خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Mystery

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/4/24
ارسال ها
238
امتیاز واکنش
889
امتیاز
108
زمان حضور
8 روز 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاه سرخش را به آرامشِ ظاهری چشم‌هایم می‌دوزد:
- دلم می‌خواهد با دنیای تو آشنا بشوم.
لبخندی بی‌جان به تمسخری که در صدای دوست‌داشتنی‌اش موج می‌زند می‌زنم. با شیفتگی ابروهای درهمش را از نظر می‌گذرانم و می‌گویم:
- بعد از تو سکوت تنها موسیقی زندگی من شد. در دنیای من چشم‌ها فریاد می‌زنند، لـ*ـب‌ها سکوت را اختیار می‌کنند، انگشت‌ها رابـ*ـطه‌ی نزدیکی با قلم دارند و قلب موزیک غمگینی می‌نوازد، بی‌کلام.
تمسخر در نگاه آبی خونی‌اش جان می‌بازد و با همان تحکم همیشگی صدایش می‌گوید:
- جلوی غرق شدن دنیایت را بگیر.
بی‌مکث جواب می‌دهم:
- تو خشکی دریای دنیای من هستی‌! از من دور مشو.
این‌بار پسرک نیشخندی زد و بی‌رحم گفت:
- به جای دل سپردن به خشکی، باید شنا را یاد می‌گرفتی... حالا هر وقت ماهی را از آب بگیری تازه است... بجنگ... آن‌قدر دست و پا و بزن تا شناور شوی.
غم صدایم صد چندان بیشتر می‌شود و قهوه‌ای های اشکی‌ام را به زمین می‌دوزم:
- می‌بینی؟ من زمانی که می‌خواستم ماهی را از آب بگیرم، مرده بود. دیر زمانی است غرق شدم، درست همان لحظه که تنهایم گذاشتی گویی جان از تنم رفت و توانی برای مقاومت نماند.


دریا و خشکی | Mystery کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
Reactions: daryam1، ~MobinA~، -FãTéMęH- و یک کاربر دیگر

Mystery

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/4/24
ارسال ها
238
امتیاز واکنش
889
امتیاز
108
زمان حضور
8 روز 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
تلخ می‌شود و غم ته نشین شده در عمق چشم‌هایش فوران می‌کند. با همان زهر کشنده‌ی نهفته در دانه به دانه‌ی کلماتش جواب می‌دهد:
- تو اگر بخواهی، می‌توانی خودت را به خشکی برسانی دریا... نمی‌خواهی... اما این را بدان... خشکی تو را نجات نمی‌دهد... تنها خودت می‌توانی دنیایت را نجات دهی.
زهر کلامش به جانم می‌نشیند و به حنجره‌ام نفوذ می‌کند. صدایم کم‌کم تحلیل می‌رود اما جوابش را می‌دهم:
- گاهی زندگی در اعماق دریا با ماهی‌ها هم از معاشرت با انسان‌هایی که به راحتی از زندگیشان بیرونت می‌کنند می‌تواند شیرین‌تر باشد.
خندید، بی‌پروا و بلند، مردانه اما عصبی، کاملا هیستریک‌وار:
- چرا؟
نفسی عمیق می‌کشم؛ آن‌قدر عمیق تا بغضم نشکند، هرچند... حتی اگر بشکند... اشک‌هایم به چشم کسی نمی‌آید، چرا که من دریا هستم. آبی... مانند چشم‌هایش. زمزمه می‌کنم:
- تو مرا در خود غرق کردی... در دریای چشمانت، دریا را غرق کردی. من... تنها با کمک تو می‌توانستم در دریای چشمانت زنده بمانم... تو فاصله گرفتی و مرا کشتی.
زمانی با کلمات برایم خانه‌ای رویایی در ذهنم ساخت و اکنون همان خانه را به روش خودش روی سرش آوار می‌کنم و او این بازی را خوب بلد است که می‌گوید:
- گمان می‌کردم آبی‌تر از آنی که بی‌رنگ بمیری دریا... مگر این را نگفتی؟!
میان بغض و دردِ خاطره‌ها خندیدم. روزی با شعر به عشقمان پر و بال می‌دادیم و این نیز بازی من بود. زیر لـ*ـب دوباره آن شعر را تکرار می‌کنم: « آبی‌تر از آنم که بی‌رنگ بمیرم، از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم، من آمده بودم که تا مرز رسیدن، همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم... . »
چشمانم را به دریایی‌های زیبایش می‌دوزم و غمگین‌تر از هر زمان دیگری ادامه می‌دهم: « تقصیر من نیست که این‌گونه غریبم، شاید که خدا خواست تنها بمیرم »


دریا و خشکی | Mystery کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: daryam1، -FãTéMęH-، ~MobinA~ و یک کاربر دیگر

Mystery

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/4/24
ارسال ها
238
امتیاز واکنش
889
امتیاز
108
زمان حضور
8 روز 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستی بر ریشش می‌کشد و خیره به شن‌ها می‌گوید:
- گاهی نرسیدن رسیدن محض است دریا... تو در پی رسیدن به خشکی مُردی. قبلا نیز گفتم، باید اول شنا را یاد می‌گرفتی، و سپس خودت را به خشکی می‌رساندی.
قصد داشت قلبم را از تپش بیندازد؟ خب چه مشکلی دارد؟ هرچه از او رسد نیکوست. لبخندی زدم و جواب‌اش را مانند گذشته‌ها با بیتی شعر دادم: « در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم! اصلا به تو افتاده مسیرم که بمیرم. »
نگاه خیره‌اش را که به خودم دیدم... به آرامی لـ*ـب زدم:
- زمانی که تو را از خدایم خواستم، پی همه چیز را به تنم مالیدم... راستش را بخواهی... هیچ‌گاه از خواستنت پشیمان نشدم... هنوز هم می‌خواهمت.
اخم کرد. نفرت شناور در دریای چشمانش گویی کوسه‌ای است که قصد جانم را کرده. اما به گفته‌ی خودش باید شنا را یاد می‌گرفتم. برای شناور شدن روی دریای چشم‌هایش، گام اول سبک شدن است. با گلایه ادامه می‌دهم:
- به ”هنوز“ لا به لای کلماتم دقت کن.
نگاهش را از من می‌گیرد و به دریا و موج‌هایش خیره می‌شود، عمیق و نفوذ ناپذیر. با تحکم می‌گوید:
- در گذشته نیز با آوای خوش و شعرهایت قلب مرا به دام انداختی و چشم‌هایم را روی خودت قفل کردی... گمان می‌کنی باز هم می‌توانی؟
لبخندی از سر ذوق زدم. او اکنون اعتراف کرد؟ با همان نفرت پدر در آر چشم‌هایش، اعتراف کرد زمانی به من دلداده و حتی اطمینان ندارد که دیگر به من دل ندهد؟ این یک فرصت است؟
ناگهان دستش را تکیه گاه بدنش کرد و سپس ایستاد. خاک لباسش را تکاند و گفت:
- بنظرت می‌توانم در بازی تو برنده شوم و به روش خودت کارهایم را پیش ببرم؟
گیج و متعجب خیره‌اش شدم. آخر منظورش چیست؟ نگاه مرموزش حس استرس را بهم القا می‌کرد. خدا کند آرامش قبل از طوفان نباشد. به سمت دریا قدمی برداشت و همان‌طور که دور می‌شد صدایش را بالا برد تا به گوش‌های منقبض شده‌ی من برسید: « من یک قطره آبم که در اندیشه‌ی دریا، افتادم و باید بپذیرم که بمیرم »
سرش را به سمت من برگرداند و لبخند زیبایی زد:
- ادامه‌ی شعرت همین بود دیگر؟ به راستی که وصف حالمان است این شعر... می‌دانستی عاشق پایان تلخ هستم؟ عشق‌های نافرجام و عاشقانه‌های افسانه‌ای.
هراسان چهار دست و پا خودم را به سمتش کشاندم:
- چه می‌گویی؟!
خندید. مانند گذشته‌ها. ناگهان فریاد زد:
- می‌خواهم در آ*غو*شت بگیرم. می‌خواهم مرگ پایان ما باشد نه جدایی، نه خیـ*ـانت و نه بی‌اعتمادی.
جیغ زدم و او خندید، التماس کردم و او دور شد... .


دریا و خشکی | Mystery کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
Reactions: daryam1، -FãTéMęH- و MaRjAn
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا