستش رو عین زن‌های حامله روی شکم برآمده‌اش کشید:
- مهدیه و مهشید رستمی.
مهدیه گفت:
- حاضریم استاد.
کله فرفریش رو تکون داد و در کمال تعجب بدون اینکه بهمون گیر بده یا تیکه‌ای بندازه، به خوندن اسم مابقی دانشجوها ادامه داد.
***
خمیازه‌ای کشیدم و سرم رو از روی میز بلند کردم و با چشم‌های نیمه‌باز به استادی که همچنان داشت حرف می‌زد نگاه کردم. سرم رو از روی مقنعه خاروندم. به سمت مهدیه برگشتم تا ببینم اون در چه حاله. مهدیه کو؟
گیج کلاس رو از نظر گذروندم. وقتی به نتیجه نرسیدم عصبی دستم رو روی چشمام کشیدم. لعنتی! دردسر درست نکنه باز.
- ببخشید، خانم رستمی.
برگشتم و به زن حدودا ۳۰ ساله کناریم نگاه کردم که گفت:
- خواهرتون گفتن بهتون بگم رفته دستشویی، نگران نشید.
چند بار پلک زدم تا خواب از چشم‌هام بره. صدای آقای سلوکی که پشت سر هم حرف می‌زد شدیدا رو مخم بود! پلکی زدم و بی‌حوصله پرسیدم:
- کی رفت؟!
موهاش رو فرستاد داخل مقنعه‌اش و مردد جواب داد:
- فکر کنم نیم‌ساعتی میشه.
نفسی کشیدم و تشکری زیرلب کردم. با خسته نباشید استاد تند کوله پشتی مشکی رنگم رو چنگ زدم و درست پشت سر آقای سلوکی از کلاس خارج شدم. با دیدن همون دختر ریزه‌میزه‌ای که گفته بود نزدیک اون پسر‌ه اشکی نشیم، سریع خودم رو بهش رسوندم و ناخوداگاه بازوش رو چنگ زدم که متعجب برگشت طرفم و مانتو چهارخونه مشکی‌قرمز و شلوار جینم رو از نظر گذروند. بازوش رو ول کردم و با خجالت گفتم:
- مهدیه رو ندیدی؟
لـ*ـب‌های رنگیش رو غنچه کرد و نچی گفت که با استرس خواهش کردم:
- گوشیت رو یه لحظه می‌دی بهش زنگ بزنم لطفا؟
باشه‌ای گفت و دست توی کیفش کرد، کمی گشت و بالاخره بعد از چند دقیقه که برام اندازه چند سال گذشت گوشی رو گذاشت کف دستم. بی‌معطلی شماره مهدیه رو زدم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم.
این‌قدر بوق خورد که قطع شد. بفرما اینم از شانس قشنگ من! هزار بار بهش گفتم گوشی لعنتیش رو سایلنت نکنه!
کوله پشتی رو کمی روی شونه‌م جا به جا کردم و گوشی رو به دختره که موشکافانه نگاهم می‌کرد برگردوندم. خواستم برم که با کنایه گفت:
- جواب نداد؟
لا اله الا الله! بدون این‌که جوابش رو بدم سمت خروجی دانشگاه رفتم. اصلا از قدیم گفتن «جواب ابلهان خاموشیست».
عین دیوونه‌ها سری برای خودم تکون دادم و بدوبدو از بین ماشین‌ها سمت کافه رو به روی دانشگاه رفتم. دیگه جمع کردن مهدیه از این کافه جزو کارهای روزمره‌ی منو مها شده. تا موهای جفتمون رو رنگ دندونمون نکنه دست برنمی‌داره این دختر!
کلافه در کافه رو باز کردم. موجی از هوای لطیف و خنک پوستم رو نوازش کرد اما از عصبانیت و حرصم چیزی کم نشد! قدمی برداشتم. اون قدر شلوغ بود که خر صاحابش رو نمی‌شناخت. رفتم سمت پیش‌خوان و رو به پسرک خوش‌رویی که دیگه منو مهدیه رو می‌شناخت گفتم:
- ببخشید!
با لبخندی که از حرفای پسر کناریش صورتشو زینت داده بود و هر لحظه بیشتر جون می‌گرفت برگشت سمتم و نگاه عسلیش رو بهم دوخت:
- جانم‌؟! بازم شما رستمی‌ها! هر روز داستان داریم ما با شما؛ امروز صبح نبودین اصلا انگار یه چیزی کم بود... .
اون‌قدر حرف‌هاش رو بامزه می‌گفت که آدم ناراحت نمی‌شد، خجل ببخشیدی زمزمه کردم که خندید و سری تکون داد. دوباره بند کوله رو روی شونه‌م جا به جا کردم و این‌بار پرسیدم:
- ببخشید، مهدیه کجا نشسته؟
پشت بند سوالم تندتند توضیح دادم:
- عجله دارم بخدا وگرنه خودم دنبالش می‌گشتم.
همون طور که خم می‌شد و دنبال چیزی می‌گشت با خنده جواب داد:
- طبقه بالاست؛ فقط خواهش می‌کنم بدون جیغ و داد ببریدش.
نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم از خجالت؛ مهدیه آبرو برای من و خودش نذاشته بود.


در حال تایپ رمان آمفی‌ تئاتر | mystery کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، HASTI❅، Tiralin و 6 نفر دیگر

Mystery

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/4/24
ارسال ها
238
امتیاز واکنش
889
امتیاز
108
زمان حضور
8 روز 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
خجالت زده به یه "مرسی" آروم اکتفا کردم و سمت پله‌های مارپیچ و قهوه‌ای رنگ کافه قدم تند کردم. امیدوارم مثل دیروز که مها مچ امیر و مهدیه رو اینجا گرفت و آبروریزی شد نشه. آخ! حضرت عباسی طبقه دوم چه سمیه دیگه... پاهام به زجه زدن افتادن.
سرم رو با خستگی بلند کردم که سر جام خشکم زد. ندیده هم می‌تونستم واکنش مهدیه رو با دیدن اینجا تصور کنم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آمفی‌ تئاتر | mystery کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، HASTI❅، -FãTéMęH- و 4 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا