خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Emilia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
214
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 6 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم

نام رمان: بازی مرگ و زندگی
نویسنده: زینب سواری کاربر انجمن رمان 98
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر: MaRjAn

خلاصه:
از فرط ترس و وحشت قدم‌ها تند شده بود و همه به خانه‌هایشان هجوم برده بودند. چشم‌ها از حدقه بیرون زده و نفس‌ها به شماره افتاد‌ه بود.
سکوت مرگباری در فضا حاکم شده بود و این، نشان از آرامش قبل از طوفانِ نبردِ این بازی بود!
بازی‌ای که حکمِ شکست، مرگ را و حکمِ پیروزی، زندگی را به ارمغان می‌آورد.
یکی برای روشنایی و اهورا می‌جنگید!
و دیگری برای تاریکی و اهریمن!
یکی برای پاکی و سپیدی،
و دیگری برای پلیدی و سیاهی!
هردو خوب می‌دانستند که تنها یک نفر می‌تواند، پیروز این بازی و این نبرد دشوار باشد و زندگی کند؛ و دیگری با باختش به پیشواز مرگ می‌رود!
این است قانون بازی مرگ و زندگی، در سرزمین اورولیا!


در حال تایپ رمان بازی مرگ و زندگی | Emilia انجمن کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

Emilia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
214
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 6 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
آن‌گاه که بازی مرگ و زندگی آغاز شد،
آن‌گاه که شاهزاده‌ی نهان شده آشکار شد،
آن‌گاه که گل سرخ زندگی پدیدار شد،
آن‌گاه که کریستال قدرت نمایان شد،
و آن‌گاه که دستور پادشاه تاریکی صادر شد،
آغاز جنگ روشنایی با تاریکی هویدا خواهد شد!


در حال تایپ رمان بازی مرگ و زندگی | Emilia انجمن کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

Emilia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
214
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 6 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول:
چیک، چیک، چیک!
صدای چکه کردن آب بود که تو کل فضا می‌پیچید.
وحشت‌زده به اطراف نگاه کردم.
همینطور که نفس نفس می‌زدم، شروع به راه رفتن کردم.
با صدای لرزون داد زدم:
- آهای، کسی اینجا نیست؟ کمک!
سکوت و سکوت؛ تنها صدای خودم بود که منعکس می‌شد و به خودم برمی‌گشت.
از شدت سرما بازوهام‌ رو محکم بـ*ـغل کردم.
دوباره به اطراف نگاهی انداختم، همه جا سفید بود!
هیچ چیزی پیدا نبود؛ فقط و فقط فضای سفید، مثل یک برگه‌ی سفید.
چیک، چیک، چیک!
باز هم صدای آب بود؛ و تشنگی بیش از حد من!
با پیچیده شدن صدای خنده‌ی شیطانی زنی تو گوشم، به اطرافم نگاه کردم؛ اما کسی نبود.
- دنبال من نگرد، پیدام نمی‌کنی!
- تـ... تو کی هستی؟ من چرا اینجام؟ اصلا اینجا کجاست؟
دوباره خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
- اوم... اینجا؟ اینجا سرزمینِ...
داشت حرف می‌زد که همون لحظه باد شدیدی وزید و صداش قطع شد. دست‌هام رو جلوی صورتم گرفتم و چشم‌هام رو محکم بستم.
بعد از چند لحظه همه‌جا آروم شد.
دست‌هام رو با مکث کوتاهی برداشتم، با دیدن اطرافم حیرت‌زده و متعجب شدم و وحشتم بیشتر شد!
با مِن مِن و ترس از خودم پرسیدم:
- ایـ...اینجا کجاست؟ چـ...چی شد یهو؟
یک صحرای سوت و کور بود و هیچی جز شن و سنگ و تعداد کمی کاکتوس پیدا نمی‌شد.
هوا آفتابی و گرم بود. با خوردن نور خورشید به سر و چشم‌هام، سرگیجه و سردردم شدت گرفت.
دست‌هام رو روی سرم گذاشتم و سعی کردم آروم باشم؛ اما موفق نبودم.
- هی، بانو؟ صدام رو می‌شنوی؟
با صدای آرومی که حس می‌کردم کنار گوشم هست، تندی به عقب برگشتم؛ اما هیچ‌کس نبود.
- کی بود؟ کجا رفت؟
- من اینجام. جایی نرفتم!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- تو... کی هستی؟ کجایی؟ میتونی به من کمک کنی که از اینجا نجات پیدا کنم؟
- نه!
چشم‌هام از تعجب گرد شد و همینطور که به اطراف نگاه می‌کردم تا پیداش کنم، با صدای بلند گفتم:
- چی؟ چرا؟!
قبل از اینکه جوابی بشنوم، باد شدیدی اومد و باعث شروع طوفان شنی بزرگی شد.
با چرخیدن طوفان شنی به دور من، جیغ بلندی زدم.
تشنگیم بیشتر و طاقت فرسا شده بود. احساس خفگی می‌کردم.
دوباره صدای چند نفر اومد که شبیه به صداهای قبلی نبود.
شدت صداهای ناواضح و مبهم، اونقدر زیاد بود که باعث شده بود درد بدی تو ناحیه‌ی سرم احساس کنم.
چشم‌هام رو به زور باز کردم و به تصاویر مبهمی که جلوی چشم‌هام بود، خیره شدم.
هنوز تو اون طوفان شنی گیر کرده بودم و صداها کم‌کم واضح‌تر شد.
صدای فریاد مردی رو شنیدم که می‌گفت:
- اودین! شاهزاده رو از اینجا دور کن! سریع باش!
صدای دختری که همراه با جیغ و گریه بود:
- آرتمیس؟! نه!


در حال تایپ رمان بازی مرگ و زندگی | Emilia انجمن کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

Emilia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
214
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 6 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم:
- آرتمیس؟! نه!
و صدای آشنایی که جملات عجیبی رو زمزمه می‌کرد:
- سانا دیتن دزلن نثج نباحوسپ نمش
و کلی صدای دیگه که هر کدوم برای کسانی که نمی‌شناختم، بود.
دستی روی شونه‌ام حس کردم و بعد یکی کنار گوشم گفت:
- چیزی یادت نمیاد؟ آخی کوچولو! خیلی ترسیدی؟ خسته‌ای مگه نه؟ میخوای کمکت کنم از اینجا بری؟
ناخودآگاه زمزمه کردم:
- آره کمکم کن، لطفا!
حتی قدرت برگردوندن سرم به طرفش و دیدنش رو نداشتم.
بعد از چند لحظه گفت:
- به یه شرط!
- چه شرطی؟ هرچی باشه قبوله، فقط کمکم کن!
- بازی کنیم!
- بازی؟ چه بازی‌ای؟!
- بازی مرگ و زندگی!
تا خواستم چیزی بگم رفت و دستی که روی شونه‌ام بود، برداشته شد.
چشم‌هام تار و رو به سیاهی می‌رفت، طوفان همراه اون صداها و تصاویر مبهم تا چند لحظه ادامه داشت و بعد از بین رفت.
پاهام تحمل وزنم رو نداشت و رو زانو افتادم.
کف دست‌هام رو روی زمین گذاشتم. خم شدم و چندتا نفس عمیق کشیدم تا به خودم بیام. سعی کردم اون صداها و حرف‌های عجیبی که نمی‌دونستم کی بهم گفته رو از ذهنم دور کنم.
سرم رو بالا گرفتم و به اطراف نگاه کردم.
- نه خدایا، دوباره نه!
یک جنگل مخوف بود. درخت‌های کشیده و فرسوده، بدون برگ و ترسناک بودند. صداهای عجیب و هوهوی باد، فضای تاریک جنگل رو بیش از حد ترسناک کرده بود!
با شنیدن صدای نفس نفس زدن موجودی که نمی‌دونستم چی بود، به اطراف نگاه کردم. آب دهنم رو قورت دادم و از جا بلند شدم.
شروع به راه رفتن کردم. همونطور که به جلو قدم برمی‌داشتم، مراقب دور و ورم بودم.
صدای پاهام، همراه با صدای پا و نفس‌های اون موجود ترسناک و همینطور صدای باد؛ تنها صداهایی که در جنگل پخش می‌شد، بود.
با حس نزدیکی کسی، به قدم‌هام سرعت دادم؛ اما باز هم نزدیک‌تر شد.
صدای پای شخص و خنده‌ی وحشتناکش که به گوشم خورد، از ترس یخ بستم.
با فکر اینکه درست پشت سرم هست، جیغی زدم و شروع به دویدن کردم.
صدای ترسناکش رو شنیدم که می‌گفت:
- کجا با این عجله بانو؟ درخدمت باشیم؟!
در حال دویدن سر برگردوندم تا ببینمِش؛ اما یهو پام به شاخه‌ی درخت گیر کرد و از جای درّه‌ مانندی پرتاب شدم.
با سرعت به پایین سقوط کردم و به آسمان سیاه شب خیره شدم که هیچ ستاره‌ای نداشت. قدرت هیچ کاری رو نداشتم؛ نه فکری برای نجات و نه زبانی برای فریاد و کمک خواستن!
یهو حرکت همه‌چی متوقف شد و همون لحظه صدایی تو گوشم پیچید:
- بازی شروع شد. موفق باشی پرنسس! به امید دیدار!
بعد از این حرف؛ قهقهه‌ی بلند و شیطانی، همراه با صدای رعد و برق شدیدی تو کل فضا پیچید.
حرکت همه چی به حالت اول برگشت و با سرعت سقوط کردم. قبل از برخوردم با زمین؛ پلک‌هام روی هم افتاد و سیاهی مطلق، مهمان چشم‌های خسته و دردناکم شد!


در حال تایپ رمان بازی مرگ و زندگی | Emilia انجمن کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

Emilia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
214
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 6 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم:
- بانو؟ صدام رو می‌شنوی؟
با شنیدن صدای کسی، چشم‌هام رو نیمه باز کردم که با خوردن نور خورشید به چشمم دوباره پلک‌هام روی هم افتاد.
- بانو؟ بانو؟ بیدار شو!
سرم خیلی درد می‌کرد و رمق انجام هیچ‌کاری رو نداشتم.
با شنیدن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازی مرگ و زندگی | Emilia انجمن کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

Emilia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
214
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 6 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم:
آهانی گفتم و به دنبالش حرکت کردم.
از تپه که پایین رفتیم، با دیدن جنگل روبه‌روم شگفت ‌زده شدم.
- وای خدای من!
هانا با تعجب به سمتم برگشت و گفت:
- چی‌شد؟
- اینجا... اینجا فوق‌العاده‌ست!
خندید و چیزی نگفت.
همچنان به صحنه‌ی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازی مرگ و زندگی | Emilia انجمن کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

Emilia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
214
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 6 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم:
اما اون بی‌توجه به سوالم، با نگرانی و خشم گفت:
- هیچ معلوم هست میخواستی چی‌کار کنی؟ میخواستی بری تو محوطه‌ی ممنوعه؟!
چشم‌هام گرد شد و گفتم:
- محوطه‌ی ممنوعه؟! اون دیگه کجاست؟!
پوفی کشید؛ چشم‌هاش رو محکم بست و نفس عمیقی کشید تا آروم بشه.
بعد از چند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازی مرگ و زندگی | Emilia انجمن کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

Emilia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
214
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 6 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم:
(آرون)
با سرعت بالایی قدم برمی‌داشتم و بدون توجه به خدمه و سربازانی که با دیدن من تعظیم می‌کردن، به اتاق الکس رفتم.
با رسیدنم به اتاق،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازی مرگ و زندگی | Emilia انجمن کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

Emilia

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/2/21
ارسال ها
22
امتیاز واکنش
214
امتیاز
98
زمان حضور
3 روز 6 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم:
جوابی نمی‌داد و سرش پایین افتاده بود. لباس‌هاش به خاطر ضربه‌های شلاق و شکنجه‌، پاره و خونی بود.
با اشاره‌ی من، سرباز نزدیکش شد و موهای مشکی رنگ و خونی شده‌ش رو محکم گرفت و سرش رو بالا برد که از درد داد بلندی زد.
با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بازی مرگ و زندگی | Emilia انجمن کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا