خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

zariiiiiiiii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/24
ارسال ها
406
امتیاز واکنش
1,607
امتیاز
133
محل سکونت
LALALAND
زمان حضور
11 روز 12 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام او که قلم را آفرید
اسم رمان: پلک هات رو روی هم بذار
نویسنده: آلما سهند( زهرا.الف) کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر: بردیا مهرزاد
خلاصه:
بعد از ۲۴ سال وقتی که از خواب بیدار شدم، بالاخره فهمیدم که کدوم زندگی، زندگی واقعی منه...

زندگی که در اون یک شبه از یک فرد معمولی تبدیل به یک جنگجو شدم و باید می‌جنگیدم و توی این راه، نیاز به یک همراه داشتم کسی که توی زندگی قبلیم عاشقش بودم و حالا، باید با شیطان می‌جنگیدیم؛ شیطانی مخصوص دنیای خودم! دنیای آلرودها!


در حال تایپ رمان پلک‌هات رو روی هم بذار | zariiiiiiiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: GRIMES، _HediyeH_، YeGaNeH و 12 نفر دیگر

zariiiiiiiii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/24
ارسال ها
406
امتیاز واکنش
1,607
امتیاز
133
محل سکونت
LALALAND
زمان حضور
11 روز 12 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
و تو آنی که در من از من فراتری!
امشب یاد گذشته کردم. عشقت چه آتشین بود!
قطره چکیده از خاطراتم را با دستان سرد و تنهایم پاک کردم و عهدی در میان همان خاطرات با خود بستم. البته که بهتر است بگویم عهد گذشته را با خود تکرار کردم. گویی سرنوشت هرچقدر هم که از سر بنویسد باز به یک نقطه برای من و تو می‌رسد. عاشق بودن من و نبودن تو!

می‌دانی کدام عهد را می‌گویم؟ همانی که گرچه برایم نفس گیر است اما، تو را خوشحال می‌کند و عاشق چه چیزی را جز خوشحالی معشوقش می‌خواهد؟


در حال تایپ رمان پلک‌هات رو روی هم بذار | zariiiiiiiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: _HediyeH_، فریده_غ، YeGaNeH و 11 نفر دیگر

zariiiiiiiii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/24
ارسال ها
406
امتیاز واکنش
1,607
امتیاز
133
محل سکونت
LALALAND
زمان حضور
11 روز 12 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۱

با خسته نباشید استاد وسایلم رو جمع و داخل کوله پشتی مشکی رنگم ریختم. ندا و ونداد زودتر از من وسایلشون رو جمع و جلوی در منتظر ایستاده بودن، سرعتم رو بالا بردم و با دو خودم رو از آخر کلاس به در رسوندم.
- بریم بچه‌ها.
ونداد نگاه چپی نثارم کرد و گفت:
- ازت بدم میاد.
با لبخندی که لوزالمعده‌ام رو هم نشون می‌داد ازش رو گرفتم و برای ندا ابرو بالا انداختم. به دیوونه بازی‌های مسخره‌ی ما خندید و سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون داد.
بالاخره از جلوی در دل کندیم و به سمت محوطه دانشگاه رفتیم، روی چمن‌ها نشستیم و من ساندویچ‌هایی که به عنوان ناهار برای هر سه آماده کرده بودم رو از داخل کولم در آوردم.
ندا و ونداد صمیمی‌ترین دوست‌های من هستن؛ من با اون‌ها از دبیرستان آشنا شدم و هر سه تصمیم به انتخاب رشته‌ای که باب میلمون باشه گرفتیم و حالا اینجا کنار هم هستیم.
ندا دختری با قد متوسط و هیکل نسبتا تو پُر، صورت گرد سبزه، چشم‌ها و موهایی که از مشکی هم چیزی اون‌طرف‌تر هستن و واضحا میگن اون یک دختر شرقیه، لـ*ـب های کوچیک اما بامزه و دماغی که به ترکیبات صورتش می‌امد.
ونداد هم که برادر دو قلوی اون بود و انگار خدا موقع کشیدن پرتره ای از ندا کاغذ کاربنی زیر ورق گذاشته و حالا کپی دقیقی اما در جنس مخالف از ندا ایجاد شده. حتی قد هاشون‌هم یکیه!
- من می‌خوام پهلوون پوریا رو بکشم.
نگاهی به ندا که این حرف رو زده بود کردم و با تخسی گفتم:
- اما تو از اون متنفری.
شونه‌ای بالا انداخت و پلاستیکی که تا چند لحظه قبل پذیرای آخرین لقمه از غذاش بود را تا کرد و همزمان گفت:
- من نگفتم ازش متنفرم، فقط گفتم ازش خوشم نمیاد.
ونداد پاهاش رو دراز کرد و لگدی به زانوی خم شده‌ی زیر پای ندا زد و با خنثی‌ترین لحنی که ازش سراغ داشتم گفت:
- وقتی خوشت نمیاد یعنی متنفری دیگه!
این چیزی بود که می‌خواستم. کلکل این دو نفر اینقدر لـ*ـذت بخش هست و من اینقدر حالم بد هست که نخوام با به جون هم انداختنشون عذاب وجدان بگیرم. پس فقط سعی می‌کنم از کلکلی که در آخر به موافقت و خنده می‌رسه لـ*ـذت ببرم و کمی حال روحی خرابم رو خوب کنم.
من وسط، ندا سمت چپ و ونداد سمت راستم نشسته و این یعنی کمی باهم سر و سنگین هستن، البته که این موضوع که من وسط نشسته‌ام عادیه و این سر و سنگین بودن رو از نگاه‌هایی که از هم می‌دزدن می‌فهمم. برخلاف انتظارم بحث جدی‌تر شد و در نهایت باهم قهر کردن.
- اهم‌اهم، عزیزانم مقداری تا اندکی آدم باشید. قهر برای چی؟ دو سالتونه؟
جوری برگشتن و من رو نگاه کردن که باید از حرفم پشیمون بشم. اما پروتر لبخند حرصی زدم و با شیطنت ادامه دادم:
- حیف شد، می‌خواستم به مناسبت فرار کردنم از بسـ*ـتری شدن شام مهمونتون کنم که خب کنسله!
آبی بود روی آتش و حالا ما سه نفر از مترو پیاده شدیم و به سمت چهارباغ بالا می‌ریم. عمیقا احساس دلتنگی برای این نقطه از شهر رو می‌کردم و هر لحظه انتظار رسیدن به رستوران مورد علاقه‌ی هر سه نفرمون رو می‌کردم. وقتی داخل صف بلندش به انتظار ایستادیم باز بحث‌های همیشگی‌مون رو از سر گرفتیم.
- من میگم این‌ها نقشه ریختن که هیچ پولی کف دست تو نذارن.
سرم رو متفکر تکون دادم و گفتم:
- نه ندا منطقی نیست. آخه مامان بابای من زنده و سر حالن پس هر پولی که از تقسیم ارث باشه به اون دونفر می‌رسه نه من! تازه مگه من بجز احترام چیکارشون کردم؟
ونداد خنده‌ی ریزی کرد و گفت:
- والا منم اگه کسی دست و پام رو می‌شکست و تمام گنده کاری هام رو، رو می‌کرد همین کار رو می‌کردم.
آخ راست می‌گفت من همیشه کرمی روی سرشون ریخته بودم و این موضوع رو کمی منطقی می‌کرد. حالا من و ندا هم در حال خندیدن بودیم.


در حال تایپ رمان پلک‌هات رو روی هم بذار | zariiiiiiiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: _HediyeH_، فریده_غ، YeGaNeH و 12 نفر دیگر

zariiiiiiiii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/24
ارسال ها
406
امتیاز واکنش
1,607
امتیاز
133
محل سکونت
LALALAND
زمان حضور
11 روز 12 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۲

در رو با کلید باز و داخل شدم. حرف زدن با بچه ها باعث شده بود حالم بهتر بشه، البته اگه مامان و بابا می‌ذاشتن! کفش های ال استار مشکی رنگم رو در اوردم و همون جا دم در رهاشون کردم. وارد خونه شدم و با ندیدنشون نفس راحتی کشیدم.

- الو ندا؟ من خونم نگران نباشین نیستن.
ندا خنده‌ی ریزی کرد و با بیشعوری تمام گفت:
- اه بد شد. ای کاش خونه بودن یکم رو اعصابت راه می‌رفتن.
فحش غلیظ و رکیکی نثارش کردم که اینبار صدای خنده ونداد هم بلند شد.
- فردا دوباره میرم پیش روانپزشک.
با حرفم سکوت بدی پشت تلفن ایجاد شد و بعد از مدتی ونداد گفت:
- و قراره ازش بخوای که دیگه این دارو های ضد افسردگی رو بهت نده درسته؟
شونه ای بالا انداختم انگاری که اینجا چشم داشته باشه و بعد گفتم:
- عزیزم بنظرت وقتی 18 سالم شد و به زور انگ افسردگی بهم زدن و به دکتر رشوه دادن و این قرص هارو بند ریش نداشتم کردن نگفتم؟
صدای عصبی ندا بلند شد و گفت:
- خیلی بی خانواده‌ان، این پول کوفتی مگه چقدر ارزش داره که دارن تو رو از شیطنت و حال خوب دور می‌کنن؟ از وقتی به اجبار این قرص هارو می‌خوری اروم شدی.
و بعد صدای گریه‌ش بود که بلند شد. پوفی کشیدم و خواستم ارومش کنم اما با شنیدن صدای بسته شدن در کوچه سریع خدافظی کردم و خودم رو مشغول گوش دادن به اهنگ کردم.
- دخترم؟ بیا موقع داروهاته.
از شانس بدم با این همه بلایی که دارن سرم میارن یبار هم نمی‌تونم مقابلشون بهشون بی احترامی کنم. انگار یه چیزی مانعم میشه!
- اومدم مامان. کجا بودین؟
قرص و لیوان اب رو بهم داد و تا وقتی که دهنم رو باز نکردم و چک نکرد که قرص رو قورت دادم یا تو دهنمه جوابم رو نداد.
- رفتیم با عموهات و دایی هات راجب شرکت حرف بزنیم. نمیشه دست روی دست گذاشت، توهم که حالت داره هر روز بدتر میشه.

نفس حرصی کشیدم و مثل همیشه وقتی خواستم دهنم رو باز و داد بی داد کنم که لعنتی من دخترتم بخاطر پول چرا داری باهام مثل دیوونه ها برخورد میکنی چیزی جلوم رو گرفت و باعث شد بازهم سکوت کنم.


در حال تایپ رمان پلک‌هات رو روی هم بذار | zariiiiiiiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: _HediyeH_، YeGaNeH، Mystery و 11 نفر دیگر

zariiiiiiiii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/24
ارسال ها
406
امتیاز واکنش
1,607
امتیاز
133
محل سکونت
LALALAND
زمان حضور
11 روز 12 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۳

با حرص صدای تلویزیون رو زیاد کردم. انگار نه انگار بقیه‌ام اینجا وجود دارن. همیشه همه‌ی کارها رو من باید انجام بدم.
نفسم رو بیرون فرستادم و سر وقت گوشیم رفتم و شروع به چت کردم. هنوز مدتی نگذشته بود که صدای در اومد؛ به مامانم و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پلک‌هات رو روی هم بذار | zariiiiiiiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تعجب
Reactions: _HediyeH_، فریده_غ، YeGaNeH و 9 نفر دیگر

zariiiiiiiii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/24
ارسال ها
406
امتیاز واکنش
1,607
امتیاز
133
محل سکونت
LALALAND
زمان حضور
11 روز 12 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۴

نگاهم رو به روی دو دختری که پچ‌پچ می‌کردن بردم. صورت هایی گرد با رنگ گندمی، چشم هایی آبی، ابرو و موهایی بلوند و دماغ و دهن کوچیک و متناسب با صورتشون وجه اشتراک بینشون بود. فکر کنم دوقلو بودن!
لباس های سفید و بلند پوشیده بودن که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پلک‌هات رو روی هم بذار | zariiiiiiiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: _HediyeH_، YeGaNeH، Tiralin و 8 نفر دیگر

zariiiiiiiii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/24
ارسال ها
406
امتیاز واکنش
1,607
امتیاز
133
محل سکونت
LALALAND
زمان حضور
11 روز 12 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۵

بین حرف هاش پریدم و گفتم:
- یعنی الآن می‌خوای بگی من انسان نیستم و یه آلرود هستم؟ و ملکه‌ی اینجا؟ و اون زندگی که می‌کردم، همش خواب بوده؟ بیخیال بابا توهم باید ساقیت رو عوض کنی!
آلای خندید اما آرسام نفس عمیق و پرحرصی کشید.
- حرف‌هام رو گوش کن آلبا و وسط...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پلک‌هات رو روی هم بذار | zariiiiiiiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: _HediyeH_، YeGaNeH، Essence و 7 نفر دیگر

zariiiiiiiii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/24
ارسال ها
406
امتیاز واکنش
1,607
امتیاز
133
محل سکونت
LALALAND
زمان حضور
11 روز 12 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۶

هر سه متر یک نقاشی عظیم و خیره‌کننده روی دیوار بود. نقاشی از اسب، اژدها، لاک پشت و مکان‌های سلطنتی و برکه‌های جذاب آب. نقش و نگارها جوری طبیعی بود که حس می‌کردم مثل راپنزل اگه دستم رو دراز کنم می‌تونم واردشون بشم.
از کنار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پلک‌هات رو روی هم بذار | zariiiiiiiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: _HediyeH_، YeGaNeH، بردیا مهرزاد و 8 نفر دیگر

zariiiiiiiii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/24
ارسال ها
406
امتیاز واکنش
1,607
امتیاز
133
محل سکونت
LALALAND
زمان حضور
11 روز 12 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۷

وارد اتاقش شدیم. مجلل‌ترین اتاق درون قصر‌! از در طلایی رنگش که وارد می‌شدی، دوتا در دیگه یکی سمت راست و یکی آخر اتاق می‌دیدی. اونی که سمت راست بود سرویس بهداشتی و حمام و اونی که آخر بود اتاق لباس، کفش، کیف و زیورالات ملکه بود.
کنار در آخر اتاق، میز بزرگ...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پلک‌هات رو روی هم بذار | zariiiiiiiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: _HediyeH_، YeGaNeH، Tiralin و 5 نفر دیگر

zariiiiiiiii

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/4/24
ارسال ها
406
امتیاز واکنش
1,607
امتیاز
133
محل سکونت
LALALAND
زمان حضور
11 روز 12 ساعت 1 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت۸

آلبا

- مگه ۸ شب نبود؟ باید می‌گفتی ساعت ۸ شب!
- مرخص می‌شم.
با دندون قروچه این رو گفت و از اتاق بیرون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان پلک‌هات رو روی هم بذار | zariiiiiiiii کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: Essence، YeGaNeH، -FãTéMęH- و 5 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا